سلام این داستان عاشقانه تقدیم به عاشقان واقعی که عشق رو مقدس ترین هدیه الهی میدونن B&S ‎ ‎به خاطر الفاظ بد داستان از شما عذر میخوام . به سختی در حال تلاش بودم تا چشمامو باز کنم . ولی متوجه شدم که فقط یکی از چشمام باز میشه. خورشید کاملا بالای سرم بود و نورش مستقیم به چشمم می تابید.دوباره چشممو بستم. لحظه ای با خودم فکر کردم . ...من چرا اینجا افتاده ام؟! چیزی به خاطرم نرسید! عضلاتمو منقبض کردم، که خودمو از روی زمین بلند کنم .ولی چنان دردی تو پای راستم پیچید، که توانمو گرفت . سرم سنگین بود. احساس میکردم لبهام بیش از حد معمول کلفت و خشک شده .نفسم از راه دماغم به سختی دم و باز دم میکرد . سعی کردم، باره دیگه چشمامو باز کنم .اه... این خورشید لعنتی ..... به سختی صورتمو همراه با درد زیادی که در سمت چپ اون احساس میکردمو به طرف راست تنم چرخوندم . قادر نبودم چشم سمت چپم را باز کنم.با یک چشم نیم نگاهی به مکانی که توش بودم انداختم. بیابان برهوت...تنها چیزی بود که دیدم . شدیدا احساس تشنگی میکردم . سعی کردم چیزی به خاطر بیارم ولی بی فایده بود . ضعف شدیدی بر تنم مستولی شد و دوباره از هوش رفتم . نمیدونم چقدر وقت بی هوش بودم، که دوباره داشتم تلاش میکردم، که چشمامو باز کنم . اینبار خودمو روی مقداری علف خشک سوار بر یک گاری دیدم و پیره مردی که در حال روندن گاری بود . خواستم حرفی بزنم.ولی فقط ناله ای از لای لبهای ورم کرده ام بیرون خزید.و مزه خون را بر روی زبونم چشیدم.پیره مرد نیم رخ به طرفم نگاه کرد و گفت :راحت باش جوون .حرکت نکن.لحجه شیرینی داشت که تا حالا نشنیده بودم. نمی دونم کی و کجا دوباره از هوش رفتم.اینبار وقتی به هوش اومدم، خودمو توی یک اتاق کاهگلی دیدم.شب از پنجره کوچک اتاق خودنمایی میکرد.یک چراغ مرکبی روی طاقچه اتاق در حال نور افشانی بود، که باعث می شد سایه ی اجسام درازتر بشه. و من توی رختخوابی نرم با رنگهای شاد به پشت دراز کش قرار گرفته بودم . کنار خودم کسیو احساس کردم .سعی کردم بهش نگاه کنم.اون وقتی متوجه به هوش اومدن من شد، سراسیمه از جا پرید و شروع به صدا زدن کرد . مرتبا با صدای هیجانزده میگفت :عمو صدیق.... عموصدیق به هوش اومد. زنی درشت اندام، که لباس محلی به تن داشت.لباسی قرمز رنگ و بلند، که هنگام راه رفتن پایین دامنش به روی زمین کشیده می شد. وچینهای روی اون رقص منظمی داشتند وپر بود از زری دوزی.صدایی دورگه، شایدهم چند رگه، ولی قرص و باصلابت داشت.پیره مرد به آرومی وارد اتاق شد . نگاهی به من انداخت ولبخندی به مهربونی بر روی لبش نشست.توی اون نور کم و با یک چشم چهره ها را به وضوح نمیدیدم.پیره مرد کنارم زانو زد دستشو بر پیشونیم گذاشت . سردی دستشو با تموم وجودم حس کردم .مستقیم به چشمام نگاه کرد و با صدای آروم گفت: نمی دونم تو کی هستی و چه اتفاقی برات افتاده. ولی امیدوارم که آدم بدی نباشی. با خودم فکر کردم، راستی من کیم؟! باز صدای پیره مرد و شنیدم که خطاب به اون زن می گفت: باید تبشو بیاری پایین، تا صبح برم از ده دکتر بیارم . زن با حرکت سر صحبت پیره مرد را تایید میکرد.سپس به من گفت: ناراحت نباش خوب میشی، فقط باید استراحت کنی.و از کنارم بلند شد و منو به دست اون زن سپرد.و در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت: من میرم بخوابم، که صبح زود راه بیافتم برم ده.و از در بیرون رفت و به دنبالش اون زن هم بیرون رفت . توی تب می سوختم. نمی تونستم فکرم رو جمع کنم. هر چه بیشتر به مغزم فشار می آوردم کمتر موقعیتمو درک میکردم. اصلا نمی دونستم کی هستم !!دردی سنگین تو جزء جزء بدنم پیچیده بود . حتی قدرت ناله کردن هم نداشتم . مات و مبهوت نگاهمو به سقف اتاق، که تو تاریکی فرو رفته بود، دوخته بودم و در تلاش برای به یاد آوری گذشته .اون خانوم وارد اتاق شد. همراه با یک ظرف آب و چند تکه پارچه کنار رختخوابم نشست.بوی عرق تنش همراه بوی خون در مشامم پیچید.بوی تنش نه تنها بد نبود، بلکه باعث آرامش بیشتر تو من می شد. با تنها چشمم سعی کردم تو اون نور کم صورتشو جستجو کنم.پارچه ای رو تو آب فرو برد، سپس فشرد تا آبش گرفته بشه و به روی پیشونی من گذاشت. سردی آب تا مغز استخونام نفوذ کرد . چندشم شد و به خودم لرزیدمو باز به صورت اون که حالا خیلی به صورتم نزدیک بودنگاه کردم . هرم نفسهاشو به روی صورت ورم کرده ام حس میکردم. چهره ای از هم باز با گونه هایی آفتاب سوخته.سرخ و سفید، چشمانی درشت که نمی شد تو اون کمی نور رنگشو تشخیص داد. ولی روشن به نظر میرسید. دماغی عقابی با دهانی گشاد و لبهای سرخ. موهاشو یک دست بافته بود و از روی شونه اش به روی سینه ی درشتش با قطری غیر عادی خوابیده بود .جوون بود. حدود سی رو میگذروند.زیبا نبود، ولی جذابیت خاصی داشت. همراه با آرامش و اعتماد به نفس زیاد. ابروهای بلند و به هم پیوسته اش رو تو هم کشیده و با جدیت زیادی در حال تلاش برای فرو نشوندن تب من بود . در جواب نگاه خیره من لبخندی بر لب آورد و گفت: داداشی شانس آوردی عمو صدیق تو اون برو بیابون پیدات کرد. اگه نه حالا خوراک لاشخورا و گرگا شده بودی .اندامش خیلی درشتتر از یک زن معمولی بود، جوری که واقعا از اینهمه درشتی، من احساس امنیت بیشتری میکردم . احساس ضعف اجازه نداد بیشتر از این هوشیار باشم.تموم شب رو تو تب و لرزو هذیون بسر بردم.تو یکی از این لحظات بیهوشی، کابوسی دیدم، که جزئیاتش یادم نیست. اما توی همون کابوس بود که یادم اومد کی هستم . توی اون خواب فرشته دوستم رو دیدم، که داشت گریه میکرد.از خواب پریدم. خیس عرق بودم . نفسهام به شماره افتاده بود. خواستم از جام بلند بشم، که دستای قدرتمند اون زن مانع شد و به آرومی گفت: پا نشو داداشی . داری خواب میبینی ناراحت نباش .آه... خدای من فرشته کجاست؟ . زن ادامه داد: پات شکسته نمیتونی راه بری داداشی. باید طبیب بیاد اونو ببنده.کم کم گذشته داشت تو خاطرم نقش می بست. اسمم علی. با دوستم فرشته . فرشته.. فرشته ...خدا اون کجاست؟..وای چه مصیبتی . باز خواستم بلند شم، ولی اون زن مانع شد و با نهیب گفت: داداشی اگه یکبار دیگه بخوای از جات بلند شی، به خدا دست و پاتو میبندم. عاجزانه بر روی رختخواب افتادم و اشکهام سرازیر شد . فرشته کجاست ؟ حالا داره چکار میکنه؟ گلوم از فشار بغض درد گرفته بود. یاد عمری که تا حالا گذرونده بودم افتادم . توی یک خونواده خر پول اصفهانی چشم به دنیا باز کردم . هیچ وقت مادرمو ندیدم. چون سر زا رفت . دوتا خواهر داشتم و یک برادر که توی جنگ کشته شد . پدرم که تنها عشق زندگیش مادرم بود، بعد از مرگ مادرم خیلی دل و حوصله نداشت. با تموم علاقه ای که به من داشت، اما من براش یاد آور مصیبتی دردناک بودم و این موضوعو بعضی وقتا که کل کل میکردیم، ناخودآگاه به زبون می آورد. خواهرام جای مادرو برام پر کرده بودند. دوران کودکیم خیلی معمولی گذشت تا به نوجوونی رسیدم . حدودا شونزده ساله بودم، که خواهر بزرگم مهتاب عروسی کرد. با یک پسر تحصیل کرده آدم حسابی . از چند روز قبل عروسیش، خونه ما شلوغ بود همه جمع بودند.عمه هام . خالم . عموهام و ...... از جمله دوستای خواهر دومیم مریم . یکی از دوستاش بود، که زیاد خونه ما رفت اومد داشت. حتی بعضی از شب ها خونه ما می خوابید. اسمش شیوا بود. با منم خیلی قاطی بود. البته من تو فکر شیطونی با اون نبودم . فقط چون اصلا خودشو از من نمی پوشوند و همیشه جلوی من لباسای باز میپوشید، ناخوداگاه چشمم دنبال خوشگلیهای تنش میرفت. بعضی وقتها از شلوغی خونه خسته میشدم . برا همین میرفتم تو زیرزمین. هوا گرم بود و زیر زمین خنک. اونجا یک حوض با فواره آب وجود داشت. و دور تا دور اون تخت برای نشستن. تختها را با گبه فرش شده بود . رفتم روی یکی از تختها دراز کشیدم صدای شیوا میومد که با صدای بلند داشت برای گارگرها دستور صادر میکرد. قرار بود مراسم عروسی تو خونه خودمون برگزار بشه چون داماد شهرستانی بود و پدرم برای اینکه فامیل راحت بتوونند تو مراسم شرکت کنند خواسته بود، که مراسم تو خونه خودمون برگزار بشه. با شنیدن صدای زیر و زیبای شیوا حسی توی من ایجاد شد. ناخودآگاه یاد زیباییهای تنش افتادم. قدش نسبتا کوتاه بود کمی تپل با سینه هایی گرد و درشت کمری باریک و باسنی گرد وقلمبه که هنگام راه رفتن بد جوری یک و دو میکرد.بعضی وقتا روی مبل خونه لم میدادم و ساعتها شیوا رو زیر نظر داشتم. مخصوصا زمانی که دامن تا سر زانو و یا شلوار جین چسبون میپوشید. جوریکه متوجه نشه حرکت سینه ها و اون باسن تپلشو دید میزدم. شاید اونم میفهمید چون احساس میکردم زیادتر از حد معمول جلوم رژه میره و هر وقت هم تو تیر رس نگاه منه حرکتهاش سریعتره. شاید برای اینکه اندامش بیشتر به تحرک بیفته و بیشتر دل من بدبخت زن ندیده رو بلرزونه . یا زمانی که برام خوراکی میاورد، اونقدر جلوم دولا میشد که میتونستم تمامه سینه های گوشتالوش وشکم سفیدشو ببینم.گاهی هم به شوخی از پشت خودشو بهم میچسبوند و جلوی چشمامو میگرفت و یا میپرید روی کولم و میگفت: یالا سواری بده. منم که اندامم درشتتر از اون بود به راحتی وزنشو تحمل میکردم . بارها توی این کارهاش به شدت تحریک میشدم. اما هیچ وقت نه جرات پیشروی بیشتر و نه روشو داشتم که حرکتی بکنم که نشون بدم دارم از این کارهات لذت سکسی میبرم. از یاد آوری اینها احساس کردم دوباره دارم تحریک میشم . تو همین افکار بودم که یکدفعه یکی مثل جن پرید روی تخت. دستمو از روی چشمام برداشتم ببینم کیه؟ صورت شیوا رو چند سانتی صورتم دیدم. درحالی که داشت با تمام صورتش لبخند میزد . منم لبخندی تحویلش دادم و خواستم از جام بلند بشم که متوجه نشه تو چه وضعیتی هستم. اما اونزودتر سرشو به عقب کشید نگاهی به جلوی شلوارم انداخت، ابروهاشو تو هم کشید و گفت: بد جنس چی تو جیبت قایم کردی ؟ جوری وانمود میکرد، که انگار نمیدونه قضیه چیه و ادامه داد بزار ببینم . و دستشو مستقیما گذاشت روی تورم جلوی شلوارم . این اتفاقات در عرض چند ثانیه افتاد. قبل از اینکه من بتونم خودم جمع وجور کنم .آلتمو محکم گرفت تو دستش. من شوکه شده بودم . درد و لذت چنان تواما در وجودم پیچید که احساس ضعف کردم . شیوا ادامه داد.: نه اینجوری نمیشه و خواست دستشو تو جیبم کنه که من مانع شدم . شیوا گفت: پس خودت نشونم بده چی تو جیبت قایم کردی . جواب دادم هیچی . شیوا در حالی که صداش به وضوح از فرط هیجان میلرزید گفت: دروغ نگو. تمام تلاش خودشو میکرد، که وانمود کنه نمیدونه این چیه تو جیب من. گفتم: شیوا نکن . شیوا آلت منو محکم گرفته بود ومیگفت: باید ببینم من آب دهنم خشک شده بود و ضربان قلبم بی اندازه تند شده بود. بطوریکه اگه یکم سکوت بر قرار میشد کاملا صداش شنیده میشد . شیوا همچنان به من فشار وارد میکرد و می گفت: یالا... نشونم بده من سعی کردم خودمو از دستش نجات بدم. ولی نه خیلی جدی. داشتم با تموم وجودم از این لحطات لذت میبردم. مخصوصا اینکه اون چند سالی از من بزرگتر بود . با حالتی عاجزانه گفتم: شیوا خواهش میکنم ولش کن. لبخندی زد و ابروهاشو بالا انداخت و گفت: نچ .... باید نشونم بدی. منم که یکم روم باز شده بود، گفتم: میدونی که نمیشه. شیوا صورتشو نزدیک صورت من آورد. بار دیگه نفسهای گرمشو به صورتم ریخت و گفت: چرا... اگه بخوای میشه و آروم آروم آلتمو لمس میکرد. چشماش خمار شده بود و نفسهاش سریعتر . ادامه داد خواهش میکنم بذار ببینم چی داری . کلافه شده بودم نه روی اینو داشتم که نشونش بدم، نه اینکه میتونستم از این فرصت راحت بگذرم . تو بلا تکلیفی بودم که یکدفعه دیدم شیوا مشکل رو حل کرد و در حال باز کردن زیپ شلوارمه . دستشو برد توی شلوارم از بقل شورتم رد کرد. انگشتای ظریفش که به پوست بدنم رسید نفس تو سینه ام گره خورد . تا اومد به آلتم برسه نیمه سکته بودم. وقتی انگشتاش دور اون حلقه شد حس کردم دارم قالب تهی میکنم. خون با تمام سرعت به سرم هجوم آورد و سرم به دوران افتاد . اونقدر هیجان زده شده بودم که دیگه چیزی نمی فهمیدم. سرم رو روی بالش گذاشتم و فقط به صدای شیوا گوش دادم که میگفت: وای ... چقدر خوشگله .قربونت برم علی جونم. میدونی چقدر وقت منتظر این فرصتم. وای..صدای بوسه های آبدارش فضای زیرزمین را پر کرده بود و لحظاتی بعد من برای اولین بار با یه جنس مخالف به اورگاسم رسیدم. صدای شیوا بلندتر و هیجان زده تر شده بود ...وای ...وای چه باحاله..اوووه لعنتی چه خبره!!؟ همه صورتمو خیس کردی..من بی انرژی و تخلیه شده از اونهمه بار جنسی بی رمق بر سر جایم دراز کش با نگاهی مات مانده به سقف و فکری سودا زده از ترس اتفاقی که افتاده بود. حالا باید چه میکردم ؟ جواب خدا رو چی بدم؟ شیوا سریع پاشد رفت سر شیر آب حوض و صورتشو شست بعد برگشت پیش من خم شد لبامو بوسید و گفت: یکی طلب من . اما بلاخره بدست آوردم . یک بوس دیگه به لبم زد . و ادامه داد اینجا خطر ناکه، باشه یک وقت دیگه.ادامه دارد... ************************ روزان ابری (قسمت دوم) من هاج واج رفتن شیوا رو تماشا میکردم. تمام این اتفاقات به اندازه سه دقیقه بیشتر زمان نبرد . و من مزه اولین تجربه جنسیمو چشیدم . شیوا هنگامی که داشت از پله ها بالا میرفت برگشت، یک نگاه دیگه به من که حیرون با نگاهم دونبالش میکردم انداخت. بادستش برام بوسه ای فرستاد و رفت. یه حس بدی درونم ایجاد شد . اشمئزاز یا پشیمونی، به هر چی بود، حس خوبی نبود . چشمامو بستم، میخواستم یک باره دیگه مزه اتفاقی که افتاده بود را نشخوار کنم. البته اگه اون احساس بد اجازه میداد. توی اون سن گرایش مذهبی ام شدید بود . و بعد از رفتن شیوا این خود درگیری که این کاری که کردم گناه به حساب میاد توی من ایجاد شد.آخ... که شب اول چقدر سخت گذشت . وضو گرفتم و وایسادم به نماز خوندن و دعا کردن و از خدا طلب بخشش خواستن . هزار بار کلمه استغفرلالله. را ذکر گفتم و با خودم تصمیم گرفتم، که دیگه اجازه ندم، نه شیوا نه هیچ کس دیگه بهم دست بزنه. ولی انگار ته قلب خودم هم خیلی به این موضوع که بتونم خودمو از این لذت دور نگهدارم مطمئن نبودم . تا عروسی خواهرم مهتاب دو روز بیشتر نمونده بود و در طول این دو روز، من تمام تلاشمو میکردم، که خودمو از شیوا دور نگهدارم . وقتی با شیوا روبه رو میشدم، میخواستم از خجالت آب بشم. اونم تو هر برخورد با من یه لبخند موذیانه میزد و مرتب توی گوشم حرفای محرک میزد . تو یکی از برخوردام تو آشپزخونه مریم هم حضور داشت. مریم گفت : علی جون داداشی این چند تا تیکه ظرفو می شوری؟ شیوا زیر چشمی نگاهی به جلو شلوار من انداخت و گفت: آره چرا نشوره، علی از آب بازی خوشش میاد و دوباره همون لبخند موذیانه . مریم نگاهی از روی تعجب به شیوا انداخت. آخه اون لحظه شیوا چنان روی این جمله تاکید کرد که مریم ناخود اگاه به دنبال منظور خاصی میگشت . من علی رغم میلم ایستادم به ظرف شستن و بعد مریم از آشپزخونه رفت بیرون . شیوا روی یک صندلی پشت میز غذا خوری نشست و چشماشو دوخت به من، بعد چند لحظه سکوت گفت : چیه با من قهری؟ خیلی آروم جواب دادم، نه فقط ناراحتم. شیوا با خنده ای بلند پرسید: چرا؟ گفتم کارمون خیلی بد بود . ما گناه بزرگی مرتکب شدیم . شیوا جواب داد منکه فکر نمیکنم، بر عکس خیلی هم لذت بردم. با اینکه کار خاصی هم نکردیم و کارمون نا تموم موند . من ادامه دادم خواهش میکنم شیوا در مورد این قضیه دیگه صحبت نکنیم . نوعی ترس تو دلم بود. ولی هر وقت شیوا از این کار حرفی میزد، موجی از لذت دلمو با خودش می برد. شیوا گفت: چیه ؟ میترسی خدا سنگت کنه؟ آخه خره اگه اینکار بد بود، که خدا اسبابشو بهمون نمیداد.من جواب دادم اینکار بد نیست اما رابطه با نا محرم گناهه. شیوا باز خندید و گفت : خنگ خدا داری آخرای قرن بیستمو میگذرونی این چرندیات چیه میگی؟ و ادامه داد. سخن از پیوند سست دونام و هم آغوشی در اوراق کهنهء یک دفتر نیست. سخن از گیسوی خوشبخت من است با شقایقهای سوخته ی بوسه ی تو. و صمیمیت تنهامان در طراری و درخشیدن عریانیمان .مثل فلس ماهیها در آب. (فروغ فرخزاد ) آخرین کلمه که از دهنش خارج شد، هرم نفسهاشو پشت گردنم حس کردم . قبل از اینکه بخوام کاری کنم، از پشت منو بغل کرد و لباشو چسبوند روی گردنم . زانوهام لرزید و نزدیک بود تعادلم از دست بدم به سختی خودمو سر پا نگهداشتم.همچنان داشت با لبهاش گردنمو نوازش میکرد . خون به سرو صورتم هجوم آورد.از روی ترس گفتم: شیوا یکی میاد میبینه. شیوا آه بلندی کشید و گفت:نترس احمق.دارم برات میمیرم عوضی، چرا نمیخوای بفهمی؟ سینشو محکم فشار میداد به کمر من. باره دیگه دلو دینمو داشتم به باد می دادم. با نزدیک شدن صدای صندلهای مریم شیوا منو رها کرد و رفت سر جاش نشست . مریم اومد و گفت: شیوا جون یکاری میکنی؟ شیوا که داشت سعی میکرد نفسهاشو منظم کنه گفت: جون بخواه، فقط به این داداش خوشگلت بگو منو اذیت نکنه . مریم گفت: وا... علی مگه با شیوا چیکار کردی؟ شیوا خندید و با لحن کشداری گفت : همیییییین . مساله اینکه، با من کاری نمیکنه . مریم ابروهاشو تو هم کشید و خطاب به شیوا گفت: هی سلیطه، این داداش منه ، یهو بهش گیر ندی؟ شیوا که دیگه حالا از حرف مریم بلند بلند میخندید، گفت: نترس بابا . هنوز خیلی بچه است. لحظه ای تو خودم از این حرف شیوا ناراحت شدم. میخواستم بگم بچه خودتی که مریم فرصت نداد و گفت: باید بری خونه مهتاب اون چند تا شمع با یه چند تا وسیله دیگه بیاری . شیوا گفت: باشه اما من تنها که نمی تونم . مریم گفت: خوب علی رو با خودت ببر.من تا اومدم بگم نه من نمیرم شیوا گفت : باشه با علی میرم. من دیدم اگه بگم نمیام، مریم شک میکنه. تو بلا تکلیفی مونده بودم. اما تو صورت شیوا میشد، خوشحالی را به وضوح دید. وقتی با شیوا از خونه خارج شدیم .شیوا با لبخند نیم نگاهی به من انداخت و گفت: فرصت از این بهتر نمیشه.خونه مهتاب که قرار بود، از فردا شب توی اون زندگی جدیدشو شروع کنه، دوتا خیابون با خونمون فاصله داشت.من در جواب شیوا گفتم: شیوا خانوم، تورو خدا بی خیال شو . شیوا با لحن شماطت گونه ای گوشه های لبشو پایین کشید و گفت : ترسو . -من ترسو نیستم . اینکار گناه یشششش.... دیگه شورشو درآوردی. فکر میکنی فقط خودت گناه و ثواب میدونی چیه؟ فکر میکنی من این چیزا رو نمیدونم . خیلی هم بیشتر از تو میدونم . اما اینم میدونم رابطه بین دخترو پسر اگه از روی دوستداشتن باشه اصلانم گناه نیست . واضح بود، که سعی در خر کردن من داشت.البته درون خودم چنان غوغایی به پا بود که از همان لحظه فکر تنها شدن با شیوا تمام اورگانیسم بدنمو بهم زده بود.دستام آشکارا میلرزید و ضربان قلبم به حدی سریع شده بود، که دم و بازدمم اشکال پیدا کرده بود . و نظم نفسهام بهم خورده بود . شیوا ادامه داد: آخه عزیزم میدونیکه خیلی وقت چشمم دنبالته . می دونی اونوقتا که یه گوشه می شینی و با اون چشمای خوشگلت دنبالم میکنی چه لذتی میبرم ؟ اما حتی یک بارم سعی نکردی خودتو به من نزدیک کنی. تا بلاخره خودم دست بکار شدم.من خجالت زده نگاهمو به زمین دوخته بودم . نمی خوام این فرصتی که پیش اومده را با بچه بازی خرابش کنی ؟ دوستدارم مثه یه مرد منو تو بغلت بگیری، تا بفهمم که در موردت اشتباه نکردم . اینجملات را وقتی داشتیم سوار تاکسی میشدیم به انتها رسوند . توی صندلی عقب تاکسی دوتاییمون تنها جاگرفتیم . شیوا اول سوار شد و بعد من . اینقدر جای کمی برای من باز کرده بود که کاملا به هم چسبیده بودیم و گرمی ونرمی تنشو به خوبی احساس میکردم. دستشو گذاشت روی پام. انگشتان شیوا به آرومی انتهای رونم لمس میکرد . دوباره همون حالت دورانی سرم شروع شد. و هیجانی که در حال تحملش بودم وصف ناشدنی بود . ولی من هنوز جرات شکستن توبه ام رو به خودم نداده بودمو از شکستن اون ترس داشتم. تو تموم طول راه ساکت بودیم و شیوا همچنان به لمس رونم و گاهی هم اشاره ای به جاهای دیگه مشغول بود . وقتی لحظه پیاده شدن رسید . نمی دونستم که باید چه کار کنم. وضعیت بدی داشتم. به هر حال نمیشد هم که تا قیامت توی تاکسی نشست. بلاخره با صورتی به رنگ خون از تاکسی پیاده شدم . شیوا که حدس زده بود من حالا تو چه وضعیتی هستم. همانطور در حال پیاده شدن زلزده بود به شلوارم لبخندی رو لباش نشست. مستقیما تو چشمام نگاه کرد. و خیلی آروم گفت : فدات بشم که اینقدر زود حالت بد میشه. کرایه را حساب کردیمو به طرف خونه مهتاب راه افتادیم. تو تموم طول راه من داشتم برای درست کردن جای آلتم با خودم کلنجار میرفتم . و شیوا هم دائم چشمش به اون و زیر زیری میخندید. خونه مهتاب تو یک مجتمع آپارتمانی تو طبقه چهارم قرار داشت . وقتی وارد مجتمع شدیم، شیوا با سرعت دوید و سوئیچ آسانسور را فشار داد. من به کنارش رسیدم لحظاتی بعد آسانسور به طبقه هم کف رسید و ما واردش شدیم و سوئیچ طبقه چهارم را من فشار دادم. هنوز در آسانسور کامل بسته نشده بود که شیوا رو آویزون گردنم شد. خواستم از خودم دورش کنم. ولی اون منو محکم گرفته بود. و لباشو روی لبای من گذاشت.چنان مجذوب طعم لباش شدم، که دیگه هیچ مقاومتی نمیتونستم بکنم. ولی همچنان موضوع توبه کردنم یقه امو گرفته بود. و آخرین لحظات به باد رفتن ایمانمو به تلخی مینگریستم . سینه های گوشتالو شیوا در حالی که سعی میکرد قدشو با روی پنجه رفتن به اندازه قامت من کنه، سخت به سینه من فشرده میشد . و با تمام وجود در حال بوسیدن لبهای من بود. ناخودآگاه دستام به دور کمرش حلقه شد و اونو بیشتر به خودم فشردم. شیوا برای نفس گیری لحظه ای لبشو از لبام جدا کرد. تو چشمام نگاه کرد و از لذت همراهی کردن من گفت : قربونت برم که نمیخوای دلمو بشکنی. یک مرتبه آسانسور از حرکت ایستاد و صدای زنی خیلی خشک و بیروح از بلند گوی آسانسور به گوش رسید که اعلام میکرد . طبقه چهارم. و بلافاصله در آسانسور باز شد.شیوا خیلی سریع یه بوس دیگه رو لبای من زد و دست منو گرفت و به دنبال خود به طرف آپارتمان مهتاب کشید . لحظاتی بعد من کلید را تو در آپارتمان چرخوندم و وارد آپارتمان شدیم. آپارتمان مهتاب خیلی شیک و تمام وسائل نو بود. شیوا جلوتر رفت کلید چراغو زد و نور لوستر که چند شاخه بزرگ بود،تمام پذیرایی را روشن کرد. شیوا به طرف من که هنوز از شدت هیجان میلرزیدم و متحیر اونو نگاه میکردم، برگشت با لوندی دوباره خودشو از گردنم آویزون کرد. مستقیما به چشمام خیره شد و گفت: کاشکی میشد برم تو چشمات . زانوهام توان ایستادن نداشتند . شیوا شکمشو به من فشار داد و لبای صورتیشو گذاشت روی لبام . بازم همون حالت سر گیجه گی بهم دست داد . تمام تلاشمو میکردم،که خودمو کنترل کنم . نمیخواستم که من باعث اتفاقی باشم . بیشتر می خواستم به خودم بقبولونم، که دارم مجبور به اینکار میشم. از طرفی هم چنان امیال خفته ام بیدار شده بود . که از این حالت خود داری در نهایت لذت بودم . واقعا که انسان موجود عجیبیست !؟ دستای کوچولوی شیوا دوتا از دکمه های پیرهنمو باز کرد . نگاهی به موهای کم پشت و تازه رسته سینم انداخت .انگشتای ظریف و گوشتالوشو همراه با آهی عمیق به روی سینم کشید و یکدفعه صورتشو چسبوند به سینم و شروع کرد به بوسه های ریز ریز زدن به روی اون . چشماشو بسته بود و با تمام قدرت مشامشو از بوی تن من پر میکرد. آروم نالید: قربون بوی تنت برم و باز به بوسه هاش ادامه داد. دستاشم بیکار نبودند و در حال لمس یکی یکی اجزاء صورتم و بالا تنه ام بود. هر لحظه عنان اختیارمو بیشتر از کف میدادم. هوس درونم به اوج خود رسیده بود . خودمو شکست خورده در برابر ایمان سستم میدیدم .شیوا عاشقونه منو لمس میکرد و مدام جملات محرک به زبون میاورد و من درحال باختن ایمان خدای ندیده ام به یک موجود سرو پا لطافت دیدنی بودم . من ..من ... آخ که براستی چیست این من ؟ حیران و سردر گم در دستان او اسیر. نفسهای تند و گرم شیوا بروی سینه ام بیداد میکرد . صورتشو بین دستام گرفتم و به آرومی با نگاه تو چشماش لبای خشک شده از حرارت هوسمو روی لبای نرم سرخش گذاشتم . دیدم که لرزید . دیدم که چون من توان ایستادن ندارد . با ولع لبامو به دندون گرفت و شروع به گزیدن کرد و دستاشو به دور کمرم حلقه کرد. ومجکم خودشو به من فشرد. جوریکه تعادلم به هم خورد. و به شدت با پشت به در آپارتمان خوردم. صدای مهیبی تو کل ساختمون پیچید . دیگه جنون هوس مجال تفکر رو از من گرفته بود. با تموم نیرو شیوا رو که چون ماری به من پیچیده بود، از خودم جدا و یکدفعه اونو از زمین بلند کردمو به طرف کاناپه گوشه پذیرایی بردم. خوشونت زیادی تو خودم حس میکردم. همونطور که شیوا بروی دستام بود، روسریش آویزون شده و گردن و قسمتی از سینه سفیدش از گشادی یقه مانتوش بیرون افتاده بود و من با تمام قدرت اون گردنو سینه را میلیسدم . اونو پرت کردم روی کاناپه و پیرهن خودم با سرعت در آوردم. واقعا جدی و مصر شده بودم. خوشونتو وحشیگری تو وجودم قلیان میکرد. شیوا خواست نیم خیز بشه که با محکم فشاری به سینه اش وارد کردم و اجازه ندادم از جاش بلندبشه و با سرعت شروع به در آوردن مانتوش کردم. اون که از رفتار جدیم هم خوشحال و هم تعجب کرده بود . گفت: فدات بشم الهی... من که دارم برات میمیرم . بی توجه به حرفش مانتوشو به یه سمت پرت کردمو بلوزشو تا روی صورتش بالا کشیدم. جوریکه دستاشم بالای سرش تولباسش گیر افتاد .ولی چون گوشه کاناپه گیر افتاده بود، نمی تونست خودشو از اون وضعیت رها کنه. منم که حالت جنون بهم دست داده بود، از این گرفتاری شیوا بیشتر لذت میبردمو دلم نمی خواست اونو از اون وضع خارج کنم . وقتی چشمم به اون دوتا سینه تپل و سفید، که توی یک سوتین لیمویی تنگ بسته شده بودند افتاد، حالت توحشم بیشتر شد. ناخودآگاه با صدای بلند گفتم جووون..... صدای خنده شیوا، زیر بلوزش به گوشم رسید و لابه لای خندهاش گفت: فدای اون جون گفتنت شم و باز خنده ...... به طرف سینه هاش حمله کردم . اون که از این وضعیت گیر اوفتادنش کلافه شده بود گفت: وای.... علی ، خفه شدم . ولی منکه دلم نمی خواست اونو نجات بدم و در واقع داشتم لذت میبردم . اهمیتی به حرفش ندادم. دست بردم طرف شلوارش و دکمه شلوار جینشو باز کردم . شیوا که احساس خطر کرد گفت: چه کار می کنی علی؟ بذار بلوزمو در بیارم من زیپ شلوارشو تا ته باز کردم و دستمو به زیز باسناش بردم و با یه حرکت شلوارشو تا زیره زانو پایین کشیدم. اون که دیگه ترسیده بود با لحن ملتمسانه ای گقت:علی جونم ...میخوای چکار کنی ؟! غلط کردم دیگه باهات کاری ندارم. به جون مامانم راست میگم .من از این حرفهای شیوا بیشتر حشری میشدمو لذت میبردم . مخصوصا که تو اون لحظه چشمام داشت اون رونای تپل و سفیدشو نظاره میکرد. شیوا از هیجانو ترس به خودش میپیچید و همچنان در حال التماس کردن بود . علی جونم فدات شم، من دخترما . میخوای چکار کنی؟ بذار بلوزمو در بیارم . خواهش میکنم... من بی توجه به اون یه بوسه ای روی رونهاش زدمو پاهاشو گرفتم و با یه حرکت اونو چرخوندم، تا به روی شکم خوابید. کمی برا دمرو شدن مقاومت کرد .ولی من به راحتی پیروز شدم. وقتی اون باسن قلمبه و گوشتالوشو توی اون شورت تنگ هم رنگ سوتینش دیدم، انگار یه چیزی تو دلم فرو ریخت. این همون دوتا باسن خوشگلیه که من ساعتها می شستمو حرکت کردنشو نگاه میکردم. حالا فقط با یه شورت جلو چشمامو دستام بود . همچنان شیوا در حال اعتراض و یا قربون صدقه من رفتن. تمام تلا شش رو میکرد، تا منو از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کنه. اما دیگه خیلی دیر شده بود، چون من آخرین فاصله بین پوست تنهامون که شورتش بود رو هم برداشتم و اونو به زور از پاهاش بیرون کشیدم. فقط صدای گریه آلود شیوا بود که در فضا میپیچید آخ آخ.. وای خدا... علی تورو خدا یواش ، دارم جر میخورم وای یواش...قربونت برم آروم باش خوشگلم ...آروم باش عزیزم منکه فرار نمیکنم ..آی ی ی علی یواش وای خدا مردم......... اون اولین تجربه سکسی من بود و من بعد از اون، باز عذابهای وجدانی و مذهبی زیادی کشیدم ولی هربار که به اون لحظات فکر میکردم، تنم داغ میشد و شاید ساعتها با آلت راست مونده به یک یک حرکتام و زیبایی شیوا . و اون لوندیهاش فکر میکردمو غرق در لذت میشدم. و تشنه اینکه باز هم این لذتو تجربه کنم. جالب این بود، که فکر سکس با هیچ کس دیگه جز شیوا توی ذهنم نمی گنجید و تنها زنیکه فقط برای معاشقه های ذهنی و عملی میخواستم اون بود . بعدها فهمیدم که شیوا هم، هم احساس منه . اونم در مخیله اش فقط من می گنجیدم . البته شاید به خاطر این بود که هر دوی ما اولین تجربه سکسمونو با هم داشتیم . از اون روز به بعد بیشترین وقت شیوا تو خونه ما میگذشت . وقتی خونواده ام حضور داشتند، رفتارش خارج هر لوندی و بی جنبه گی بود . اون رعایت احترام خونواده ام را واجب میدونست . و تو محیط خونه با من چون خواهری مهربون و دلسوز رفتار میکرد . هیچ گاه حتی یک چشمک ساده ام ردو بدل نمی کرد . به تمامی مشکلات درسی ام میرسید . همیشه سعی میکرد منو تو تنهایی قرار بده، تا من درس بخونم . وقتاییکه با هم تنها در بیرون از خونه قرار میگذاشتیم، یا با هم سکس میکردیم . در نهایت زیبایش به خودش میرسید و جوری وانمود میکرد که من هیچ وقت از تو انتظار خاصی ندارم . میگفت: من تورو برای خودت میخوام. برای جذابیتت، برای متانتت و میخندید و میگفت: برا وحشیگیریات ...... و من بابت اون روز هزار بار عذر خواسته بودم و اون میگفت: باورت نمیشه که من توی اون لحظه چون انتظار همچین حرکتیو از تو نداشتم و فکر میکردم، که حالا ها باید روت کار کنم تا بتونم به دستت بیارم شوکه شده بودم و یکدفعه این همه مردونه و وحشی عمل کردنت منو به اوج لذت رسوند ... وای ..... هیچ وقت یادم نمیره اون لحظه ای که با تحکم اونجاتو به من فرو کردی...و در حالت خندیدن میگفت قربونه اونجات برم. من از خجالت سرخو بر افروخته میشدم ...اون همینجور که میخندید گاهی هم از گوشه چشماش چند قطره اشک میاومد، که من معنی اونو میفهمیدم . یک روز بعد از یک سکس داغ . در حالی که روی تختش دراز کشیده بودیم و سرش روی سینه م بود. بین نفسهای تندش که فروکشی لذتی که برده بود را نشون میداد با صدای آرومی گفت: علی میخوام چیزیکه تو دلم میگذره رو بگم .... منم مشتاق گفتم:خب بگو؟! ادامه داد: میدونی که ما نمیتونیم برا همیشه با هم باشیم، چون که نشدنیه...؟ اما میخوام تا وقتی مجبور نشدم، که ازت جداشم، نهایت استفاده رو ببرم و عاشقانه دوستدارم خودمو در اختیارت بذارم. نمیدونم… شایدم به قول تو اشتباه میکنم، اما این کشش تو من هست، که از کسی که عاشقانه دوستش دارم نهایت لذتو ببرم. حتی اگر نتونم که برا همیشه باهاش باشم . و اشکهاش جاری شد . بین هق هق کردنش میگفت : برام سخته با کسی جز تو باشم. برام چندش آوره .....اما نمیتونمم برا همیشه با تو باشم ...میفهمی چه دردیه ...؟. منم اونو دوستداشتم، اما نه به این تندی .... بعضی از وقتها که برا چند روز همو نمیدیدیم من چندان عذابی نمی کشیدم . شاید ساعتهایی هم بود که فراموشش میکردم. اما با شنیدن اسمش توی خونواده، دوباره اونو بیاد میاوردم . ولی فقط و فقط برای سکس .چون منم میدونستم به چیزه دیگه ای فکر کردن، بی فایده است. پس دم رو غنیمت میشمردم. چند ماه بعد شیوا دانشگاه یک شهرستان قبول شد و مجبور شد، از من جدا بشه.با هزاران بار گریه و زاری از اصفهان رفت به ارومیه مرکز آذربایجان غربی. تنها راه ارتباطی ما موبایلها مون بود . شیوا که شبها تا یه شکم سیر گریه نمیکرد . خوابش نمیبرد. منم شبها از فکر به اون بی خواب میشدم. یاد اون روزایی می افتادم، که داشتمشو قدرشو نداشتم. وقتی هم شبها خوابم میبرد خواب سکس با شیوا رو میدیدم و جالب اینجا بود، که هیچ وقت خواب کاملی ندیدم و حتی یک بار هم تو خواب ارضا نشدم . خلاصه که بیست روز بدی رو گذروندیم . یک روز صبح زود از خواب بیدار شدم. سر حال ، چون میدونستم که شیوا دیشب اومده و من کلید آپارتمان خالی، که فقط در صورت داشتن مهمون شهرستانی از اون استفاده میکردیمو، از کمد بابام کش رفته بودم . رفتم دوش گرفتمو شیکترین لباسامو پوشیدم و راهی آپارتمان که در حاشیه زاینده رود قرار داشت شدم . وقتی وارد آپارتمان شدم، اولین کار روشن کردن شومینه بود . آخه زمستون بودو هوا سرد. شیوا گفته بود،اگه تا ساعت هشت اومدم، که هیچ. اما اگه نیومدم دیگه منتظرم نباش. یعنی رفتم ابیانه خونه مادر بزرگم . چون حالش خوب نیست و ممکنه مجبور بشم که با خونواده برم دیدنش. وقتی شومینه را روشن کردم یه بالش آوردمو جلوش دراز کشیدم. نگاهی به ساعتم که هفت رو نشون میداد کردم و تو گرمای لذت بخش شومینه به خواب رفتم البته در آپارتمانو باز گذاشته بودم که سریع وارد بشه، تا کسی اونو نبینه. اونقدر انتظار کشیده بودم، که این لحظات آخر خیلی سخت میگذشت . دلم میخواست بخوابم، که گذشت زمانو نفهمم .یکبار بیدار شدم دیدم ساعت هشته ولی شیوا نیومده . نگرانی شروع شد وای....نکنه نیاد.....نه دیگه نمیاد اگه میخواست بیاد تا حالا اومده بود . تو شیشو بش بودم، که دوباره گرمای شومینه منو در ربود . بعد از یک چرت کوچیک و لذت بخش بیدار شدم. ساعت هشت ونیم بود اما از شیوا خبری نبود .با حرص چشمامو بستم دیگه کاملا از اومدن شیوا نا امید شدم و داشتم به زمین زمون ناسزا میگفتم . بعد از چند لحظه قرقر کردن دوباره چرتم برد. هنوز چند لحظه بیشتر خوابم نبرده بود . که یکدفعه حس کردم شیوا بالای سرمه. چشمامو باز کردم، دیدم بالای سرم ایستاده و با لبخند زلزده به صورتم . چند لحظه تو چشم هم خیره شدیم . انگار برق گرفته بودمون . یکدفعه از جام نیم خیز شدم. شیوا هم خودشو پرت کرد تو آغوشم. هم دیگرو محکم بغل گرفته بودیم وسرو گردن همو بو میکردیم شیوا با صدای آروم مدام قربون صدقه ام میرفت و صورتشو به گردنو سینه من میمالید . بعد از گذشتن چند دقیقه از این معاشقه یکدفعه شیوا با یک لوندی خاصی گفت: توی این چند روز که من نبودم، نامردی نکردی که؟.....اینه خوشگلمو به کس دیگه که ندادی؟ من که دیگه طاقتم تموم شده بود، دوباره اونو به خودم فشار دادم لبامو گذاشتم رو لباش. همینجور که لبامون روی هم بود، شروع کردیم به لخت شدن وقتی کاملا لخت شدیم، برای چند لحظه از هم فاصله گرفتیمو سر تا پای همو برانداز کردیم و یکدفعه با هم گلاویز شدیم . تمام تنم از هیجان میلرزید و شیوا مدام قربون صدقه یک یک اجزاء تن و صورت هم میرفتیم . اون روز هم بعد از بیست روز سکس داغی داشتیم. و تا زمانی که شیوا حضور داشت چند باره دیگه با هم بودیم و بعد اون برگشت ارومیه . روزها سپری میشد و دوری من از شیوا کم کم داشت برام عادی میشد. شیوا هم دیگه به این دوری تن داده بود . توی این مدت چهار سالی که شیوا مشغول دانشگاه بود، بیشتر از تعداد انگشتای دست با هم نبودیم . ولی من هیچگاه برای اون از جلوه نیافتادم . سال چهارم دانشگاه با یکی از هم کلاسیهاش ازدواج کرد . البته برای من توضیح داد، که چندان علاقه ای به اون نداره. ولی فکر میکنه بهترین کیسیه که تا حالا ازش خواستگاری کرده. یادم نمیره شب عروسیش دائم چشماش دنبال من بود و به هر بهانه ای پقی میزد زیره گریه، جوریکه همه آرایش صورتش بهم خورده بود . همه فکر میکردند . از نگرانی زندگی مشترک و جدایی از پدر و مادرش ناراحته . بابک شوهرش هم پسر خوبی به نظر میومد. یعنی منکه ازش خوشم اومد. حالا من دیگه یک پسر هجده نورده ساله بودم . با قامتی متوسط. اندامی که با لباس کمی لاغر به نظر میرسید، ولی در واقع بدنم عضلانی گوشت دار بود . ولی همچنان قانون خویشتن داری خودمو داشتم، البته نه مثل دوران نوجوانی از روی تعصبات مذهبی، بلکه بر عکس، از روی آگاهی کامل. مطالعه زیادی داشتم فرقی هم نمیکرد چی میخونم....ادامه دارد. ******************** روزان ابری (قسمت سوم) آهسته روی برفها قدم بر میداشتم، که هم لباسام کثیف نشه و هم پاهام نلغزه. به چند متری استاد اشرفی که رسیدم چشمش به من افتاد. ناخودآگاه از روی خوشحالی با چهره ی باز خندید و چند قدم به طرفم اومد . و با صدای بلند گفت: سلام پسرم. نمیدونی چقدر خوشحال شدم دیدمت . منم سلام کردم . پرسیدم چی شده ؟ ابروهای باریک و بلندشو تو هم کشید ، چینی روی پیشونیش نشست و گفت: ماشین جلویی زد رو ترمز، منم دیگه نتونستم کاری بکنم، برا همین پامو بیشتر رو گاز فشار دادم. چون با خودم گفتم حیف این تصادف دیدنی نباشه ....و شروع کرد ریز ریز خندیدن . شاید این اولین باری بود که میدیدم استاد اشرفی میخنده . گفتم : ببخشید استاد، اما خانمها راننده نمی شند اشرفی هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت: و آقایونم آدم . ....بعد با خنده ادامه داد البته دوراز جون شما و جلوی دهنشو گرفت، تا باز بخنده .منم از روی ادب ولی دلخور خندیدم. صورت سفیدش از سرما گل انداخته بود و جذابیت بیشتری بهش میداد . منکه از حاضر جوابی و راحت برخورد کردن استادم، جا خورده بودم . پرسیدم، حالا میخواهید چه کار کنید ؟ شما که مردی یه کاری بکن . -اگه ماشینتونو بگسل کنم، میتونید رانندگی کنید؟ اگه قول بدی آروم برونی آره... من سریع وسایل بکسلو آماده کردم. ماشینمو جلو ماشینش گذاشتم و اونو بکسل کردم . منو ببخشید آقای فرهمند، بد جور شما رو تو دردسر انداختم. -خواهش میکنم. وظیفه شاگردیه. حالا کجا بریم ؟ بریم تعمیرگاه. -تعمیر کارگاهتون کجاست ؟ من که توی این شهر شما غریبم خودتون هر جا میدونید ...... با لبخند و کنجکاو پرسیدم مگه اصفهانی نیستید ؟ نه من بچه تهرانم . -آهان از سرما تقریبا به نقطه انجماد رسیده بودیم . استاد اشرفی که دندونهاش به هم میخورد و آشکارا میلرزید. گفتم: لطفا برید سوار شید . استاد پشت رل قرار گرفت. منم همینطور. حدود یک ساعت بعد توی تعمیرگاه محسن دوست دوران مدرسه ام بودیم . اما محسن خودش هنوز سرکار نیومده بود .مهدی شاگردش که یه پسر چهارده یا پونزده ساله بود گفت : اوس محسن هنوز نیومده . من به استاد گفتم: شما خیلی سردتونه، برید خونه من کارتونو درست میکنم .اما استاد مخالفت کرد و گفت: نه پسرم.یعنی میگی اینقدر بی معرفتم ؟ -اختیار دارید استاد . در حالی که داشتم زیر زیری به اون کلمه پسرم میخندیدم گفتم: پس بیایید تا آقا محسن ما میادش، بریم یه جا یکمی گرم بشیم . اره بدم نمیگی... سوار بر ماشین من رفتیم به یه تریا حوالی خیابون مطهری. وقتی وارد تریا شدیم گرمای مطبوع با بوی قهوه مستم کرد . پشت یه میز رو به روی هم نشستیم . پرسیدم چی میل دارید ؟ استاد جواب داد: به شرطی که شما دست تو جیبت نکنی . -اختیار دارید استاد. ما مردای اصفهانی زشت میدونیم که خانومها دست تو کیفشون کنند. استاد در حالی که میخندید .. گفت: بهت نمیاد عصر حجری فکر کنی... منم باز از روی ادب خندیدم . خب بگو برا من یه کاپوچینو با شکر زیاد بیاره . من گارسونو صدا زدم و سفارش دادم، برای خودمم یه قهوه . استاد گفت : شما رو توی دانشکده همه میشناسند.. منکه از خجالت حس کردم برافروخته شدم . گفتم: همه نسبت به من لطف دارند. دانشجوهای شما هم، همه دوستون دارند . استاد زیرکانه به کلمات خارج شده از دهنم گوش میکرد. بعد در حالی که متفکرانه چشماشو تنگ میکرد گفت: ولی بعضی وقتا میبینم که بچه ها به حرفهای من میخندند! تو میدونی برا چیه؟... من با تته پته... نه فکر نمی کنم اینجوری باشه .. استاد با لبخندی که حاکی از آگاهی بود گفت : ولی من اینو بارها دیدم و میدونم که تو هم میدونی.... من اومدم مخالفت کنم، اما نگاه تیز استاد اجازه نداد دروغ بگم ... باز با منو من گفتم: چیز مهمی نیست . اما من میخوام بدونم برا چی پسرا به حرفای من میخندند؟ هووم..بگو؟ من با خجالت گفتم: به اینکه پسرا را پسرم صدا میزنید میخندند . یدفعه استاد راست نشست. اخمهاشو تو هم کشید و با لحن معترضی گفت: این کجاش خنده داره...؟ ادامه دادم : آخه بچه ها معتقدند که شما خیلی جونتر از این هستید که ما پسرتون به حساب بیایم. استاد که از این تعریف غیر مستقیم من یه جورایی لذت برده بود و باز لبخند رو لبای ظریفش نشست گفت: تو چی؟ نظر تو هم همینه ؟ منم با لبخند سرمو به علامت تایید، به طرف پایین آوردم . سفارشمون اومد و دیگه بدون حرفی شروع به نوشیدن کردیم. هنوز فنجونامون به نصفه نرسیده بود، که یدفعه در تریا باز شد و دوتا مامور انتظامی وارد تریا شدند. نمی دونم چرا ولی یهو انگار بند دلم پاره شد . خواستم خودمو خونسرد نشون بدم که استاد متوجه نشه. اما انگار بخت ما بر گشته بود . مامورا صاف و مستقیم اومدند بالای سر ما . یکی از مامورها قد بلند شکم بزرگ حدود 35 ساله، با یه عالمه ریش، که حال آدمو به هم میزد . اون یکی هم قد بلند بود، ولی خداییش خوش هیکلش حرف نداشت. اولی در حالی که سعی میکرد صداشو به طور غیر عادی کلفت نشون بده ، با یه لهجه غلیظ اصفهانی پرسید: خانوم چه نسبتی با شوما دارند ؟ استاد قبل از اینکه من جوابی بدم، خیلی قرص و جدی گفت: من استادشون هستم. مامور لبخند طعنه آمیزی به لب آورد و گفت: اوقت استادی چی چی ؟ من استاد دانشگاه هستم و ایشونم دانشجوی منه . مامور که دیگه حالا داشت آروم آروم و به تمسخر میخندید گفت: اوقت اوسا و شاگرد تو چای خونه چیکار دارند ؟! من از کلمه چایخونه خندم گرفته . چون فکر میکردم صاحب اینجا خودشو جر داده تا یه تریا برپا کنه حالا این بابا ..... ماموره نگاه تندی به من کرد و گفت : میخندی...؟ به گریاشم میرسی . استاد وسط حرفش پرید و گفت: آقای محترم مگه مشکلی پیش اومده ؟ بببببله .... شوما خونوادت میدونند که با یه نامحرم اومدی بیرون، گشت گذارو ...عشق و صفا. استاد یکدفعه از کوره در رفت و گفت: حرف دهنتو بفهم. و از جاش بلند شد. من نشسته بودم و نگاه میکردم و هر لحظه انتظار اینو میکشیدم که حالا استاد اشرفی، یه چک افسری میزنه زیر گوش ماموره . استاد با عصبانیت دست تو کیفش کرد. کارت دانشکده رو بیرون آورد و جلوی چشمای ماموره گرفت و گفت: چشمای کورتو باز کن، ببین با کی حرف میزنی . جمعش کن پتیاره، ما مملکتمون از این استادا نمیخواد... هنوز کاملا جملاتش تموم نشده بود، که با مشتی که زیره چونش زدم مثه گه .. پهن زمین شد . وقتی که خورد زمین تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم. اما دیگه شده بود و باید تا آخرش میرفتم. مامور دومی خیز برداشت طرفم اما خودمو عقب کشیدم برا همین تعادلش بهم خورد و شروع کرد سکندری خوردن. منم از فرصت استفاده کردمو با لگد زدم به پهلوش. به قدری محکم زدم، که حس کردم دندهاش صدای شکستن داد. اونم افتاد زمین و شروع به ناله کرد . چشمم به اولیه افتاد. دیدم داره کلتی که به کمرش بود رو از غلافش در میاره. فرصت بهش ندادم . یه خیز بلند برداشتم و با تمام قدرت لگدی تو صورتش خوابوندم. خون از دهنو دماغش فوران کرد. کسایی که تو تریا بودند، هاجو واج منو نگاه میکردند . خم شدم اسلحه که دست ماموره روش بود رو از تو غلافش در آوردم . یه کلت برتا بود. از برکات نظام حکومتی مملکت که همیشه تو توهم داشتن دشمن به سر میبره و بچه های این خاک رو تو نوجوونی برای مبارزه با دشمن خودشون آموزش نظامی میدند. منم کار با اسلحه رو مثه اصلاح صورتم مسلط بودم. مسلحش کردم و گرفتم تو صورت ماموره. البته به هیج عنوان قصد شلیک نداشتم . استاد اشرفی با دیدن این صحنه . یه جیغ بلند کشید و با لحن ملتمسانه ای گفت:خواهش میکنم پسرم خونسرد باش . خواهش میکنم ... مبادا این کارو بکنی .....اونوقت به خاطر یه حیوون خودتو نا بود میکنی ....بذارش کنار عزیزم . بازم تو دلم با تمام عصبانیتم از کلمه پسرم استاد خندم گرفت... ماموره چشماش از حدقه زده بود بیرون و از ترس داشت سکته میکرد . من با فریاد گفتم: میکشمش تا درس عبرتی باشه برا همه این آشغالای عوضی. ماموره در حالی که خون از دهنو دماغش راه افتاده بود نیم خیز شد و با حالتی عاجزانه و نیمه گریه گفت: بخدا من زنو بچه دارم ..... فریاد زدم خفه شو کثافت چند لحظه پیش که خیلی شجاع بودی و هرچی دلت خواست گفتی ؟ ماموره با همون حالت نزار ادامه داد، من غلط کردم .... تورو خدا اشتباه نکنی یهو ماشه رو بکشی ...بذار بریم. منم قول میدم دنبالشو نکشم . من دوباره فریاد کشیدم :خفه شو مرتیکه بی همه چیز ..... حتما اسلحه ات رو هم بدم .... کثافت ...بعد در حالی که به استاد اشاره میکردم، که بریم .. گفتم : به خاک مادرم اگه دنبالشو بکشی پیدات میکنم و مثه سگ میکشمت . تو فکر کردی همه مثه همند ...؟ از جات تکون نمی خوری کثافت تا ما بریم ... بعد با احتیاط به طرف در راه افتادم. استاداشرفی هم به دنبالم اومد . تمام این ماجرا چند لحظه بیشتر طول نکشیده بود . هنوز از در تریا بیرون نرفته بودم، که صدای دست زدن کسایی که توی تریا حضور داشتند بلند شد...آفرین پسر .... درود به شرفت ... آفرین... از در تریا که بیرون اومدیم استاد گفت: واااای که بدبختمون کردی.. منم که خودم میدونستم چه گندی زدم جواب دادم. میدونم استاد . ولی شرفم ارزشش بیشتره. سوار ماشین شدیم. اسلحه رو انداختم روی داشبورد . بعد لحظه ای فکر کردم با بردن اسلحه شاید بشه با مامورا معامله کرد. دیدم ماموره خودشو به دم در رسونده و همینطور که خونابه داره از دهانش بیرون میپاشه داد میزنه وایسا آقا تورو خدا .... بدبختم نکن .. درست میگفت بله اگه منو میگرفتند به خاطر ضرب و شتم ماموره و به دلیل ربودن اسلحه مجازات سنگینی میشدم. اما مجازات از دست دادن اسلحه هم برای مامور دست کمی از جرم من نداشت. ماشینو به سرعت به حرکت انداختم.استاد پرسید حالا کجا میخوای بری ؟ -نمیدونم یه جا که چند روز دست کسی بهم نرسه یه فکری دارم. خوب چه فکری آقای متفکر ؟ ... هر دومونو بد بخت کردی رفت... و شروع کرد سرشو به چپ و راست حرکت دادن . براش توضیح دادم که احتمال داره قضیه چه جوری بشه و فقط یکی باید با این ماموره در تماس باشه. استاد فکری کرد و گفت: خدا کنه اینجور که تو میگی باشه . اما از همه مهمتر فعلا امنیت تو هستش. استاد موبایلشو از تو کیفش در آورد و شروع به گرفتن یه شماره کرد. چند لحظه بعد با یکی در حال حرف زدن بود. سلام سهیلا جون از اونطرف جواب اومد. که من نشنیدم استاد بعد از احوال پرسی گفت : سهیلا چند روز کلید اون ویلاتو میخوام کجا بود.....اسمش...آهان آره باغبهادران . ماشینتم میخوام ....اوکی پس من یک ربع دیگه دم خونتونم . ....باشه ...باشه ....عزیزم ...حتما بعدا برات توضیح میدم . ... یک ربع بعد دم یه خونه ویلایی بزرگ تو جنوب شهر بودیم . یه خانم خوشگل و تپل به استقبالمون اومد با یه شلوار جین چسبون و یه پلیور صورتی شاد . تعارف کرد بهمون که بریم تو، اما استاد اشرفی گفت: فعلا نمیتونیم و عجله داریم . سهیلا مشکوکانه نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت : این آقای خوشتیپو معرفی نکردی شیرین جون . استاد در حالی که کلافه به نظر میومد گفت: سهیلا جان این پسر خوشتیپ، دانشجوی منه . یه اتفاقی افتاده که بعدا سر فرصت برات میگم. حالا زود باش.تورو خدا . سهیلا شونهاشو بالا انداخت . دست دراز کرد سویچ ماشین و کلید ویلارو دادبه استاد و گفت: سر راهتون یکمی خرید کنید چون ممکنه تو ویلا زیاد چیزی نباشه . بعد آدرس رو هم داد . من ماشین سهیلا خانم، که یه مینی پاترل مشکی بود رو از خونه آوردم بیرون و ماشین خودمو گذاشتم داخل و اسلحه رو زیر کاپشنم توی کمرم جاشو درست کردم و از ماشین پیاده شدم. ولی سویچ شو ندادم . البته لازم هم نبود، چون تو حیات خونشون چندتا ماشین دیگه هم بود . ... منو استاد به طرف باغ بهادران راه افتادیم . مدتی از راه رو هر دو سکوت کرده بودیم ... بلاخره خودم سکوتو شکستم وگفتم : استاد..... که استاد با حالتی عصبانی پرید وسط حرفمو گفت: اینقدر نگو استاد خسته م کردی .... من با خجالت ادامه دادم . میدونم تو دردسرتون انداختم . ولی نتونستم توهین اون مرتیکه رو به شما تحمل کنم. بعد هم که زدمش دیدم، دیگه آبیه که ریخته ... به هر حال ازتون معذرت میخوام . ساکت به حرفهام گوش میکرد و زل زده بود به جلو. بعد از کلی دنبال آدرس گشتن، بلاخره ویلا رو پیدا کردیم . وقتی به پشت در ویلا رسیدیم من روبه استاد کردموگفتم : استاد... خود به خود خندم گرفت . ادامه دادم شما مجبور نیستی خودتونو تو درد سر بندازید. من این مشکلو حل میکنم. همونجور که به چشمام با اخم خیره شده بود عینکشو از چشمش برداشت که متوجه شدم، چشمای استاد بی نظیزه. انگار توی تخم چشماش قیر ریخته بودند و سفیدی اونام خیلی زیاد بود. بعد با لحن استیضاح آمیزی گفت: بچه چی فکر کردی؟ درست زنم، اما مرامو مسلک دارم . تو هم لازم نیست نگران من باشی. -آخه شما ممکنه سر این ماجرا شغلتونو از دست بدید . همسرتون جواب اونو چطور میدید؟ به هر حال دارید با یه جانی همکاری میکنید. با کسیکه اسلحه ی پلیسو ربوده . درحالی که از ماشین پایین میرفت گفت: میخوام تاوانشو بدم ..... منم اومدم پایین و کنجکاو پرسیدم، تاوان چیو ؟ استاد خندید و گفت: تاوان بابچه بیرون رفتنو..... بعد کلید رو توی در ویلا چرخوند . در نرده ای بزرگ باز شد من دوباره پشت رول نشستم و اتومبیلو بردم داخل.ادامه دارد... ************************** روزان ابری (قسمت چهارم) جالب بود، یک باغ بزرگ حدود دوهزار متر . پر از درختای میوه که البته به خاطر زمستون لخت لخت بودند. انتهای باغ یک ساختمان دوبلکس شیک ساخته شده بود . تمام محیط باغ به زیبایی خیابون کشی شده بود و میشد به راحتی توی باغ راهپیمایی کرد. وقتی وارد ساختمان شدیم، از اونهمه سلیقه کیف کردم. هرچی توی این ساختمان زیبا قرار داشت به رنگ زرشکی ست شده بود. هرچی هم که زرشکی نبود، رنگش با زرشکی هارمونی داشت. من با چشمام همه جارو جستجو میکردم . فقط خیلی سرد بود. شومینه رو روشن کردم . ناحودآگاه ی یاد اون روز سرد زمستونی تو آپارتمان با شیوا افتادم. لبخندی به یاد اون روزا رو لبم نشست. استاد که منو متفکر دید، گفت: اینجا مال سهیلاست .اون دوست دوران دانشگاهم تو آلمانه . پدرش یک بازرگانه، که بیشتر وقتشو تو اروپا میگذرونه. سهیلا تنها بچه ی اونه. مادر سهیلا خیلی وقت پیش از باباش طلاق میگیره و اون تنها زندگی میکنه . دختر خوش قلبیه . خیلی هم شیطونه . اگه میخوای از دستش در امان باشی، وقتی باش روبه رو شدی، زیاد بهش رو نده . من همینطور که ویلا رو چک میکردم ،به حرفهای استاد گوش میکردم . ویلا سه خواب بزرگ داشت با یک پذیرایی خیلی وسیع. توی هر اتاق خواب یک تخت دونفره شیک قرار داشت و سرویس بهداشتی و حمام رو کاملا جدا از هم ساخته بودند . پردهای زرشکی اتاقها و پذیرایی به قدری رویایی بودند که آدم این توهم بهش دست میداد که تو کاخهای سلطنتی بریتانیا به سر میبره . جلوی پذیرایی یک بالکن بزرگ بود، که کاملا روی رودخونه قرار داشت. به صورتی که وقتی میرفتی روی بالکن، رودخونه از زیر پات رد میشد . من این منطقه زیاد اومده بودم . ویلاهای زیادی هم دیده بودم اما این چیز دیگه بود . با صدای استاد به خودم اومدم که داشت میگفت : هی پسر .... بعد مکثی کرد و یک لحظه مثه اینکه چیزی رو فراموش کرده فکر کرده و با لبخند گفت : اسم کوچیکت چی بود ؟. ...جواب دادم علی.... اما از این که اسم کوچکمو نمیدونست دلخور شدم . استاد با صدای کشداری گفت خب علی آقا.. یادمون رفت خرید کنیم. گفتم اشکالی نداره من میرم خرید میکنم . اول ببینم چی هست چی نیست.سپس به آشپزخونه رفت و تو یخچال رو شروع به وارسی کرد . بعد اومد کاغذ و قلم برداشتو یک لیست بلند بالا برام نوشت و داد دستم . خواست از کیفش پول بهم بده که توجهی نکردم و برای خرید از در ساختمان بیرون اومدم . تا دم در دنبالم دوید، که بهم پول بده ولی من خیلی جدی گفتم که پول نمیگیرم و به طرف ماشین حرکت کردم . تو تموم طول راه رفتن به شهرستان باغبهادران و برگشتن به ویلا به اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکردم .لحظاتی میشد که از آینده ام به خاطر اتفاقی که افتاده بود. وحشت میکردم . زدن مامور .دزدیدن اسلحه .یاد اسلحه افتادم . اونو از کمرم بیرون کشیدمو انداختم تو داشبورد . خرید کردم و برگشتم ویلا. وقتی وارد ویلا شدم دیدم استاد اشرفی بدون حجاب با بلوز و شلوار جلو شموینه ایستاده و داره موهای خیسشو که معلوم بود در نبودن من رفته حمام خشک میکنه .متوجه ورود من شد. برگشت یه نیم نگاهی به من کرد و گفت : اومدی پسرم .؟ بعد یکدفعه کامل به طرفم چرخید تو صورتم زل زد چند لحظه ساکت بود و ناگهان شروع کرد با صدای بلند خندیدن و در بین خندهاش گفت :... تو....منو ..... روی این کلمه حساس کردی علی جان...و باز خندید . اینقدر که اشک تو چشماش جمع شد . وقتی میخندید واقعا زیبا میشد. چون پوست سفید صوزتش گلگون میشد . خیلی سعی میکردم که بهش زل نزنم. دلم نمیخواست . در موردم اشتباه فکر کنه، که دارم زاغ سیاشو چوب میزنم . به اضافه اینکه حرمت استاد و شاگردیم منو کنترول میکرد. ولی واقعیت این بود، که این زن، همون استادیه که همه بچه های دانشکده تو (کفش ) بودند. و آرزو میکردند فقط بهشون یه لبخند بزنه . اما حالا خیلی نزدیک به من بود. جوریکه منو به اسم کوچک صدا میزد. موهاشم مثه ظلمت شب و به رنگ چشماش بود. با اینکه لباسهاش گشاد بودند، ولی به راحتی میشد فهمید که چه اندام کشیده وزیبایی داره . قدش حدود صدو هفتاد پنج . دست وپایی بلند و کشیده . اندامش بیشتر منو به یاد رقاصه های درشت هیکل هالیودی میانداخت . وقتی عینک به چشم نداشت چهرش کاملا دخترونه و در نهایت زیبایی بود. به آشپز خونه رفتم در یخچالو باز کردم تا مواد غذایی رو درونش قرار بدم اولین چیزیکه توجهمو جلب کرد، چند تا بطری مشروب (ابسلوت ) بود . از این موضوع خوشحال شدم و با خودم قرار گذاشتم، در نبودن استاد یه لبی تر کنم . بعد کبابهایی که گرفته بودمو روی میز گذاشتم .شکمم از گرسنگی ضعف میرفت و به قارو قور افتاده بود . روبه استاد کردم و گفتم: کبابها سرد میشند از دهن میافتند . به طرف آشپزخونه اومد. روی یک صندلی پشت میز نشست نگاهی به غذا کرد و گفت : وای...دارم از گرسنگی غش میکنم و بدون معطلی مشغول شد . زمانهایی که حواسش به من نبود صورت خوشگلشو نگاه میکردم . موهای سیاهش دوره صورت گردشو گرفته بود و هنوز از خیسی برق میزد. بدون اینکه حس جنسی داشته باشم از اینهمه زیبایی لذت میبردم . یکی دوبار مچمو گرفت ولی فقط لبخند زد . تو یکی از این مچ گیریهاش دست از غذا خوردن کشید . مستقیما تو چشمام نگاه کرد و گفت: هی...پسره ی خیره... اگه بخوای اینجوری بهم نگاه کنی میترسم . ..خیلی هم جدی میگم . من به تو اعتماد دارم، نکنه پشیمونم کنی...؟؟. یه وقت فکرای بدبد تو سرت راه ندی ؟ من که از اینهمه رکی اون حس میکردم تا گردن سرخ شدم، عذر خواهی کردم و گفتم : باور کنید منظور بدی نداشتم استاد . ابروهای خوشگلشو تو هم کشید وگفت: غلط کردی منظور بدی داشته باشی. فکر نکن زنم از عهده ات بر نمیامو .... من اون ماموره زپرتی نیستما .... یه دفعه صداشو آروم کرد و با لحنی کشدار و مسخره گفت: در ضمن گفتم دیگه نگو استاد . اینجوریکه نمیتونیم اینجا با هم راحت باشیم. از این به بعد شیرین صدام کن . منم با دست و پایی گم کرده گفتم: چشم استاد... یعنی شیرین خانم ..... یهو پقی زد زیر خنده .. و گفت: من هنوز نفهمیدم تو پرویی کم رویی .. ؟ اخلاقت عجیبه ... خیلی هم کم حرفی ... راستی از خودت بگو ؟.... -چی بگم .؟ ... از خونوادت . از آیندت البته اگه با گندی که امروز زدی آینده ای برات وجود داشته باشه!!!؟. منم مختصری از خودم و خونوادم براش گفتم . اونم سرا پا گوش بود وقتی حرفای من تموم شد، اون شروع کرد و گفت : که از یه خونواده متمول تهرونیه . وقتی دیپلم گرفته برا ادامه تحصیل رفته آلمان . اونجا دکترای زبان انگلیسی گرفته .تو سن بیستو شش سالگی به ایران برگشته زبون آلمانی هم کامل میدونه و از همه مهمتر اینکه، تا حالا ازدواج نکرده و قصد ازدواج هم نداره . البته اینهم اضافه کرد که تا به حال هیچ مردی هم تو زندگیش نبوده. یا به عبارت دیگه، حتی دوست پسر هم نداشته . و حالاهم چند ماهیه که از طرف سازمان آموزش عالی ماموریت یکساله برای دانشگاه اصفهان داره . الآن هم در آستانه سی سالگیه. منکه از تعجب شاخ در آورده بودم ، پرسیدم : پس اون حلقهء توی انگشتتون چیه ؟ گفت : رد گم کنیه . آخه حالو حوصله گیر بازار مردا رو ندارم. یعنی از مردا خوشم نمیاد . البته فکر بد نکنی چون از زنها هم خوشم نمیاد ... میدونی که از چه نظر میگم ؟ با لبخندی بهش فهموندم که منظورشو گرفتم . بعد از غذا جلوی شومینه دوتا بالش گذاشتیم و دراز کشیدیم با فاصله حدود یک متر رو به هم من بعد از ظهر میرم اصفهان تا هم یه سری برم خونه و هم برم پیش رییس دانشکده و چند روز مرخصی بگیرم . یه دوستیم دارم که شوهرش توی نیرو انتظامیه ببینم میتونم از طرف اون ماموره رو پیدا کنم شاید بتونیم باهاش معامله کنیم. من خیلی قرص گفتم: میتونیم من مطمئنم اون حالا خیلی بیشتر از ما ناراحته و حاضر هر کاری بکنه ولی کسی نفهمه که اسلحشو ربودند . گرمای شومینه منو در ربود و نفهمیدم کی بخواب رفتم . وقتی بیدارشدم دیدم شیرین خانوم بالای سرم ایستاده و داره منو آروم صدا میزنه . علی جان .....علی جان ... لباس پوشیده و آماده حرکت بود. از جام بلند شدم . من دارم میرم. حدودای ساعت هفت بر میگردم . رو ساعتم نگاه کردم دیدم چند دقیقه مونده به سه . گفتم: به سلامت، فقط تورو خدا آروم برونید، جادها ناجوره . نگران نباش . تو چیزی نمی خوای؟ -خواستن که چرا.. فقط نمیخوام تو زحمت بیافتید . با نوک پنجه پاش لگدی به ساق پام زد و گفت : خودتو لوس نکن بگو چکار داری ؟ -باید یکم لباس برام بیارید. با لب لونچه آویزون گفت: چه جوری نابغه ؟ گوشیمو برداشتم زنگ زدم خونه . یه زنگ که خورد سریع یکی گوشیو برداشت دیدم صدای مریم بلند شد . پسره بی عقل تو نمی خوای آدم شی؟ آخه چقدر منو حرص میدی؟ اونقدر بلند جیغ میزد، که صداشو شیرین خانم هم که بالای سرم ایستاده بود می شنید. لبخند به لب کنجکاوانه داشت به صدای مریم گوش میکرد. مریم ادامه میداد، از ظهر تا حالا دارم شمارتو میگیرم دائم میگه مشترک مورد نظر در دست رس نمیباشد. معلوم هست کجایی ؟ آروم گفتم: عزیز دلم تو که میدونی خطها خرابه. مریم در حالی که بغضش ترکیده بود . گفت : اصلا به فکر منه بدبخت نیستی، آخه منکه جز تو کسیو ندارم .... و آروم آروم گریه میکرد...لابه لای گریهاش گفت: دیشب یه خواب بدی دیدم. از صبح تا حالا انگار دارند تو دلم رخت میشورند . دلداریش دادم، که هیچ چیز مهمی نیست مگه همه خوابها درست از آب در میاند؟ پرسید : حالا کجایی ؟ جواب دادم دانشگاه، میخوام با بچه ها یه چند روزی برم اردو یکی از دوستام میاد خونه، یه چندتا تیکه لباس بده برام بیاره و بعد آروم گفتم لباس زیر یادت نره، یه چند تا چیزه دیگه هم سفارش دادم .وقتی سفارشهام تموم شد، مریم با نگرانی گفت: مواظب خودت باش قربونت برم .. بهم زنگ بزن فدات شم ..قول دادم و قطع کردم ... بعد از اتمام صحبتم با مریم . استاد که همچنان بالای سرم ایستاده بود گفت: اوه اوه چقدرم دوستش داره این تحفه رو.... و خندید . بعد از رفتن شیرین خانوم . من به طرف یخچال هجوم بردم ...... هنوز چندتا پیک بیشتر نخورده بودم، که دیدم یکی داره زنگ ویلارو میسوزونه. دستشو گذاشته بود رو زنگ و بر نمی داشت. با عجله هر جور بود خودمو جمع جور کردمو و از در ساختمون رفتم بیرون ....وقتی به در نرده ای ویلا رسیدم . دیدم سهیلا پشت در ایستاده. تا چشمش به من افتاد با لوندی گفت: به به آقای خوشتیپ... سلام کردم .جوابمو خیلی کشدار و بلند داد. یک ماشینم بود، که پشت فرمونش یه مرد نشسته بود. من درو باز کردم، اون مردام گاز داد اومد تو. من دوباره در بستمو برگشتم. سهیلا هم شونه به شونه ام راه افتاد . پرسید: شیرین کجاست ؟ جواب دادم، استاد رفتند اصفهان و بیاند . نیم خنده طعنه آمیزی کرد ... و زیر چشمی نگاهی به من . وقتی جلو ایوان ساختمون رسیدیم، مردی که همراه سهیلا اومده بود. منتظر ایستاده بود . سهیلا معرفی کرد این آقا فرشید دوست منه .این آقا هم از دانشجوهای شیرینه، که البته من اسمشو نمیدونم. من در حالی که با فرشید دست میدادم، خودمو معرفی کردم . از همون لحظه اون آقاهه به دلم ننشست . حدود چهل سالش بود. تقریبا هم قد خودم. فقط هیکلش گوشتی تر و پر تر از من بود. یا به عبارتی چاقتر..موهای مجعد مشکی که روبه بالا زده بود . سبیلی پر و مردونه بر عکس من که هیچ وقت سبیل نمی ذاشتم صورتی گرد و تپل با چشمو ابرویی در هم و پر تکبر. هر سه وارد ساختمون شدیم . منکه انتظار اومدن اینهارو نداشتم بساط مشروبو همونطور روی میز آشپزخونه ول کرده بودم. وقتی چشم سهیلا به بساط افتاد گفت:به به، بزمم که به راه ...!!!؟ من کلی خجالت کشیدم ..سهیلا روبه فرشید کرد و گفت: عزیزم میخوری..؟ فرشید اعلام موافقت کرد و نشست پشت میز.سهیلا دو تا پیک دیگه آورد هر سه رو پر کرد بعد پیکشو بلند کرد و گفت: سلامتی شیرین جونم، که یه همچین تیکه ای تور کرده . ... یه لحظه چندشم شد. ولی خودمو کنترول کردم . من چه جوری در مورد استادم فکر میکردم و این جنده خانوم چه جوری ! ناراحت شدم، دست به پیکم نزدم سهیلا و فرشید پیکهاشونو خالی کردند. سهیلا در حالی که سعی میکرد آروقشو کنترول کنه با اشاره به پیک من گفت: چرا نمیخوری خوشتیپ ؟ فقط نگاهش کردم. اونقدر نگاهش کردم، که از رو رفت و گفت: هر جور میلته ... من از پشت میز بلند شدمو کاپشنمو پوشیدم. سهیلا همونطور که مشروب میخورد هوای منم داشت . بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: چیه؟ ناراحتت کردم ؟ جواب دادم نه ... میخوام یکمی برم لب رودخونه ... و از در زدم بیرون. از ویلا بیرون اومدم . هوا خیلی سر بود. همه جا رو برف پوشونده بود . کلاغها بالای سرم رو درختا قار قار میکردند . خورشید روبه افول گذاشته بود و در گوشه و کنار آفتاب رنگ پریده ای روی زمین پهن شده بود . با اینکه هوا سرد بود، اما به خاطر مشروبی که خورده بودم تنم گرم بود . ویلا رو دور زدم و خودمو رسوندم به رود خونه. وقتی بالای سر آب رسیدم. روی یک تخته سنگ نشستم و در آب خیره شدم. به یاد این قطعه افتادم . نگاه کن چه بیگانه وار ساحل آرامش ، دستان شکسته ی موج نا آرام درونم را پس میزند و من رانده ی مانده ، چگونه فریاد را در درون پیچیده ام به کام میکشم. متوجه شدم موبایلم زنگ میخوره، نگاهی به شماره روی ال سی دی انداختم.شماره برام غریب بود، بی خیال جواب دادن شدم . بعد از چند تا زنگ ساکت شد . چند لحظه بعد مسیج اومد، از همون شماره بازش کردم نوشته بود. آقای گیج من شیرینم . چرا جواب گوشیتو نمیدی؟ تو که آدرس خونتونو ندادی به من ، نابغه. خندم گرفت. دوباره گوشی زنگ خورد خودش بود. توی این مونده بودم، که شمارمو از کجا گیر آورده!! ؟ .. حوصله جواب دادن نداشتم. آدرسو براش مسیج کردم . چند لحظه بعد جواب اومد . بچه پرو جواب گوشیو نمیدی . برام مسیج میفرسی بذار برگردم . کرختی حاصل از مشروب توی اون هوای سرد برام لذتی وصف نشدنی ایجاد کرده بود. اونقدر دم رودخونه نشستم و به اینورو اونور فکر کردم، که زمان از دستم در رفت. یهو به خودم اومدم دیدم، خیلی سردمه و انگار دیگه از مایع اکتشافی ذکریای رازی چیزی تو تنم نمونده . صفحه موبایلو روشن کردم تا تو اون تاریکی بتونم ساعت رو ببینم .ساعت هشت ونیم بود. از جا پریدم. به سرعت به طرف ویلا برگشتم . یه ده دقیقه ای از ویلا دور شده بودم. شروع به دویدن کردم وقتی نزدیک ویلا رسیدم، استادو دیدم ،که داره تو تاریکی سعی میکنه منو بشناسه . رسیدم بهش سلام کردم . اما جوابمو نداد و جلوتر از من راه افتاد . کمی سریعتر قدم برداشتم تا رسیدم شونه به شونه اش. گفت: خواهرت حق داشت از دستت گریه میکرد . جوابی ندادم . پرسید: چرا جواب گوشیتو ندادی ؟ بازم ساکت موندم . یعنی چیزی نداشتم، که بگم مثلا میگفتم حوصله نداشتم . .. ادامه داد من یک ساعته که توی این سرما منتظر توام . خجالت کشیدم ...گفتم : خوب زنگ میزدید . گفت شارژم تموم شده بود نمی خواستم با موبایل سهیلا هم زنگ بزنم . چون اینجوری شمارتو بر میداشت . لحنش دلخورانه بود . راستی با سهیلا مشکلی پیدا کردی ؟ خونسرد گفتم: نه چطور ؟..استاد گفت: همینطوری پرسیدم. آخه سهیلا در موردت جواب درست و حسابی بهم نداد ... بوی جوجه کباب محیط باغو پر کرده بود و صدای شوخی و خنده فرشید و سهیلا از دور به گوش میرسید . یهو استادم ایستاد . منم ایستادم، تو تاریکی چهرش درست پیدا نبود، گفت: علی اینارو خیلی جدی نگیر نه از دستشون برنج و نه لازمه که خودتو باهاشون قاطی کنی. اینا زیاد پیرو قائده خاصی زندگی نمی کنند. پرسیدم : منظورتون چیه استاد ؟ دوباره راه افتاد و گفت: خودت میفهمی.ادامه دارد... ****************************** روزان ابری (قسمت پنجم) وقتی به سهیلا و فرشید رسیدیم، دیدم هر دو مست مستند. سهیلا با دیدن ما گفت: شیرین جون دانشجوی خوشگلتو به منم قرض میدی ؟ با اینکه تو تاریکی بودم، اما میخواستم از خجالت آب بشم . فرشید با صدای بلند شروع کرد خندیدن . و در ادامه حرفه سهیلا گفت: شیرین خانوم که شده باکره مقدس .... دختر داری پیر میشی... آخه یه حالی یه حولی ...شیرین که جلوتر از من حرکت میکرد، زود تر از من رسید به اونا و با خنده گفت: بچه ها دوباره زیاده روی کردید، دارید چرت و پرت میگیدا! . منم دیگه رسیده بودم به اونها . کنار منقل ایستاده بودند و داشتند جوجه کباب میکردند. فرشید با صدای بلند و لحن مستانه گفت: به به علی آقا، پس کجا رفتی رفیق، بیا بیا ... جوجه بزن حالشو ببر ... بیا بابا ... بعد یه تیکه جوجه داغ داغ از سیخ کشید بیرون و داد دست من . منم به آرومی شروع کردم به خوردن .سرما تا مغز استخونم نفوذ کرده بود. دلم چای داغ میخواست. گوشه منقل چشمم به قوری و کتری افتاد . شیرین خودش استکان برداشت و برام یه چای داغ ریخت و داد دستم . سهیلا ، دوباره گیر داد به من، که علی جون، چرا تو اینقدر کم حرفی؟...استاد پرید وسط حرفش و گفت: سهیلا با علی کاری نداشته باش، اون حوصله نداره . سهیلا گفت : وااا ! مگه من چی گفتم ؟! نوبرشو آورده . سهیلا علی وضعیت روحی مناسبی نداره. جووووون .... خودم وضعیت روحیشو مناسب میکنم .... فرشید دوباره با صدای بلند خندید ...بعد رو کرد به سهیلا و گفت: پس من چی؟ سهیلا گفت: ناراحت نباش عزیزم . از تورو هم میکنم ...فرشید بازم خندید و گفت: چیو .. میکنی ..؟ سهیلا دست انداخت دور کمر فرشید و جواب داد: وضعیتتو ...و باز شروع به خندیدن کرد . بعد یه پیک مشروب ریخت داد دست فرشید . یکی هم برا خودش ریخت . یکی هم برای شیرین خانوم، که اولش نگرفت. ولی با اصرار سهیلا گرفت. خواست برا من بریزه که من مخالفت کردم .هر سه تایی پیکاشونو رفتند بالا و منم چایمو . بعد برای مزه ماستو موسیر و چیپس و پشت بندشم جوجه ی داغ. از اون به بعد شروع شد، مشروب و جوجه. شیرین خانوم هم پا به پای اونها میخورد . هوا سرد بود برای همین از خوردن مشروب داشتند لذت میبردند. دیگه شیرین هم کم کم داشت مست میشد. البته هیچ رفتار و گفتار اشتباهی نداشت. ولی به کارها و حرفهای سهیلا و فرشید مدام میخندید. چهره اش از نور ذغالهای برافروخته یه حالت خاصی پیدا کرده بود. چشماش از مستی دائم از حال میرفت. یکمی تعادلش بهم خورده بود ولی حرف بی ربط نمیزد. هر موقع هم سهیلا به من گیر میداد به سهیلا تشر میزد . جوجه ها که تموم شد، گفتند بریم داخل. وقتی وارد شدیم، سهیلا پالتو بلندی که تنش بود و کند و هیکل تپلو خوشگلشو که با یه مینی ژوپ سفید و یه تاپ نیمتنه مشکی پوشونده بود رو به نمایش گذاشت. برای چند ثانیه محو تماشاش شدم . خیلی زود به خودم اومدم . اما احساس تورم در آلتم میکردم. روی یک مبل لم دادم و سعی کردم نگاهم به سهیلا نیافته . استاد هم کاپشنشو از تنش کند . دیگه مثل ظهر لباس گشادی به تن نداشت. حالا یه شلوار جین چسبون کوتاه که حدود ده سانتی از پایین زانوشو میپوشوند و ساقهای کشیده و گوشتالوش کاملا لخت بود . و یک تاپ جگری رنگ که بازوهای بلند و سپیدشو بیشتر جلوه میداد به تن داشت . دیگه سهیلا در برابر شیرین خانوم جلوه ای نداشت .اما چیزیکه بود به خودم اجازه میدادم، که به اندام سهیلا به دیده جنسی نگاه کنم، اما در مورد استادم چنین حسی نداشتم . یعنی نمی خواستم که داشته باشم . باز هم جدال قلب و عقل شروع شده بود. سهیلا به طرف دستگاه ضبط صوت رفت یه آهنگ شاد گذاشت، بعد دست فرشید رو گرفت و اونو به رقص با خودش وادار کرد. شیرین خانوم هم اومد و روی مبل کنار من نشست و ساقهای کشیده و سپیدشو رو هم انداخت. چیزیکه جذابیت شیرین رو چند برابر میکرد، سپیدی پوستش بود. شفاف و براق، بدونه هیچ نا خالصی . من به هیچ عنوان دلم نمیخواست که حتی لحظه ای به چشم شریک جنسی نگاهش کنم. اما چیزی که باعث نگاه من به استادم بود، زیبایی بی حد و حصرش بود . غیر از زیبایی او چیزی که برای من بی اندازه جذاب بود پختگی رفتار و گفتارش و معصومیت دخترانه اش بود . درسته که سی سال داشت . اما هنوز چهره اش دخترانه بود . تمومه تلاشم رو میکردم که در برابرش نهایت احترام و داشته باشم . چون بی اندازه در طول امروز از خودش معرفت نشون داده بود و با شفافیتی که از شخصیتش به من نشون داده بود، میدونستم که آدم قرص و محکمیه . البته منم عنان هوسمو در برابر اینهمه زیبایی از دست نداده بود . باصدای استاد به خودم اومدم . توی اون صدای موسیقی تقریبا داشت منو فریاد میکشید. به طرفش نگاه کردم. با دست اشاره کرد که برم پیشش بشینم . منم همین کارو کردم . وقتی کنارش نشستم رایحه یه عطر ملایم که با بوی تنش مخلوت شده بود به مشامم خورد لذت بردم . با لبخند پرسید چیه؟ کشتیات غرق شده ؟ آرنجامو گذاشتم روی زانوهام، دستامو فرو کردم لای موهام و سرمو بین دودست گرفتم و گفتم: کلافم ، من نباید اون کارو میکردم،اما.... کردم .....حالا چیکار کنم....؟ .با کف دست محکم کوبید پشت سرم، جوریکه سرم از بین دو تا دستم در رفت. شوکه سرمو بلند کردم، تا نگاهش کنم. چشمم بهش افتاد دیدم خیلی عصبانی گفت : این برای اینکه این کار اشتباه رو کردی و دوباره خیز برداشت و یه پس گردنی دیگه زد پشت گردنم و ادامه داد: اینم برا اینکه حالا داری فکر میکنی در مونده ای ... حالا دیگه حتی تنبیه بدنی هم شدی، اما دیگه نمیخوام حتی به اون اتفاق یک لحظه هم فکر کنی . نمیدونستم در برابر این حرکت استاد چکار باید بکنم ... گیج شده بودم . این اتفاقات به حدی سریع بود، که من حیرون مونده بودم . وقتی به صورت استاد نگاه میکردم چنان اونو جدی میدیدم، که جای هیچ تفکری برام نمیذاشت . تو این بلا تکلیفی تنها کاری که تونستم بکنم ، خندیدن بود . خندیدم با صدای بلند. استاد هم خندش گرفت . بعد درحالی که از جاش بلند میشد گفت : بچه تو مشروب نمی خوری؟در حال خندیدن گفتم: چرا نخورم؟ وقتی استادم بگه بخور حتما باید بخورم و به دنبال این پریوش راه افتادم. فرشید و سهیلا همچنان با هم در حال رقص بودند . سهیلا با دست یه بوس برا استاد فرستاد. اونم با لبخند جوابشو داد. نشستیم پشت میز آشپز خونه . شیرین خانم دستشو دراز کرد بطر مشروب رو بر داره، که برا یه لحظه هوش از کلم پرید. به قدری بازو و ساعد دستش ظریف و خوشرنگ بود . که دلم میخواست، ساعتها اون دستای خوشگلو نگاه کنه . اما زود نگاهمو دزدیدم. تو یه لحظه به فرشید و سهیلا نگاه کردم . جا خوردم آخه اونا لب تو لب شده بودند. فرشید هم داشت با دست چپش باسن سهیلا رو لمس میکرد . و همونجور نرم و آهسته در حال رقص تانگو بودند. وقتی صورتمو برگردوندم دیدم استاد در حالی که پیک مشروب رو به طرفم گرفته، داره خط سیر نگاه منو دنبال میکنه یهو نگاهم تو نگاهش گره خورد . احساس کردم صورتم آتیش گرفت. سرم زیر انداختمو پیک مشروب رو از دستش گرفتم . خیس عرق شدم . استاد که متوجه شرم من شد فریاد کشید: آهاااااااای اینجا اتاق خواب نیستا....!!!!. بعد از پشت میز بلند شد، به طرف اون دوتا رفتو تو گوش سهیلا با اخم پچ پچی کرد. سهیلا به علامت قبول چیزی سرشو تکون داد بعد دست فرشید و از روی باسنش بر داشت . استاد برگشت و دوباره پشت میز نشست . بعد مشروبشو بر داشت ، سلام داد و رفت بالا. بعدش چنان با مزه صورتشو از تیزی و تندی مشروب مچاله کرد . که من از قیافه مضحکی که گرفته بود به شدت خندم گرفت . لبای گلی رنگشو روی هم با حرص فشار میداد و ناله های مسخره ای از گلوش بیرون میکشید . چشماشم به حالت مسخره ای لوچ کرده بود وبلا فاصله چند قاشق ماست و موسیر گذاشت دهنش. یک نفس عمیق کشید و گفت : اوه اوه ..تو دلم سوخت . منم پیکمو سر کشیدم و یه دونه چیپس با ماستو موسیر گذاشتم دهنم دوباره شروع کرد پیمونه هارو پر کردن. پرسید:نگفتی چرا تلفنتو جواب ندادی؟ گفتم: شما اول بگو تلفن منو چطور پیدا کردید؟! خندید و جواب داد وقتی خواب بودی با گوشیت یه زنگ زدم رو گوشی خودم و بعد سیوش کردم ...بعدم زبونشو مثه بچه ها گوشه ی دهنش گاز گرفت و گونه هاشو داد بالا تا چشمای سیاهش تنگ بشه و ریز خندید و ادامه داد با خودم فکر کردم شاید لازم بشه ...که شد . !!!! پیمونه ها بود که خالی میشد و دیگه کم کم مستی داشت روش تاثیر میذاشت . کلماتش کشدار شده بود و معلوم بود خیلی اختیار فک و زبونشو نداره . سفیدی چشمای درشتش دیگه حالا کاملا سرخ شده بود. لب و گونه هاش رو انگار با آب انار قرمز کرده بودند. گردی و سپیدی صورتش تو اون هاله سیاه موهاش مثه قرص ماه تو شبای بیابون بود . منم مست شده بودم، ولی هنوز کاملا اختیارم دست خودم بود . یه نگاه دیگه به سهیلا و فرشید که خیلی وقت بود ازشون غافل شده بودم انداختم. دیدم سهیلا روی کاناپه رو پاهای فرشید نشسته و مثه مار دارند به هم میپیچند صدای موسیقی هم ساختمانو جاکن کرده بود. وقتی دوباره به استاد نگاه کردم دیدم سرشو گذاشته رو میز. فهمیدم داره با مستیش حال میکنه . من یه پیمونه پر کردم و رفتم بالا . بعد چند دقیقه سرشو بلند کرد و با لبخندی از رو مستی گفت: هی بچه، نری تو دانشکده برام دست بگیری که فلانیو .... وای... چقدر مستم .....منم از مستی بلند خندیدم و گفتم : چه حرفا میزنید استاد؟! یعنی واقعا اینجوری فکر میکنید؟! در حالی که سعی میکرد از جاش بلند شه گفت: شوخی کردم پسر .. سعی میکرد تعادلشو حفظ کنه ادامه داد: بهت اعتماد دارم. خیلی ام زیاد . اما خواهش میکنم، منو فقط شیرین صدا بزن. حتی شیرین خانوم هم نه.... شیرین خالی ....یا حداقل شیرین جون ...چیه هی استاد استاد راه انداختی؟ اینجا که دانشکده نیست. بعد یه پیک مشروب دیگه برا خودش ریخت و سر کشید و بعد به طرف ضبط صوت حرکت کرد. تو تموم طول راه از دیوار کمک میگرفت و من غرق در تماشای اون اندام رویایی. وقتی به ضبط صوت رسید اونو خاموش کرد. سهیلا و فرشید از هم جدا شدند و به شیرین نگاه کردند . شیرین که من از همان وقت تصمیم گرفتم برا رضایتش شیرین جون صداش کنم . با همون لحن مستونش ولی خیلی شمرده و آروم گفت: یه بار گفتم: عمل سکسی تو اتاق خواب . شما باید رعایت منو علی رو هم بکنید و گر نه مجبور میشیم از اینجا بریم. اصلا پاشید برقصیم و بعد دباره ضبط صوت رو روشن کرد. فرشید و سهیلا که ضد حال خورده بودند با بی میلی از هم جدا شدند . شیرین جون نرم نرم شروع به حرکت دادن اندام خوشگلش کرد. زیاد تعادل نداشت چند باریم نزدیک بود بخور زمین . اما میخندید و خودشو کنترل میکرد. حتی توی رقصشم با اینکه مست بود، هیچ نا هنجاری و یا جلف بودنی حس نمی شد. از اون دسته زنهایی بود، که مرد رو مجبور میکرد، با دیده احترام بهش نگاه کنه . فرشید که از دیدن اون قد و قامت . حیرون مونده بود، با دهنی باز و فکی کش اومده شیرینو برانداز میکرد . انگار داشت با نگاش اونو میخورد. نمیدونم چرا حس بدی از طرز نگاه فرشید بهم دست داد . کم کم سهیلا هم به شیرین ملحق شد و اونم شروع به رقصیدن کرد . شیرین به سمت من نگاه کرد و با سر اشاره کرد، که منم برا رقص برم وسط. ولی من نه رقص بلد بودم، نه روی اینو که برم با اون برقصم. برا همین با سرم علامت منفی دادم. به جای من فرشید پرید وسط و دستشو جلو برد، تا با شیرین هم رقص بشه شیرین دست چپشو به فرشید داد و دست راستشو روی بازوی چپ فرشید گذاشت. فرشید دست چپشو به پهلوی شیرین زیر بازوش قرار داد . شیرین نرم شروع به حرکت دادن کمرش کرد. سهیلا هم برا خودش قر کمر میومد. من همیشه از شادی دیگران لذت میبرم و هیچ وقت دیگرانو به خاطر داشتن سلیقه های متفاوت از من، محکوم نکردم. اما همیشه برای خودم قوانینی داشتم و یه چیزایی رو برای خودم هنجار نمی دونستم . یکی از اون چیزها رقص بود . ولی نمیدونستم چرا حالا از این که میدیدم دست فرشید داره تن شیرینو لمس میکنه حس خوبی نداشتم . یه پیمونه دیگه ریختم و یه ضرب رفتم بالا بعد نشستم به تماشای اونها. فرشید سعی میکرد تو حرکتهاش بیشتر تنش با شیرین تماس داشته باشه . شیرین هم با تموم مستیش به فرشید اجازه نزدیک شدن بیش از اندازه رو نمیداد. سهیلا که یهو متوجه من شد به طرفم اومد. وقتی بهم رسید دستشو دراز کرد دستمو گرفت و گفت پاشو بیا عزیزم، چرا غمبرک زدی . کاملا مست بود . تعادل نداشت . ادامه داد پاشو توهم با من برقص به ارومی طوریکه ناراحت نشه دستمو از دستش در آوردمو گفتم : ممنونم رقص بلد نیستم . سهیلا دوباره دست منو قاپ زد و گفت: اشکال نداره یادت میدم . شیرین که حواسش به منو سهیلا بود. با صدای بلند فریاد کشید. سهیلا جان، علی نمیرقصه ولش کن . سهیلا تو چشمای من زل زد. عصبانیتو میشد از چشماش خوند . یکدفعه دستشو جلو آورد، انگشتاشو تو موهام فرو کرد و گفت : جووون بچه خوشگل . اگه به خاطر شیرین نبود....... من فقط سرد نگاهش میکردم . وقتی پشتشو به من کرد که بره نگاهی به اون کون خوشگلش کردم، یه حسی جنبشی وسط پام بهم دست داد. با خودم گفتم: اره واقعا اگه به خاطر شیرین جون نبود، شاید فردا صبح باید میرفتی دکتر بخیه بزنی .... سهیلا به طرف ضبط صوت رفت صداشو کم کرد بعد گفت: بچه ها آب استخرو گرم کردم هرکی میاد بجنبه . فرشید که معلوم بود از همه خوشحالتره پرید لپ سهیلارو بوسید و گفت:خیلی میچسبه . سهیلا به شیرین گفت: تو هم که میایی؟ شیرین هم جواب مثبت داد . .. من با خودم فکر کردم، یعنی قراره من شیرین جونو لخت ... فکرشم نمیتونستم تو وهمم بگنجونم. اما چه جاذبه ای داشت این اندام زیبا رو دیدن ......نا خودآکاه ضربان قلبم دوباره بعد از چند سال برای دیدن تن یک زن بالا رفته بود . داشتم تلاش میکردم، که روی خودم مسلط باشم ولی چنان این زن برای من جذابیت داشت، که تنم از تفکر برهنه دیدنش میلرزید. آشکارا شروع به لرزیدن کرده بودم . صدای شیرین منو به خود آورد هی پسر پاشو بیا دیگه ... بدون اراده به دنبالش راه افتادم . سهیلا و فرشید زود تر از ما رفته بودند . من پشت سر شیرین که تلو تلو میخورد راه افتادم. تو دستش یه مایو شنای مشکی بود. وسط پله های زیر زمین که رسیدیم شیرین ایستاد و گفت: راستی لباساتو از مریم گرفتم آوردم. اگه تو ساکت مایو شنا داری برو بیار و ادامه داد: اما خواهرتم مثه خودت خوشگله ها و خندید . من باز مسخ شده برگشتم ساکم رو گوشه یکی از اتاق خوابها پیدا کردم. با عجله از توش مایومو بیرون کشیدم و به طرف زیر زمین تقریبا دویدم . چنان هیجانی وجودمو گرفته بود، که تو اون حال مستی نفس کشیدن برام سخت شده بود . وقتی به استخر رسیدم توی رختکن شیرینو دیدم در حالی که از در دوار رختکن گردن به بالا و از ساق پاش به پای پیدا بود. خم شد ، در حال پوشیدن مایوش بود. من به رخت کن روبه روی شیرین رفتم و در حالی که لباسامو در میاوردم زیر چشمی هم شیرینو داشتم، تا وقتی از در رختکن بیرون میاد اونو ببینم. شیرین موهاشو بالای سرش با سنجاق بست و بلاخره از رختکن بیرون اومد . دیگه واقعا نفسم بالا نمی اومد. سریع بدون اینکه متوجه بشه سرتا پاشو نگاه کردم ... این همه زیبایی تو ذهنم نمیگنجید .. رفت روبه روی آینه روی دیوار و جلو آینه چرخی زد و اون اندام کشیده و گوشتالوشو برانداز کرد. بعد لبخندی از رضایت رو لباش نقش بست و به طرف دوش رفت. خیلی سریع دوش گرفت و به طرف استخر که صدای جیغ و داد سهیلا و فرشید همه جاشو پر کرده بود حرکت کرد . تن سپیدش با خیسی آبی که روش نشسته بود برق میزد و برجستگیهای اندامشو بیشتر به رخ میکشید و تا لحظه شیرجه زدنش چشمام حریصانه اون بدن مثه مرمر و دنبال میکرد. بقدری بین اون کمر باریک و اون باسن تپلو سفتش و اون پاهای کشیده و بلندش تناسب وجود داشت، که دلم میخواست ساعتها فقط نگاهش کنم .. تمام سعیمو میکردم که از این لرزش بی حد تنم جلو گیری کنم اما هر لحظه لرزشم بیشتر میشد. وقتی شیرین توی آب فرو رفت و از نظرم دور شد به خودم اومد دیدم کیرم تا آخرین حد قد کشیده .از خودم بدم اومد . فکرشم نمیکردم، اینقدر تحریک بشم. از این که تن استادم باعث شده بود هوسهای خفته ام بیدار بشه احساس شرمندگی میکردم .ولی هر چه بود یادم نمیاومد که به دیده شریک جنسی نگاهش کرده باشم . اما...اما اگه چنین نیست پس چرا تحریک شده بودم ؟ بازم نگاهی به آلتم انداختم همچنان مقتدرانه قد برافراشته بود . صدای استاد از اون طرف استخر بلند شد . هی...پسر ، من سعی کردم خودمو به نشنیدن بزنم تا شاید زمان بیشتری رو تلف کنم. چون میدونستم میخواد بگه چرا نمیایی توی آب . باز صدا کرد علی....علی جان . ... وای خدایا چیکار کنم ؟ ...آخه با این وضع که نمی شه.. بچه پس چرا نمیای تو آب ؟ من سرمو به علامت اینکه حالا میام تکون دادم . مایوام رو پوشیدم. ولی افتضاح بود این لامذهب توش جا نمیشد. به هر سمت که میچرخوندمش از یه گوشه میزد بیرون . یکدفعه یه فکری به سرم زد. در حالی که تقریبا دو سومش بیرون بود لای کش مایو ام گذاشتمو به سرعت از رختکن بیرون اومدم و پشتم رو به سمت اونها کردمو مستقیم رفتم زیر دوش آب و آب سردو باز کردم . از تماس آب سرد با پوست تنم لرزیدم .اما بلاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم کاملا زیر آب سرد قرار گرفتم. از برودت آب بلا فاصله آلتم از اون حالت خارج شد و کم کم به حالت طبیعی برگشت و همچنان من حیرون از این حالی که بهم دست داده بود. وقتی بالای استخر ایستاده بودم وتصمیم داشتم وارد آب بشم نگاهی به استخر زیبایی که میخواستم درونش شنا کنم انداختم . مساحتش حدود ده در پنج بود . نگاههای سهیلا و شیرینو روی اندامم حس میکردم. بدون توجه شیرجه زدم توی استخر. آب گرم بود ودوباره احساس لذت مستی به سرم برگشت. شیرین به طرفم میاومد. شنا کردنش دیدنی بود. نرم و تند . با فاصله ی نیم متری بهم ایستاد. چشماش از قبل هم سرخ تر شده بود ، گفت : علی جان من خیلی مستم هوای منو داشته باش . بهش لبخند زدم . بعد تن صداشو پایین آورد جوریکه فرشید و سهیلا نشنوند و ادامه داد: نمیدونم چرا فرشید امشب اینقدر بد به من نگاه میکنه؟ قبلا اینجوری نبود . عصبانیت رو میشد تو چشماش خوند . پرسیدم قبلا هم شما رو بدون لباس، یعنی تو لباس شنا دیده بود ؟ در حالی که لبای خوشگلشو جمع میکرد و ابروهاشو تو هم کشیده بود متفکرانه سرشو به چپ و راست حرکت داد و گفت: با لباس شنا نه اما با لباس باز چرا . تازه فرشید زن ندیده نیست که من براش تازگی داشته باشم عمرشو تو سواحل . وارنا و آنتالیا و... گذرونده . اما امشب داره منو با نگاهاش اذیت میکنه . یکدفعه صدای فرشید بلند شد . آهااای ....باکره ی مقدس، چی داری به این دوست ما میگی؟ از راه بدرش نکنی؟ شیرین فقط خندید . بعد شنا کنان به طرف اونا رفت منم شروع کردم چند بار طول استخرو شنا کردن وقتی خسته شدم و دست کشیدم دیدم شیرین لب استخر نشسته و فرشید هم کنارش در حالی که دستشو به لبه استخر گرفته و توی آب قرار داره، در حال حرف زدن با شیرینه . دنبال سهیلا گشتم دیدم نیستش شیرین برام دست تکون داد. پوست سفیدش که حالا صورتی رنگ شده بود زیر پرژکتورها برق میزد . یه دسته از موهای سیاهش نیم صورتشو پوشونده بود. بی نظیر بود . صورتش به معصومیت الهه های افسانه ای بود. از نوع ژستی که گرفته بود معلوم بود، از اینکه داره با فرشید حرف میزنه ناراحته. یا اینکه فرشید داره یه چیزی میگه که اون خوشش نمیاد. نخواستم دخالت کنم . بلاخره اونها مدت زیادی بود که همدیگرو میشناختند و شیرین خودش میدونست باید با اون چه جوری برخورد کنه. منم نباید احساساتی میشدم . در جواب حرکت دستش با سرم ادای احترام کردم و خودمو از آب بالا کشیدم و لب استخر نشستم . شیرین از جا بلند شد و همونطور که نگاهش به من بود راه افتاد . فهمیدم که میخواد بیاد کنارم . دوباره تنم لرزید ..وای....نه توروخدا ...شیرین جون نیا پیش من . ادامه دارد... ***************************************** روزان ابری (قسمت ششم) شیرین برای رسیدن به من .باید استخرو دور میزد . فرشید چنان با ولع کمرو باسن شیرینو میچرید،که کاملا معلوم بود، تو هوس اون بدن داره میسوزه . بی حرکت ایستاده بود و سرتا پای شیرینو از پشت برانداز میکرد . مخصوصا روی باسنش تمرکز بیشتری داشت. حس کردم دستشم زیر آب داره با یه جاهاییش بازی میکنه. شیرین استخرو دور زد. نزدیک من که رسید گفت: چطوری بچه ؟ ...بهت خوش میگذره ...با سر جواب مثبت دادم . وای... خدای من این کیر وقت نشناس من دوباره داره تکون میخوره. با خودم فکر کردم، اگه شیرین متوجه بشه ...نه ...خیلی بده .. چه جوری تو صورتش نگاه کنم .شیرین ادامه داد: پاشو بریم تو سونا پیش سهیلا ..منم قبل از اینکه حضرت کیر بخواد از جاش بلند بشه، از جام پریدم و گفتم بریم و با شیرین به طرف سونا راه افتادیم . اما از اونجایکه قرار بود من آبروم بره وقتی وارد سونا شدیم، تو اون بخار زیاد و بطور محو سهیلا رو دیدم که روی سکو دمرو دراز کشیده و سرش روی دستاشه .واااای...یا حضرت ابلیس، چرا این اینجوری خوابیده !!؟ سهیلا لخت مادر زاد دراز کشیده بود و سخاوتمندانه اون تن تپلو اون کون قلمبشو به معرض نمایش گذاشته بود. با اینکه بخار زیادی تو سونا بود، ولی وقتی دقت میکردم، میتونستم تمام بدن سهیلا رو ببینم. خواستم برگردم، که سهیلا سرشو از رو دستش برداشت و گفت: بیا علی جان، کجا میری؟ مگه تا حالا زن لخت ندیدی ؟ شیرین محکم گفت: سهیلا لباستو بپوش. من مردد مونده بودم، چکار کنم . کیر بی مروتم که دیگه دیوونه شده بود ، نیم خیز شد. منم که دیدم الانه که حیثیتم به باد بره،، خواستم پشتمو به سهیلا کنم، که دیدم نمیشه، آخه شیرین کنار من به فاصله یک قدم عقبتر ایستاده بود و برگشتنم یعنی... تو بلا تکلیفی بودم، که سهیلا با لحنی معترض در حالی که از جاش بلند میشد گفت : اه اه .. بابا شیرین تو هم که امشب همش ضد حالی. کاملا مست بود و صاف روبه روی من قامت کشید . با دیدن اون کسش که معلوم بود تازه اصلاحش کرده دیگه واقعا اختیاری از خودم نداشتم . کیرم به سه شماره از دیدن اندام لخت سهیلا قد برافراشت. من بیشتر از اونکه لذت ببرم . داشتم خجالت میکشیدم . سهیلا نگاهی تو چشمای من کرد. من سریع نگاهمو از رو تنش دزدیدم و یک قدم بلند برداشتم تا گوشه ی دیگه ی سونا خودمو جا بدم . اما دیگه خیلی دیر بود. چون نگاه بعدی سهیلا، دقیقا روی کیرم بود. لبخندی از رضایت روی لبش نشست و با عشوه ای ذوق زده گفت : جووووون اینو ببین چی داره!! صدای شیرین مرتبه دیگه و بلند تر گفت: بسه سهیلا . گفتم لباستو بپوش .سهیلا پشتشو به من کرد، اون کون بزرگ و تپلشو بیشتر نشونم داد و به بهونه ی پوشیدن مایو یاسی رنگش دولا شد . من سریع نگاهمو از روش دزدیدم . شیرین گوشه دیگه ی سونا نشست و سعی میکرد نگاهش با من در گیر نشه ...واضح بود که اونم خیلی خجالت کشیده ..سهیلا لباس شناشو تنش کرد و دوباره همونطور دمرو دراز کشید .شیرین پاهاشو تو بغلش جمع کرده و دستاشو دور اونا حلقه کرده و چونشو رو زانوهاش گذاشت. و با اون چشمای درشتو سیاهش داشت به سهیلا نگاه میکرد. اما معلوم بود افکارش جای دیگه ای سیر میکنه . منم سعی میکردم مستقیم نگاهش نکنم . بعد از چند دقیقه سکوت گفت : علی جان از دست سهیلا ناراحت نباش. درسته که حرفای زیادی میزنه، اما دختر خوبیه منظوری نداره . سهیلا یهو پقی زد زیر خنده .. شیرین هم که خندش گرفته بود گفت : زهر مار دختره پرو .... مگه من بتو سفارش نکردم سر به سر علی نذار؟! سهیلا همونطور که سرش رو دستش بود گفت:خب بابا تو هم ... نوبرشو آورده انگار؟ به من چه که شاگردت زن ندیدست .... داشت واقعیت رو میگفت. من بعد از شیوا دیگه با هیچ کس ارتباط سکسی نداشتم که دیدن زن لخت برام عادی باشه و من اونجا فهمیدم که آدم باید با تجربه کردن ظرفیتهاشو بالا ببره .شکر خدا توی یه مملکتی هم زندگی میکنیم که همه ی مرداش شبانه روز تو فکرشون هزارتا زنو لخت میکنند، اما وقتی یه زن یکم موهاش پیدا باشه......؟؟؟؟؟ حدود نیم ساعت بعد از سونا با شیرین بیرون اومدیم. من جلوتر حرکت میکردم که نگاهم به شیرین نباشه و وضع قبل تکرار نشه .لباس پوشیدیمو برگشتیم بالا. توی راه پله شیرین یکدفعه نشست روی زمین و گفت: حالم اصلا خوب نیست. زیاده روی کردم . تو تموم طول راه هم دستش به دیوار بود، که تعادلش به هم نخوره . دستمو پیش بردم زیر بازوی سیمینشو گرفتم و کمکش کردم تا بلند بشه. بعد دست انداختم دوره کمرشو اونو با خودم هم قدم کردم .وقتی به طبقه بالا رسیدیم شیرین خودشو از تو دست من بیرون کشید و درحالی که دستشو جلوی دهنش گرفته بود، به طرف دستشویی دوید به دنبالش رفتم . وارد دستشویی شد و درو بست .صدای اوق زدناش میومد . چند بار صداش زدم شیرین جون ... شیرین جون ...ولی انقدر حالش بد بود، که حتی نمی تونست جواب بده . درو باز کردمو رفتم تو دیدم سر توالت نشسته . حالش خیلی بد بود همونطور که داشت بالا می آورد، با دستش سعی داشت منو بیرون کنه. ولی بهش توجهی نکردمو شروع کردم شونهاشو کمرشو ماساژ دادن. اونم دیگه تسلیم شد بود. معلوم بود از ماساژمن نفسش بهتر بیرون میاد. بعد از اینکه معده اش کاملا تخلیه شد. تقریبا از حال رفته بود . شیر آب رو باز کردم محتویات معده ش که همه جا پخش شده بود و بوی تند الکل میداد رو شستم. بعد زیر بغلهاشو گرفتم از جا بلندش کردمو بردمش سر دستشوییو صورتشو شستم و مجبورش کردم دهنشو هم بشوره. مدام با حالی مستانه عذر خواهی میکرد و به خودش دری وری میگفت . منم دلداریش میدادم -چیزی نشده که، برا همه پیش میاد. وقتی از دستشویی بیرون اومدیم، کاملا به من تکیه داده بود . داشت میلرزید بردمش جلوی شومینه براش بالش گذاشتم و مجبورش کردم دراز بکشه .بعد به آشپزخونه رفتم .یکم آبلیمو با آب مخلوط کردم و آوردم، سرشو بلند کردمو به زور خوردش دادم . هر چه مخالفت میکرد، من بیشتر اصرار می کردم تا بلاخره همشو خورد . و بعد دراز کشید .سهیلا و فرشید هم اومدند. وقتی دیدند حال شیرین خرابه سهیلا گفت : شیرین میخوای بریم درمونگاه شیرین که توان جواب دادن نداشت با سر علامت منفی داد . منم گفتم: تا یکی دو ساعت دیگه روبه راه میشه من داروشو دادم . سهیلا که خودشم معلوم بود، خیلی مسته گفت: به هر حال اگه لازم شد منو صدا بزن و بعد با فرشید که اونم دسته کمی از سهیلا نداشت . به طرف اتاق خواب رفتند . من بالای سر شیرین نشستمو صورت ماهشو که حالا از فرط ضعف رنگش پریده و به خواب رفته بود رو نگاه میکردم . بعد چند دقیقه تلویزیون و ماهواره رو روشن کردم. ساعت حدود دوازده شب بود. چند تا کانالو که جابجا کردم . چهره (مونیکا بلوجی) هنرپیشه ی ایتالیایی رو دیدم . مشغول تماشا شدم چند لحظه که از دیدن فیلم گذشت متوجه شدم که فیلم باید (مالنا ) باشه. تعریف این فیلمو زیاد شنیده بودم . تو یکی از صحنه هاش وقتی مالنا یا همون( مونیکا بلوچی) . نیمه برهنه شروع به رقصیدن کرد، شباهت بی حد اندام اونو با شیرین متوجه شدم . ناخودآگاه از این همه شباهت جا خوردم. شاید تنها تفاوت در اندام این دو زن، توی سینهاشون بود، که اونم سینهای شیرین به مراتب زیباتر از هنرپیشه ایتالیایی بود . من تو تموم مدت پخش فیلم مرتبا اون دو رو با هم مقایسه میکردم . حتی از نظر چهره هم شباهت زیادی به هم داشتند. ولی باز با این تفاوت که چهره شیرین ظریفتر و بدون هیچ گریمی در نهایت زیبایی بود . نمیگم که شیرین تنها زن خوشگل دنیا بود. اما به جراءت میتونم بگم که کم نظیر بود . آخرای فیلم بود، که شیرین بیدار شد و دید که من بالای سرش نشستم. لبخندی که نشانه رضایتش بود زد. علی عزیزم بیداری ؟ وبعد چشمشو به تلویزیون دوخت. من ناخودآگاه موهاشو نوازش کردم . یه چند دقیقه ای بود، که از اتاق سهیلا و فرشید یه صداهایی میومد و هر لحظه هم بیشتر میشد . تا جایی که هنوز چند لحظه ای از بیدار شدن شیرین نگذشته بود که اون صداهای گنگ و نامفهوم به ناله های واضح تبدیل شده بود و هرز چند گاهی ام یک کلمه مثه اوف اوف .یواش.... یا اینکه جوون جوون بخور ...بخور... شنیده میشد. شیرین اولش خواست که اهمیت نده و خودشو به نشنیدن بزنه. ولی هر چه میگذشت وضعیت بدتر میشد. کار به جایی رسید که صدای سهیلا واضح به گوش میرسید که میگفت :جوووون فرشید جونم من کیر میخوام....... جووون..... بکنم .. بکنم .... یکدفعه شیرین از جا پرید و به من گفت: من میرم توی اتاق بخوابم . از بیداریتم ممنونم . شب بخیر و سریع به یکی از اتاقها رفت و درو بست. منم که دوباره از شنیدن این حرفها تحریک شده بودم . از جام بلند شدم تلویزیون و ماهواره رو خاموش کردمو به اتاق سوم پناه بردمو روی تخت ولو شدم . چشمامو که بستم اندام (مونیکا) شایدم شیرین چنان جلو چشمام نقش بست که دوباره چشمامو باز کردم . با خودم فکر کردم، اگه شیرین حالا سنش طوری بود که به من میاومد حتما باهاش ازدواج میکردم . ولی ...افسوس.. با همین افکار و رویاهای مستانه و شیرین به خواب رفتم . نمی دونم چقدر وقت از خوابیدنم گذشته بود . که با احساس شنیدن سرو صدایی از خواب بیدار شدم . گوش دادم، دیدم صدایی مثه جرو بحث دونفر بگوش میرسه ولی چون هنوز مست بودم و میلم شدید به خواب بود، دوباره داشتم از هوش میرفتم که اینبار با صدای یه جیغ زنونه از جا پریدم . دوباره چشمامو بستم و لبخندی از تصور اینکه حتما فرشید سهیلا رو جر داده رو لبام نشست . ولی نمیدونم چرا صدای بعدی یه آشوب بدی تو دلم بپا کرد. گوشامو تیز کردم . که کلمه کثافت رو با صدای شیرین شنیدم . از جام بلند شدم . توی تاریکی کورمال کورمال و آروم از اتاق بیرون اومدمو به طرف اتاقی که شیرین توش خوابیده بود رفتم. هرچی به اتاق نزدیکتر میشدم صدای جرو بحث بیشتر میشد . وقتی پشت در اتاق رسیدم، یکدفعه شیرین با صدایی بلند منو صدا کرد. من دیگه بیشتر ازاین معطل نکردم و سریع در اتاقو باز کردم . اما اتاق تاریک بود و چیزی پیدا نبود . به هر زحمتی بود کلید برقو پیدا کردمو چراغو روشن کردم . چیزیکه دیدم، باورش برام سخت بود. فرشید خودشو روی شیرین انداخته بود و داشت تلاش میکرد که دستشو زیر لباس خواب شیرین توی شورتش بکنه و شیرین هم وحشتزده داشت سعی میکرد اونو از خودش دور کنه . فرشید اینقدر مست بود، که حتی متوجه روشن شدن چراغ هم نشده بود و با تموم قوا در حال کلنجار رفتن با شیرین بود . خیلی عصبی شدم . انتظار چنین اتفاقی رو نداشتم . سریع خودمو بالای سر اونا رسوندم. دست دراز کردم موهای فرشید رو گرفتم و تا پایین تخت اونو کشوندم فرشید که دیگه حالا از شدت درد یکم حواسش جمع شده بود، سعی میکرد خودشو از دست من نجات بده. ولی من اونو به همین صورت تا دم در اتاق کشوندم و از اتاق بیرون انداختم . وقتی فرشید خودشو رها شده دید . صاف ایستاد تا ببینه چه اتفاقی افتاده. منم یه چک محکم زدم زیر گوشش .فرشید شوکه دستشو روی صورتش گذاشت. جای سیلیو مالش داد، بعد یکدفعه برگشت و به همون اتاقی که با سهیلا توش بود رفت . من به طرف شیرین که از ترس داشت گریه میکرد برگشتم. کنارش نشستم. صورتشو بین دستاش گرفته بود و گریه میکرد . دستی روی موهای سیاهش کشیدم و گفتم: نترس شیرین جون تموم شد . شیرین که معلوم بود همچنان سیاه مسته گفت : وای...علی چه خواب بدی دیدم . از اینهمه مستی خندم گرفت . دوباره با فشار روی شونه اش مجبورش کردم که بخوابه . یکمی بالای سرش نشستمو نگاهش کردم. بعد خواستم بلند شمو ، به اتاقی که توش بودم برگردم. اما با چشم بسته دست منو گرفت و گفت نرو علی من میترسم . پیشم بمون . تو هم همینجا بخواب. من مردد و دو دل، مونده بودم چیکار کنم که گفت: خواهش میکنم . منم از جام بلند شدم چراغو خاموش کردمو برگشتم با کمی فاصله ازش روی همون تخت خوابیدم . دستشو دراز کرد و دستمو گرفت . هنوز آروم آروم داشت گریه میکرد . من به نوازش موهاش ادامه دادم و مطمئنش کردم که دیگه خواب بد نمیبینه چند لحظه بعد از صدای نفسهای منظمش فهمیدم که خوابش برده. تا سپیده صبح همونطور که دست شیرین تو دستم بود بیدار بودم و زیر نور کم ماه که از پنجره بزرگ اتاق میتابید داشتم نگاهش میکردم . با اینکه چهرش به خوبی پیدا نبود، اما حتی یک لحظه ام چشم ازش بر نداشتم . یک لباس خواب نخی سفید که گلهای قرمز داشت تنش بود . بازوهاش و کمی از سینه ی مرمریش برهنه بود . از کمر به پایینشم با پتو پوشوند بودم . دم دمای صبح در حالی که به چهرش زل زده بودم و داشتم از اونهمه زیبایی لذت میبردم . یکدفعه چشماشو تو نگاهم باز کرد . چند بار با وحشت پلک زد. یهو یه جیغ بلند کشید و از جاش پرید و کلید چراغ زد. وقتی همه اتاق روشن شد، در حالی که سعی میکرد، چشماشو که نور زده بود تنگ کنه تا بتونه بهتر منو ببینه . با عصبانیت گفت: تو رو تخت من چیکار داری؟ منم که حالا از هولم رو تخت نیم خیز شده بودم، خواستم جواب بدم که یکدفعه مثه اینکه همه چیز یادش اومد. دستاشو فرو کرد لای موهاش سرشو بین اونها گرفت آهی کشید و بعد اومد جلو ونشست لب تخت و سرشو زیر انداخت. چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: تو دیشب تا حالا بیداری ؟ فقط لبخند زدم . بعد پرسید چرا بر نگشتی تو اتاق خودت ؟ گفتم : خواستم برم اما خودت نگذاشتی و گفتی پیشم بمون میترسم . بعد در حالی که لبخند میزد دستشو دراز کرد و مثه کسایکه دارند با توله سگشون بازی میکنند، با لبخند موهای منو بهم ریخت و گفت: پسر با معرفت . منم که بهم بر خورده بود گفتم: حضرت الیه مایلند براشون پارس کنم و از جام بلند شدمو به طرف اتاقی که توش خوابیده بودم رفتم. شیرین صدام کرد . علی....علی..... اما من بدون توجه وارد اتاق شدم و شیرجه رفتم روی تخت و دمرو دراز کشیدم . بعد چند لحظه صدای شیرینو شنیدم که از تو تاریکی در حالی که نفسهاش به گردنم میخورد آروم زیر گوشم گفت : پسره ی لوس ..اگه کاری کردم، که باعث ناراحتیت شده معذرت میخوام. بعد دوباره همون حرکتشو تکرار کرد. موهامو بهم ریخت و آروم از اتاق بیرون رفت . با صدای شیرین که کنارم روی تخت نشسته بود بیدار شدم . هی...پسر....پاشو ببینم .....لنگ ظهر... پاشو تنبل به هر زحمتی بود چشمامو باز کردم . دیدم رو صورتم خم شده . موهاش از دو طرف صورتش آویزون شده بود و از اون چهره جذاب تو عمق موهای شبق رنگش یک تابلو تمام عیار درست کرده بود . یک لحظه از اینکه میدیدم این پریوش دراه منو از خواب بیدار میکنه و منو صدا میزنه غرق در لذت شدم دوباره چشمامو بستم تا اون چهره ی خواستنی رو تو ذهنم هک کنم . اینبار انگشتای بلند و کشیده اشو تو موهام فرو کردو گفت : پاشو پسرم، من باید برم ..... با شوهر همون دوستم که گفتم: قرار دارم . بر جام نشستم صبح بخیر گفتم . کیرم زود تر از خودم بیدار شده بود و من نمیتونستم از جام بلند بشم. حس کردم شیرین هم متوجه شده . یعنی حتما دیده بود. چون در آخرین لحظه که میخواست از اتاق بیرون بره در حالی که نیم نگاهی به جلو شلوارم انداخت . گفت پاشو ... پاشو...که سهیلا اگه تورو با این وضع ببینه....وای... چی میشه و از اتاق بیرون رفت . از خجالت داشتم آب میشدم.... سر میز صبحونه همش سرم زیر بود، که نگاهم به شیرین نیفته . از فرشید خبری نبود ظاهرا .. اون صبح زود قبل از اینکه کسی از خواب بیدار بشه ویلارو ترک کرده بود. سهیلا گفت: شیرین جون، مگه دیشب چی شده که فرشید صبح زود رفت و گفت از شیرین عذر خواهی کن؟ از خودش هر چقدر سوال کردم که جواب نداد؟! منو شیرین ناخودآگاه نگاهمون تو هم گره خورد . شیرین لبخندی تحویلم داد و در جواب سهیلا گفت: بعد برات میگم . شیرین با عجله صبحونه میخورد و زودتر از ما از سر میز بلند شد و برای لباس پوشیدن به اتاق خودش رفت . سهیلا از من پرسید علی جان تو نمیدونی چرا فرشید رفت ؟ منم دست و پا شکسته براش توضیح دادم . سهیلا که هیجانزده شده بود. گفت: بابا به خدا فرشید حق داره . آخه منکه زنم با دیدن شیرین یه حالی میشم، وای به حال مردا و بلند خندید . من خیلی سرد نگاهش میکردم . سهیلا ادامه داد خب؟ اونوقت توهم فرشید بیچاره منو از رو شیرین بلند کردی که چی؟ فکر کردی از شیرین چیزی به تو میماسته ؟ نه عزیزم این شیرینو من میشناسم . فقط و فقط باید زوری ازش حال کشید، وگرنه محاله به کسی حال بده .. آلمان که بودیم، تو دانشگاه همه رو دیوونه کرده بود. از همه گوشه ی دنیا دانشجو بود و همه چشما دنبال شیرین ...از سرخ پوست گرفته تا پسرای جنوب شرقی آسیا ... خلاصه که معرکه ای گرفته بود. اما بدبخت عقب مونده ی امل میگفت: من با کسی میخوابم که دوستش داشته باشم ... همینطور که سهیلا داشت حرف میزد هر لحظه آلت من راست و راست تر میشد و ادامه میداد: اما هیچ وقت اون کس پیدا نشد. تا حالا که دیگه سی سالشه . بعد در حالی که با لوندی میخندید گفت : بد مصب خیلی سفته .. هنوز مرد به خودش ندیده ...و صدای خنده ش بلند تر شد. صدای شیرین از اتاقش بلند شد. علی جان ....علی جان ....بیا عزیزم ... ای بخت کیری حالا چه وقت صدا زدنه .. با این دسته بیل چکار کنم ... ؟ یه فکری به سرم زد از جام نیمه خیز شدم. بعد وانمود کردم که پام خواب رفته دوباره سر جام نشستم و جواب دادم . شیرین جون من پام خواب رفته اگه میشه خودت بیا .. البته این کارو کردم که سهیلا شک نکنه . دیگه شیرین صدام نزذ منم جای کیرمو به سختی درست کردم، تا اگه مجبور شدم از جا بلند بشم کمتر تابلو باشه . سهیلا از جاش بلند شد و مشغول جمع کردن میز شد هنوز با لباس خواب بود . یه لباس ساتن صورتی ، که تا سر زانوهاش بود و هنگام راه رفتن کاملا روی برجستگیهای تنش می نشست و منظره شهوت انگیزی درست میکرد . توی یک لحظه که سهیلا حواسش به من نبود از جام بلند شدم و به دستشوی رفتمو شیر آب سردو باز کردم و گرفتم رو کیرم . اونقدر آب سرد بود، که سریع کیرم خوابید . شلوارمو کشیدم بالا و اومدم بیرون . دیدم شیرین دم در دار کفشاشو میپوشه . به طرفش رفتم . با لبخند داشت بهم نگاه میکرد . وقتی بهش رسیدم . گفت امروز من سعی میکنم ماموره را گیرش بیارم . ...بعد خم شد تا کفششو تو پاش درست کنه از پایین نگاهی بهم کرد بعد خیلی آروم گفت : اگه سهیلا بهت گیر داد سخت نگیر .... خودتم عذاب نده .....مهم نیست ...از این فرصتها کم پیش میاد و یه چشمک با اون چشمای خوشگلش بهم زد منکه از حرف شیرین هم خندم گرفته بود هم خجالت کشیده بودم گفتم : شیرین جون در مورد من چی فکر کردی ؟ خندید و گفت: هیچی فقط اینکه یه الاغ دیگه مثه خودم وجود داره . بعد دستشو جلو آورد تا بام دست بده منم دست ظریفشو تو دست مثه بیل خودم گرفتم . صورتشو جلو آورد و گونم رو بوسید . انگار تو دلم چیزی فرو ریخت . جای لبش رو گونم شروع به سوختن کرد . گفت: خدا رحمت کنه با این دوست سکسی من ... اما تو صداش یه نگرانی خاصی بود ... که من اون وقت نفهمیدم چی بود. منم نگران شیرین بودم برا همین گفتم: مواظب خودت باش با من تماس داشته باش ... شیرین خندیدو گفت : اگه حضرت آقا جوابمو بدند....!!!!! بعد با صدای بلند گفت سهیلا من رفتم .. این بچه رو سپردم دستت. میخوام وقتی برگشتم ازش یه مرد ساخته باشی . سهیلا از تو آشپزخونه جواب داد نه بابا این خبرا نیست این شاگردتم مثه خودته ... فکر نمی کنم هنری داشته باشه . شیرین که رفت منم رفتم لباسم رو عوض کردم تا از ویلا برم بیرون که هم یه دوری بزنم هم اینکه زیاد دم دست سهیلا نباشم .ادامه دارد... **************************************** روزان ابری (قسمت هفتم) حدود ساعت ده صبح وقتی داشتم توبیشه های کنار زاینده رود چرخ میزدم، موبایلم زنگ خورد . به شماره که نگاهکردم دیدم از خونه است . مریم بود. که میخواست از حالم با خبر بشه . نزدیکای ظهر بود، که به ویلا برگشتم. تو این مدت به یه قهوه خونه رفتمو کلی برا خودم حال کرده بودم. هوای سرد و پاک اون منطقه آدمو سرحال میکرد. سهیلا در ویلا رو به روم باز کرد و در حالیکه سر تا پای منو برانداز میکرد گفت : بفرمایید بنده اینجا علاف شمام دیگه ؟!! دوست پسرمو که با همدستی استادت پروندید، تو هم که صبح رفتی و حالا میای منمکه بوقم ....؟ از لحن مسخرش خندم گرفت. ادامه داد . جووون چه خنده ایم تحویلم میده . با هم وارد ساختمون شدیم. لباساشو عوض کرده بود . یه شلوارک کوتاه چسبون مشکی دور دوزی قرمز، با تاپ نیم تنه سرش تنش بود . وقتی مانتویکه برای باز کردن در پوشیده بود رو از تنش در آورد و چشم من به اون کون قلمبه و پهنش افتاد تمام اورگانیسم بدنم به هم ریخت. برا چند لحظه حس کردم نمی تونم درست فکر کنم . به شدت تحریک شده بودم .جوریکه دیگه کیرم راست نمی شد و بیضه هام درد گرفته بود و مجبور بودم، مرتب اونهارو فشار بدم . من روی یک مبل راحتی نشستم و داشتم سهیلا رو نگاه میکردم، که سخاوتمندانه اون تن خوشگلشو جلوی چشمای من آزاد گذاشته بود . سهیلاهم در حالی که مرتب حرف میزد ، به بهانه جابجایی اسبابها، مرتب اون باسنهای گرد و درشتشو جلوی چشمای حریص من میچرخوند. گاهی دولا میشد، که تو این حالت اندازه کونش دوبرابر میشد. وقتایی که حواسش به من نبود دستمو به بیضه هام میرسوندم و یکمی اونا رو فشار میدادم. خیلی وضعیت بدی داشتم . رنجی که از شب گذشته تا اون وقت کشیده بودم، وصف نشدنی بود . سهیلا به آشپزخونه رفت و در حالی که ماجرای آشنایش با فرشید رو تعریف میکرد، با سینی چایی به طرفم برگشت و سینی رو روی میز گذاشت و کنارم نشست. رونهای تپلو سفیدش بیشتر تحریکم میکرد. وقتی کنارم نشست بدون مقدمه دستشو پشت گردنم انداختو تو چشمام نگاه کرد. بعد صورتشو جلو آورد. من دیگه تحملم تموم شده بود . به سرعت لبام رو روی لباش گذاشتم. بعد دست انداختم دور کمرش اونو کشیدم تو بغلم .گرم نرم بود. بوی زن مشاممو پر کرد . بوی دل انگیزیکه سالها بود نبوییده بودم . مستم کرد. تنم میلرزید. سینه اش رو به سینه ام فشار میداد و در حالی که لباشو تو لبام قفل کرده بود مرتب آه میکشید .....یک لحظه دهنشو ازم جدا کرد.مستقیم تو چشمام نگاه کرد و گفت: مهم نیست در موردم چی فکر میکنی . اینو بگم که من حالا چهار ساله که فقط با فرشیدم .اما از دیروز که تورو دیدم بد جوری چشممو گرفتی . دلم میخواد. .... دلم میخواد مزه سکس با تورو بچشم. دلم میخواد ببینم یه پسر بیستو دوساله با یه زن سی ساله چیکار میتونه بکنه و دوباره با تموم دهنش به دهن من حمله کرد . هر لحظه حریصتر میشدیم و من سهیلا رو بیشتر به خودم فشار میدادم . کیرم دیگه کاملا شق شده بود و جاش توی شلوارم تنگ . یک لحظه دست سهیلا رو روی کیرم حس کردم . ناخودآگاه آه بلندی کشیدم .سهیلا گفت :جوووووون چقدر شقه ....و فشارش داد . دردم اومد اما لذت بردم . سهیلا با لحنی شهوت الود گفت : این دختره دیوونه شیرین چقدر خره!! که قدر همچین نعمتی رو نمی دونه و دوباره لباشو گذاشت روی لبام. با به میون اومدن اسم شیرین، برا چند لحظه یه حس بدی پیدا کردم . اما با لمس دوباره کیرم توسط سهیلا از فکرش بیرون اومدم . لبای سهیلا شیرین و خوش حالت بود . داشت بلوزمو از تنم در میاورد و ریز ریز به شکم و سینه م بوسه میزد. نفسهام تند شده بود. دیگه کم کم اختیارمو داشتم از دست میدادم و سهیلا داشت منو تودستاش بازی میداد . همونجور که مشغول بوسیدن تن من بود پرسید . تاحالا با کسی خوابیدی ؟ من که حوصله جواب دادن نداشتم و دلم میخواست هر چه زودتر برم سر اصل قضیه، با بی تفاوتی گفتم نه..... که یکدفعه سهیلا یه آهی عمیق کشید و گفت: جوووونم ... پس... خودم پسریتو بر میدارم . بعد زیپ شلوارمو باز کرد و به سختی کیرمو که داشت میترکید رو از تو شورتم بیرون کشید . با دهان باز که حاکی از تعجب زیاد بود، یه نگاه به کیرم انداخت و یه نگاهم به چشمام و گفت: این چیه پسر؟ با خر پیوند زدی...؟ بعد دکمه شلوارمو باز کرد. من کمرمو یک بلند کردمو اون شلوارمو تا سر زانوهام پایین کشید . بعد با یک دستش تخمهامو گرفت و با دست دیگش شروع به نوازش کیرم کرد .من دیگه حال خودمو نمی فهمیدم .سرمو به پشتی مبل تکیه داده بودمو داشتم لذت میبردم. و با یک دستمم داشتم سینه های سهیلا رو از روی لباس میمالیدم . چند بار چهره معصوم شیرین جلوی چشمام نقش بست . حس میکردم داره ملامت بار نگاهم میکنه. ولی سعی کردم نسبت بهش بی توجه باشم و چون واقعا نیاز به سکس داشتم، تمام اندامم رعشه گرفته بود. تقریبا داشتم به اوج میرسیدم، که یهو گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن . به سرعت گوشیمو از توی جیب شلوارم که به زانوهام آویزون بود رو بیرون کشیدم . وای ....خدای من ...شیرینه .....انگار از خواب بیدار شده بودم. با خوشونت سهیلا رو کنار زدم از جام بلند شدم شلوارمو بالا کشیدم و زیپم رو بستم . اونقدر با عجله اینکارو کردم که پوست کیر شقم لای زیپم گیر کرد و درد تمام وجودمو گرفت. نگاه کردم دیدم خون راه افتاده . گوشی هم مرتب زنگ میخورد. چنان دست و پامو گم کرده بودم، که انگارشیرین اونجا بود و داشت نگاهم میکرد . از اون طرفم خون داشت از کیرم میریخت .سهیلا هاج واج منو نگاه میکرد . پوست کیرمو به سختی از لای زیپ بیرون کشیدم که دیگه تقریبا داشتم از درد بیهوش میشدم. بعد برای اینکه شلوارم خونی نشه اونو در آوردم . وبه طرف جعبه دستمال کاغذی روی میز رفتم. سریع چندتا دستمال از توی جعبه بیرون کشیدم زیر کیرم گذاشتم و بعد گوشی که همچنان زنگ میخورد را آن کردم و به طرف اتاق خواب رفتم . و درو بستم . صدای لطیف شیرین تو گوشی پیچید . هی.....بچه چرا جواب نمیدی ؟ سلام کردم . خندید و گفت: سلام ... علی آقا .... نکنه دستت به سهیلا بند بود ناقلا ....؟ با اینکه با خنده این حرفو زد اما توی صداش همون نگرانی صبح موج میزد . من در حالی که از درد کیر به خودم میپیچیدم در جواب حرف شیرین فقط خندیدم. شیرین مکثی کرد و گفت: یه خبر خوش برات دارم . گفتم : بگو ...؟ شیرین ادامه داد خیالت راحت ماموره رو پیدا کردم . یعنی خونشو پیدا کردم ... .گفتم : ایول...چه جوری؟ خندید و گفت: وقتی برگشتم برات میگم ....حالا برو با سهیلا خوش باش .... خجالت کشیدم . از خودم بدم اومد . حس کردم به شیرین خیانت کردم .... با صدای شیرین که میگفت: تا ساعت سه خودمو میرسونم بخودم اومدم .گفتم : منتظرم. خداحافظ -خدا حافظ اما هیچ کدوم قطع نکردیم . پس قطع کن بچه . -تو زنگ زدی.... ای ننر لوس . وبعد با اکراه قطع کرد . من بی حال روی تخت افتادم. به فکر کاری که داشتم میکردم فرو رفتم . درد کیر امونمو بریده بود . با خودم فکر میکردم، اگه من سهیلا رو کرده بودم، حتما برا اینکه به رخ شیرین بکشه بهش میگفت و من دیگه هیچ احترامی پیش شیرین نداشتم . خدارو شکر کردم که شیرین اینقدر به موقع زنگ زده بود . در همین وقت در اتاق باز شد سهیلا تو آستانه در ایستاده بود . شلوارم هم دستش بود با تمسخر بهم لبخند میزد. بعد شلوارمو به طرفم پرت کرد و رفت . قلبم هنوز از شنیدن صدای شیرین بیقراری میکرد .آخ...آخ....دردآلتم داشت شدید تر میشد .نشستم نگاه کردم بهش دیدم، تمومه دستمالها غرق خونه....یکی از دستمالها چسبیده بود به جای زخمش. دلم براش سوخت. بعد از این همه سال اسارت تو بند مغزم، یک مرتبه خواست یه حالی بکنه، اما نگون اقبال چی سرش اومد .!!!؟ هنوز اون احساس اینکه بند تمبونم شله و زود وا میدم رهام نکرده بود. با انزجار از این وضعی که برا خودم درست کرده بودم . دستمالها رو از روش برداشتم . دیگه خون ریزی نداشت . نگاه کردم دیدم اندازه یه پشت ناخن پوست زیرش کنده شده با دیدن زخمش بیشتر دلم براش سوخت . شلوارمو پوشیدم از اتاق بیرون اومدم. رفتم تو آشپز خونه شاید بتادین و یا گاز استریل پیدا کنم . راه رفتن برام خیلی سخت بود .وقتی وارد آشپز خونه شدم . دیدم سهیلا نشسته پشت میزو زار زار داره اشک میریزه. البته بی صدا . مات متحیر موندم . اونم یه نگاه به من کرد و بعد شروع کرد عین یه دختر بچه، با پشت دستش اشکاشو پاک کردن . من با خودم گفتم : نگاه کن حتی این زنی که من فکر میکردم، خیلی با اراده و مصممه هم به همین راحتی اشک میریزه و اینو به نشانه قلب کوچک همه ی زنها آموختم. شاید همین دیدن گریه سهیلا درس بزرگی به من داد. که توی آینده از تجربه اش استفاده کنم . بی اختیار همونطور که مبهوت نگاهش میکردم گفتم : سهیلا جان منو ببخش. اشتباه کردم . باید به تو میگفتم که نمی تونم. ولی باور کن که درست وقتیکه شماره شیرینو رو صفحه گوشیم دیدم متوجه شدم، که واقعا نمیتونم. باور کن دلیلشو خودم هم نمیدونم . سهیلا در حال پاک کردن اشکاش گفت : من از دست تو ناراحت نیستم، از دست خودم ناراحتم . که چقدر ساده غرورمو شکستم. من هیچ وقت به خودم اجازه نداده بودم، که اینجوری در مقابل کسی رفتار کنم. -منم بی تقصیر نبودم، اما دیگه هر چی بود گذشت. دلم نمی خواد در موردش فکر کنی، یا اینکه دیگه پیشت آدمی ....که چه میدونم ...قصد اذیت کردنتو داشت، جلوه کنم . لبخند رو لباش نشست و گفت: بد بخت از بس حرف نزده حرف زدنم یادش رفته. خودممم خندم گرفت ....سهیلا از جاش پاشد. گفت: نهار آمادست اگه میخوای بکشم . گفتم : نه هنوز گرسنم نیست و به سرعت به اتاق برگشتم . یادم رفته بود برای چی به آشپز خونه رفته بودم . عمرا هم روم نمیشددیگه جلو سهیلا برگردم تو آشپزخونه دنبالش بگردم . برا همین درو بستم بعد شلوارمو در آوردم سر کیرمو تا اونجا که زخم شده بود از شرتم بیرون گذاشتم . تصمیم داشتم تا اومدن شیرین صبر کنم و بعد که شیرین اومد. با ماشین برم تو ده گاز استریل و بتادین بگیرم . دردو سوزش هر دو با هم آلتمو گرفته بود . ناله کنان به خواب رفتم. ************************************ هنوز آفتاب نزده بود که عمو صدیق وارد اتاق شد. نگاهی به زنک انداخت که در حال چرت زدن بود . منم تبم پایین اومده بود. پیره مرد کنار من نشست دست چروکیدش رو به روی پیشونی من گذاشت، بعد آهسته صدا زد ..سوودا ...سوودا... زن چشمای پف کرده از بی خوابیش را گشود . پیره مرد گفت : من دارم میرم آبادی حواست به پسره باشه بابا... خیالت راهت باشه عمو صدیق برو به امونه خدا....بقچتم بستم ..... عمو صدیق نگاهی به من کرد و گفت : زود بر میگردم پسرم، نارا حت نباش خوب میشی. من تا ظهر با طبیب بر میگردم . و از جاش بلند شد و به بیرون رفت. اون زن هم تا بیرون بدرقه اش کرد . و من باز تو گذشته خود غرق شدم . با صدای شیرین که داشت منو صدا میکرد و محکم به در میکوبید بیدار شدم . آهای پسر چرا درو باز نمیکنی...؟ علی...علی جان....جواب دادم : صبر کن .... جای کیرمو که هنوز بیرون بود همراه با درد فراوون درست کردم. بعد گفتم : چند لحظه صبر کن و بعد شلوارمو پوشیدم ...بعد درو باز کردم . شیرین باهام سینه به سینه شد . چند لحظه توچشمای هم خیره موندیم .یهو شیرین به خودش اومد و گفت: چرا در باز نمیکنی؟ ترسیدم. با صدایی لرزون جواب دادم. ببخشی خوابم برده بود.از نگاهش مشد فهمید، که سهیلا همه چیزو بهش گفته. از این خاصیت زنا که به قول معروف، نخود تو دهنشون نمی خیسه بدم میاد. شیرین در حالیکه ابروها شو تو هم میکشید، که چین خوشگلی رو پشونیش میشست، چشمای سیاه و درشتشو تنگ کرد و با حالتی نگران پرسید: خوبی؟ با سر اشاره مثبت کردم . اما میدونستم منظورش چیه. از خجالت برافروخنه شدم . بعد گفت: بیا کارت دارم و بعد به طرف آشپزخونه راه افتاد. منم پشت سرش حرکت میکردم. ولی راه رفتنم افتضاح بود. چون کیرم با شرتم در تماس بود و من از سوزشش ضعف میرفتم. تو یک لحظه ایستاد صورتشو به طرف من گردوند و گقت: ناهارم که نخوردی...!!!!!؟؟؟....چشمش به راه رفتن من افتاد ته لبخندی که توی چهرش نشسته بود رو دیدم. اما اون به سرعت روشو برگردوند تا من متوجه اون نشم . وقتی وارد آشپز خونه شدیم، بلا فاصله روی اولین صندلی که دم دستم اومد نشستم . از سهیلا خبری نبود . شیرین خودش گفت : سهیلا ده دقیقه پیش با آژانس رفت اصفهان خودمون باید غذارو آماده کنیم . بعد ادامه داد بیچاره ....اون از فرشید بدبخت که مجبور شد از خجالتش در بره اینم از سهیلا...بعد شروع کرد زیر زیری خندیدن و مشغول چیدن میز ..یه شلوار جین فاق کوتاه چسبون به رنگ آبی باز و یه تاپ سرمه ای تنش بود. موهاشم محکم از پشت به صورت گوجه ای بسته بود . وقتی دولا میشد تا از توی کابینتها چیزی برداره . تاپش بالا میرفت .و قسمتی از کمر ظریفش و شورت مشکی گیپورش پیدا میشد . قلبم مثه مکینه صحراها میزد . وقتی به اندامش نگاه میکردم میدیدم که سهیلا در برابرش واقعا به حساب نمیاد . سپیدی پوستش چنان با اون قسمت از شورتش که پیدا بود در تضاد بود، که هر چه تلاش میکردم، نمی تونستم ازش چشم بردارم . ولی شیرین اصلا متوجه این حالتهای من نبود. وقتی میز رو چید درست روبه روی من نشست اون سینهای درشتشو در برابر چشمای من گذاشت و شروع به غذا خوردن کرد . کیر وقت نشناس من از دیدن این صحنه ها شق شده بود . زخمم میمالید به شلوارم و من درد میکشیدم . شیرین گفت: فردا با ماموره قرار دارم که اسلحه اش رو ببرم بدم . به شرط اینکه اونم دتباله اش رو نکشه . من پرسیدم چجوری پیداش کردی؟ شیرین خندید و گفت خیلی ساده . رفتم به همون تریا . به صاحب تریا خودمو معرفی کردم . اونهم کلی تحویلم گرفت . ازش پرسیدم اون ماموره اینجا نیومده ؟ جواب داد: چرا اتفاقا آدرسشو هم گذاشته، تا اگه شما دوست داشتید باش تماس بگیرید. تلفنشم هست. بعد آدرسو تلفنشو گرفتمو از تلفن عمومی بهش زنگ زدم ....کلی بدبخت خوشحال شد . کم مونده بود پشت تلفن گریه بیافته . التماس میکرد اسلحه ش رو بهش برگردونیم میگفت : به خدا فهمیدم که اون پسر خلافکار نیست و میگفت: من بی احترامی کردم، اما نگذارید یه عمر بدبخت بشم . میگفت: امروز بیماری رو بهونه کردم نرفته ام سر کار . اما نهایتا تا فردا میتونم بپیچونمشون . تورو خدا اسلحه ام رو بهم بدید. به خدا براتون تلافی میکنم . منم با هزار قول قرار که ازش گرفتم تا دنباله ماجرا رو نکشه . برا تحویل اسلحه قرار شد، که فردا باش قرار بگذارم . ....حالا تصمیم دارم اسلحه رو یه جا جاسازی کنم و بعد به اون زنگ بزنم و بگم بره برداره .من ساکت بودم و به حرفهای شیرین گوش میدادم و هر وقت حواسش به من نبود دزدکی سینهاشو دید میزدم . شیرین بهم گفت: غذا تو بخور بچه سرد میشه . من از کارهایی که کرده بود تشکر کردم و مشغول غذا خوردن شدم . بعد از ناهار رو مبل توی پذیرایی نشسته بودم و داشتم یه فیلم سینمایی که از ماهواره پخش می شد رو میدیدم. که شیرین از آشپز خونه بیرون اومد تو دستش یه بتادین و چند تا گاز استریل بود. روبه روم که رسید، در حالی که سعی میکرد نخنده بتادین و گازاستریلها رو دستم داد و گفت:عفونت میکنه و بدون اینکه به صورتم نگاه کنه به سمت آشپزخونه برگشت .از لذت و خجالت مردم و زنده شدم. لوازمو برداشتم و به اتاق خواب رفتم . نگاهی روی ساعت انداختم حدود چهار بعد از ظهر بود. صدای شیرین از پشت در اتاق میاومد که میگفت: علی جان ... من میرم یه چرتی بزنم اگه بیدار بودی یک ساعت دیگه صدام بزن خیلی خسته م. من زخممو استریل کردم و باز به پذیرایی برگشتم . و مشغول دیدن فیلم . یه چند دقیقه که گذشت وسوسه دیدن شیرین توی خواب اومد سراغم . خیلی با خودم کلنجار رفتم .اما این میل خیلی قویتر از اونی بود، که من بتونم در برابرش مقاومت کنم و کاملا کلافه ام کرده بود. تا جاییکه بی اختیار از جام بلند شدم و به پشت در اتاق شیرین رفتم. لای در باز بود. آروم درو باز کردم. دیدم شیرین روی تخت پشت به در خوابیده . همون لباس خواب دیشب تنش بود بازوهاش و ساق پاش لخت بود. رفتم بالای سرش . نگاهی به اون قد قواره کشیده ش انداختم. محشر بود این شعر اومد تو ذهنم . قیامت قامتت قامت قیامت قیامت کرده ای با قد و قامت موذن گر ببیند قامتت را به قد قامت بماند تا قیامت خودم هم نمیدونستم چرا اینجوری شدم . چجوری به خودم اجازه داده بودم، که اینقدر به زیبایی شیرین توجه داشته باشم . هر چه نگاهش میکردم، سیر نمیشدم . چیزیکه در دلم میگذشت به آغوش کشیدن این دختر زیبا بود. اما وقتی بهش فکر میکردم، مغزم از تمرکز کردن روی این موضوع طفره میرفت . اما توان منم کم کم داشت به انتها میرسید . چند دقیقه بالای سرش ایستاده بودم ونگاهش میکردم . موهای سیاهشو باز کرده بود و با حالتی کودکانه یک دستش را زیر صورتش قرار داده بود و مژه های بلند سیاهش روی هم افتاده بود . پوست سفید صورتش مایل به قرمز شده بود و آروم بی صدا نفس میکشید . هوس بوئیدن موهاش تودلم غوغایی به پا کرده بود. آروم خم شدم تا بنا گوش سپید و موهای سیاهشو بو بکشم . این تنها کاری بود، که در برابر این شعله سرکشی که توی دلم زبونه میکشید میتونستم انجام بدم . وقتی دماغم رو به گردن و موهاش نزدیک کردم . یکدفعه شیرین یه تکون شدیدی خورد، که برای لحظه ای انگار قلبم از کار افتاد . نمیدونم چرا حس کردم شیرین بیداره . اما من دیگه تقریبا کارمو کرده بودم و مشاممو از عطر دل انگیز بناگوش و موهاش پر کرده بودم . مست مست . تلو تلو خوران اتاق رو ترک کردم . دلم مشروب میخواست . به آشپزخونه رفتم و بساط رو آماده و شروع به خوردن کردم. پرکن پیاله را کین آب آتشین دیریست ره به حال خرابم نمیبرد. این جامها که در پی هم میشود تهی .. دریای آتشست که ریزم به کام خویش! گرداب می رباید و آبم نمی برد. پرکن پیاله را .... دیگه داغ داغ توافکار شیرین غرق شده بودم، که صداش به خودم آورد . به به ....میبینم که برا خودت مهمونی گرفته ای...!!!؟ بهش لبخند زدم. با همون لباس خوابش اومده بود تو آشپزخونه . و من محو تماشای این فرشته ی زیبا.. نشست روبه روم وبا لحن بچه گانه ای گفت آقا منم بازی...... براش ریختم، اونم یه ضرب سر کشید.خودمو در برابر اینهمه جذبه وزیبایی خیلی ضعیف شده حس میکردم .توی چهرش یه سردی خاصی بود، که جذابترش میکرد. و من دلشده حتی توان مستقیم نگاه کردن به اون چهره رو نداشتم . چند تا پیک مشروب که خورد گفتم: شیرین جون دیگه نخور، میترسم مثه دیشب حالت بد بشه . با گونه های گل انداخت از حرارت الکل چشمای درشتشو مستونه رو هم گذاشت و گفت : خیالم راحته که تو هستی . با تو احساس امنیت میکنم . نمیدونم این حرفها رو برای این میزد، که از طرف من برای خودش امنیت بیشتری بخره یا واقعا با من احساس امنیت میکرد . ادامه داد علی جان بعد از مشروب میای بریم استخر ؟ من یک لحظه تو جواب دادن موندم، آخه با کیری که گاز استریل بهش بود چطور میتونستم برم توی آب ... شیرین وقتی تردید منو دید مثه اینکه متوجه شده بود . خنده ای دزدانه کرد و ادامه داد: البته تو نمیخواد بیای تو آب فقط مواظب من باش آخه دوباره حس میکنم خیلی مستم . ادامه دارد.... ****************************** روزان ابری (قسمت هشتم) امشب هم باز با همون لباس شنای دیشب داشت در برابر چشمای من فلک زده اون اندام خوشگلشو مثه ماهی توی آب میلغزوند و من درحالی که روی یک صندلی کنار استخر نشسته بودم. سرمست تماشای او . بعد از حدود نیم ساعت توی آب غوطه ور بودن، از آب بیرون اومد رو به روی من ایستاد و شروع به تخلیه گوشهاش از آب کرد. دلم نمیخواست ازش چشم بردارم. ولی وقتی نزدیکم بود، واقعا احساس عجز میکردم و اونم خوب اینو میفهمید. بعد از اینکه گوشهاشو تخلیه کرد گفت:آخیش...چه کیفی داشت. بعد به طرف سونا راه افتاد و با دست اشاره کرد تا دنبالش برم . مستانه و با پیچو خم راه میرفت و منو بیشتر مفتون خودش میکرد . وارد سونا که شدیم شیرین به صورت دمرو روی تختها دراز کشید و منم با لباس گو شه ای نشستم . پیشونیشو روی دستاش گذاشت . از اینکه سخاوتمندانه اجازه میداد اون هیکل دروشتو زیباشو نگاه کنم، تو دلم ازش تشکر میکردم. اما میدونستم که کوچکترین حرکت غیر متعارفی، منجر به از بین بردن اعتمادش میشه. به همین خاطر با احتیاط تمام به او نگاه میکردم . هیچگاه مستقیم و بدون پرده به اندامش نگاه نمیکردم و تمامی حرفهایم را مزه مزه میکردم، تا مبادا ناراحتش کنم . بعد از چند دقیقه سکوت شیرین گفت: علی جان یکمی شونه هامو ماساژ میدی؟ تو دلم یه چیزی فرو ریخت . با خودم گفتم: انگار این بابا اصلا تو باغ نیست و نمیدونه من دارم چه عذابی میکشم . ولی با لحن خواهشمندش دیگه خودمو به کنارش رسوندم . دستهامو آروم رو شونه هاش گذاشتم . نرمی پوست تنش لذت بخش بود .شروع به فشار دادن شونه هاش کردم . از اولین فشار دستام . گفت: آخیش.... یکم محکمتر حس کردم، پوست کیرم داره جر میخوره . از گرمای سونا و بالا رفتن دمای بدنم کلافه شدم و تیشرتمو درآوردم. قطره های عرق از سرو صورتم و سینه ی برهنم داشت فرو میریخت. یکم که گذشت، جراتم بیشتر شد و پایینتر از شونه هاش و قسنتی از کمرش رو هم لمس کردم . توی یه خلسه سکر آوری فرو رفته بودم . جوریکه احساس میکردم، که اگر فقط یکبار توی این حالت دستش به آلتم بخوره ارضا خواهم شد. دستای من کار خودشو کرده بود و شیرین هم در حال لذت بردن از فشاری که به تن ظریفش وارد میکردم بود. . قسم میخورم که شیرین هم حال احوال منو داشت. ولی نمیدمنم چی باعث میشد، که از یه حدی جلوتر نره . من که دیگه جسارتم بیشتر شده بود به بهانه ی مزاحم بودن بند مایو اش، اونها رو از روی شونه هاش رد کردم و باز شرو به لمس پوست تنش کردم. دهنم خشک شده بود و ضربان قلبم به قدری سریع بود، که خودم توی اون سکوت به وضوح صداشو میشنیدم .انگشتامو پشت گردنش کشیدم و اون آهی از اعماق وجودش بیرون کشید . این آه کشیدنهاش منو دیوونه تر میکرد. کم کم از روی شونه هاش انگشتهامو به زیر بغل و پهلوهاش رسوندم و شیرین همچنان در حال آه کشیدن. اولین تماس سر انگشتام با گوشه های سینه هاش، که قلمبه گی اونا کمی از زیر تنش زده بود بیرون باعث شد، که همراه با آه بلند دیگه ای، عضلاتشو منقبض کنه. من که با نگاهم سانتر سانتر بدنشو میبلعیدم، انگشتامو به سرعت عقب کشیدم. میترسیدم که با ناراحت کردنش، این لحظات رویایی رو از دست بدم . مدتی طول کشید تا من دوباره جراءت اینو پیدا کردم، که باز سر انگشتهامو به گوشه ی سینه هاش برسونم. و ای کاش این کارو نکرده بودم . چون وقتی انگشتام با سینه اش تماس پیدا کرد یه جیغ کوتاه کشید . و مثه فنر از جا بلند شد. بدون اینکه رو شو به من بکنه بندای لباسشو به روی شونهاش انداخت بعد با چهره ای برافروخته و در هم که نشانه ناراحتیش بود رو به من کرد و گفت ممنونم، بریم و خودش به سرعت سونا رو ترک کرد من خیس از عرق شهوت و گرمای سونا با کیر شق بدون حرکت چند دقیقه دیگه همونجا نشستم و بعد که ورم کیرم کم شد، بلند شدم و از سونا بیرون اومدم . وقتی توی اتاق داشتم لباسم رو عوض میکردم شیرین از پشت در منو برای خوردن شام صدا میکرد . . سر میز غذا تنها صحبت از طرف شیرین بود، که میگفت: فردا صبح زود به اصفهان میریم و کارو با ماموره تموم میکنیم ...بعد از شام اینقدر آشفته و ناراحت بودم، که خیلی زود به اتاق خواب پناه بردم و تا صبح خرغلت زدم و به لحظاتی رو که با شیرین گذرونده بودم . فکر کردم یعنی فردا همه چی تموم بود و من دوباره میشدم همون دانشجوی شیرین توی دانشگاه ؟ قلبم از این فکر فشرده میشد . اما از اون طرف یه روزنه ی امیدی برای نزدیک بودن به شیرین احساس میکردم. به خصوص اینکه میدونستم حالا دیگه شیرین به من خیلی اعتماد داره و شاید به خاطر همین موضوع، ارتباطش رو با من حفظ کنه...دم دمای صبح خوابم برد . مدت زیادی از خوابیدنم نگذشته بود، که با نوازش پنجه های شیرین در لای موهام بیدار شدم ... شیرین بهم لبخند میزد و این زیباترین چیزی بود، که میتونستم تو چشم گشودن صبحگاهی به چشم ببینم در چشم بامدادان به بهشت برگشودن نه چنان لطیف باشد که بدوست برگشایی. تو تموم طول راه برگشت، من با چشمانی پف کرده که نشانه بی خوابی دیشب بود. ساکت و غمین، اما شیرین پر شور و سر حال. وقتی به اصفهان رسیدیم . شیرین گفت : خب پسر به نظرت کجا بریم اسلحه رو جا سازی کنیم ؟ بدون معطلی گفتم بریم کوه صفه . اسلحه رو پای یکی از ماهورها چال کردم، بعد یه پارچه قرمز دور یه سنگ بستم و روی مکان قرار دادم. و با شیرین اومدیم پایین کوه . از تلفن عمومی شیرین با ماموره تماس گرفت . بعد از سلام. شیرین گفت: آقا ما اسلحه رو جاسازی کردیم میتونی بری برداری، اما حرفهات که یادت نرفته ؟من گوشی رو از دست شیرین قاپیدم با لحن تند و جدی گفتم : ببین مرتیکه .... اگه دنبال درد سر بگردی به خاک مادرم که اینبار قید همه چیو میزنمو یه گوشه نفلت میکنم . ماموره شروع کرد قسم خوردن ... نه به خدا ... من خودم تو دردسرم، زنو بچه دارم. اصلا ما یه غلطی کردیم .. بخدا نمیخوام دنبالشو بکشم. من دو روز سرکار نرفتم ...باید بعد هر گشت اسلحه رو تحویل بدم. اما حالا دو روز.... پریدم وسط حرفشو گفتم: من نمیدونم ... فقط دنبال درد سر باشی منم پایم و گوشی رو دادم به شیرین ...اون داشت ادامه میداد، که شیرین گفت: خب بابا بسه دیگه، آدرسو یاداشت کن ..... دوباره باهم برگشتیم نزدیکای جایی که اسلحه رو چال کرده بودیم . و از دور مراقب بودیم . بالای یه تپه روی یه تخته سنگ نشسته بودیم. هوا سرد بود سوز بدی میومد. شیرین از سرما میلرزید و دندوناش به هم میخورد. تقریبا به من تکیه داده بود. با اینکه آب دماغم راه افتاده و حس بویاییم از کار افتاده بود، اما بخار نفسهای شیرینو که باد به صورتم میرسوند رو با تمام وجود استشمام میکردم. لرزش تنش رو که بهم چسبیده بود، احساس میکردمو از تماسش غرق در لذت بودم . یه چند بار به بهانه جابه جا شدن خودمو بیشتر به شیرین چسبوندم و یکی دوبارم پشت گردنش که از شالش بیرون بود رو بوییدم . کمکم جراءتم بیشتر شد وی ک دستمو دور شونه هاش انداختم و بیشتر به خودم فشردمش . اونم مخالفتی نکرد سرشو به شونه ام تکیه داد . و آهسته گفت: میدونی علی ..؟ با اینکه نمیدونم این ماجرای اسلحه به خوبی تموم میشه یا نه، اما از یه چیزی خوشحالم و اون اینکه توی این شهر غریب، یه دوستی پیدا کردم، که میتونم بهش اعتماد داشته باشم. بعد لرزون خندید و گفت: البته درسته که از نظر سنی بچه ای، اما بهم ثابت شد که مرد شدی ... و مردی به سن و سال نیست.... پریروز که با هم رفتیم توی ویلا راستش اول خیلی ترسیدم . حتی با خودم فکر کردم، اگه این پسر یه بلایی سر من بیاره ؟ بلند خندید ... و ادامه داد: اما چقدر مسخره فکر میکردم . ..بعد دیگه ساکت شد . حدود ده دقیقه بعد دیدم ماموره آروم آروم داره به طرف جای اسلحه میره. با لباس نظامی بود. با دست به شیرین نشونش دادم. به ظاهر تنها بود . .. وقتی به مکان رسید، نگاهی به دورو برش انداختو زانو زد و با عجله زمینو کند و اسلحه رو از زیر خاک بیرون کشید. ما دیدیم که از خوشحالی اونو بوسید و بعد توی غلافش قرار داد و به سرعت به طرف پایین سرازیر شد. منو شیرین از این حرکتش با هم خندیدیم . چند دقیقه ای نشستیم تا مطمئن بشیم که رفته و بعد آروم از سرازیری تپه در حالی که شیرین دست ظریفشو تو دست من قرار داده بود، به طرف پایین راه افتادیم. چون شیب تپه تند بود . آهسته حرکت میکردیم و جاهایکه شیرین تعادلش به هم میخورد، دست من دور کمرش حلقه میشد . نمیتونم حالمو بیان کنم، از این که میتونستم کمر باریک و خوش فرمشو بغل کنم. تنها چیزیکه میتونم بگم اینکه، تو تموم طول راه کیر من زیر کاپشن بلندم راست راست ایستاده بود و تو جابجایی هایکه در حال فرود میکردیم، چند بار شد که کمر و یا باسن شیرین با اون تماس پیدا کرد . که تو این لحظه ها زانوهام قدرت خودشو از دست میداد...اما چون کاپشنم ضخیم بود به هیچ وجه شیرین از این حالتم بویی نبرد. وقتی به دامنه رسیدیم، شیرین که هنوز دستشو از تو دست من بیرون نکشیده بود گفت: علی جان درسته که اینجا چند تا شیر تو قفس نگهداری میکنند؟ من با حرکت سر تایید کردم و گفتم چند تا حیوون دیگه هم هست. شیرین هیجانزده گفت: بریم ببینیم؟! زمانهایکه با هیجان صحبت میکرد، تو صورتش میشد دختر بچه ذوق زده ای رو دید. منم خندیدم و گفتم: بریم. وقتی به قفس شیرها رسیدیم، با هیجان آلوده به ترس گفت: وای...علی اینا چه بزرگند؟! ...پرسیدم . مگه تاحالا شیر ندیده بودی؟....گفت چرا هم باغ وحش تهران هم آلمان . اما اینا انگار بزرگترند! شیرها غرش کنان دور قفس میچرخیدند ... و شیرین مثه دختر بچه ها براشون صداهای عجیب غریب از خودش در میاورد...منم با لذت و خنده کاراشو نگاه میکردم. یهو تو همین لحظات ... یک شیر ماده دراز کش خوابید و یه شیر نر کاملا روش قرار گرفت و آلتش به سرعت بزرگ شد و داشت سعی میکرد که اونو به شیر ماده فرو کنه. شیرین یکدفعه از سرو صدا افتاد . با چشمای دریده و شوکه شده. داشت کارای اونا رو نگاه میکر.د بعد مثه اینکه به خودش اومده باشه، بدون اینکه حرفی بزنه از کنار من دور شد و به طرف قفس خرسها رفت. من که تو دلم از خنده داشتم میترکیدم...وقتی به چهره شیرین نگاه کردم دیدم، از اونیم که تو سرما سرخ شده بود حالا برافروخته تر شده ...وقتی به قفس خرسها رسیدیم من پشت سرش بودم. خیلی نزدیک بهش. اونقدر که کاپشنم با پالتوش در تماس بود ..حالم خیلی بد بود ... نفسهام تند ... قلبم به شدت میزد ...خیلی آروم از پشت بهش نزدیک شدم و دستامو بالای سرش به روی فنس قفسها قرار دادم. جوریکه از تن و دستام براش یه قفس درست کردم . کاملا تو آغوشم بود و من هر لحظه خودمو بیشتر بهش نردیک میکردم . اون با دیدن خرسها، دوباره ذق زده شده بود و شروع به تعریف کردن از اونا و من هر لحظه نزدیک و نزدیکتز میشدم. زمانی که آخرین میلیمتر های فاصلمون تموم شد و تماس من با تنش بر قرار شد حس کردم شیرین لرزید و یه نفس عمیق کشید . شیرین که از این حالت هول شده بود و معلوم بود در برابر عمل انجام شده قرار گرفته، بی جهت برای خرسها ذوق میکرد و مدام با لرزشی که توی صداش بود و معلوم بود که از شدت هیجانه .. میگفت: وای... خدا .. اینا چه خوشگلند ..هر چه جلوتر میرفتیم، جسارت من بیشتر میشد و خودمو بیشتر بهش میفشردم. تا جایکه شیرین کاملا به حصار قفسها چسبیده بود و من از پشت پاها مو به رونهاش و کیرمو به باسنش فشار میدادم. کاملا برجستگی و سفتی باسنشو حس میکردم ... احساس میکردم، جونم از ترس و هیجان داره به لبم میرسه لذتش وصف نشدنیه. شیرین همچنان به طرز مضحکی که حاکی از این بود که سعی کنه خوشو جوری نشون بده، که نمیدونه داره چه اتفاقی میافته، برای خرسها سرو صدا راه انداخته بود و میخندید وبه روی خود نمیآورد که در چه موقعیتی قرار گرفته. اما از نفس نفس زدن و قورت دادن تند تند آب دهنش، که معلوم بود از خشک شدن دهنشه. پیدا بود که حال اونم دست کمی از احوال من نداره .. من که کم کم داشتم از شدت شهوت به جنون میرسیدم به سختی آب دهنمو قورت دادم یه دستمو از قفس جدا کردم و روی کمر شیرین قرار دادم و تموم نیرومو جمع کردم، تا از لرزش صدام کم کنمو گفتم : خوشگلند ؟ شیرین که دیگه تقریبا بی اختیار شده بود و معلوم بود که توان ایستادن نداره کمی خودشو تو بغل من جابجا کرد، که باعث شد حس کنم کیرم کاملا وسط باسنش قرار گرفته، همراه با آهی عمیق گفت:آره ... خیلی... اما صداش خیلی ضعیف بود ... من یکم دیگه فشارو به تنش زیاد کردم جوریکه سینه های درشتش هم به حصار قفس فشرده شد . یه آه دیگه کشید و یکدفعه با یکمی خوشونت خودشو از زیر تن و دستام بیرون کشید و گفت : وای.... علی جان خیلی سردمه بریم دیگه...اما به وضوح دروغ میگفت. چون به قدری حرارت بدنش بالا رفته بود که چند قطره عرق لابه لای موهای نرمو زیبای شقیقه هاش برق میزد. من نفس بریده و درمانده چند لحظه در حالیکه یک دستم رو به قفس تکیه داده بودم . سرم زیر و سعی میکردم خودمو پیدا کنم با راه افتادن شیرین منم به راه افتادم . اما شیرین دیگه دستشو بهم نداد. منم سعی در گرفتنش نکردم... وقتی سوار ماشین شدیم، شیرین گفت: بریم خونه سهیلا ماشینتو برداریم ...من جوابی ندادم... تو تموم طول راه هر دو ساکت بودیم و به تجربه ای که چند دقیقه پیش کرده بودیم.می اندیشیدیم و اون رو تو دهن ذهنمون به نشخوار گرفته بودیم ...شاید هم از هم میترسیدیم. من به این ترس، که شاید درجواب یکی از این حرکتهام . شیرین برانگیخته بشه و منفعلانه یرخورد کنه .. و اون به ترس اینکه عاقبت این اتفاقات بین من و اون به کجا میکشه اما در حال لذت بردن... بدون اینکه سهیلا به استقبالمون بیاد، ماشینها رو عوض کردم و پشت رل بیوک شش سیلندر موتور امریکایی خودم نشستم.شیرین برای تحویل سوئیچ ماشین سهیلا به داخل ساختمان رفت. روی ساعتم نگاه کردم، حدود ده نیم بود. بعد از چند دقیقه شیرین خندان برگشت. وقتی روی صندلی جاگرفت گفت : بیچاره سهیلا روی روبه رو شدن با تو رو نداره و زیر زیری میخندید . من از یاد آوری اتفاقی که بین منو اون افتاده بود ،دوباره خجالت زده شدم . اما شیرین با بد جنسی تمام میخندید... پرسیدم : خب کجا برم ؟ شیرین جواب داد: اگه وقت داری ؟.. بریم سراغ ماشین بیچاره ی من. وقتی وارد گاراژ محسن شدیم . دیدم داره روی ماشین شیرین کار میکنه.تا از ماشین پیاده شدم ،محسن با لحن مسخره ای گفت: به به ...مهندس ...بلاخره اومدی؟! معلوم هست کجایی ؟..میای ماشین مردمو میندازی اینجا و میری حاجی حاجی مکه؟ شیرین هم از ماشین پیاده شد. همونطور که با محسن دست میدادم، شیرینو معرفی کردم . محسن گفت : من بدون اینکه بگی یه کارایی روی ماشین کردم. موتورشو باز کردم، تا بدمش جلوشو صاف کنند . یه یکهفته ای کار داره. پریدم وسط حرفشو گفتم: زودتر محسن جون . جواب داد: سعی خودمو میکنم . تکلیف ماشین که روشن شد . نزدیک ظهر بود . گوشیم زنگ خورد . مریم بود جوابشو دادم . سلام علی - سلام مریمم کجایی داداشی؟ -اصفهان مریم: با خوشحالی : ااا.... کی رسیدی ..!!!؟ -تازه رسیدم کی میای خونه؟ من نگاهی به شیرین کردم . شیرین با چشمو ابرو بهم حالی کرد، که قول ندم . -مریم جون معلوم نیست. نامرد دلم برات یذره شده، بیا دیگه . -چشم خوشگلم سعی میکنم زود بیام. اگه نیای یه غذای خوشمزه رو از دست دادی. من با اشتیاق : مگه چی داریم ...؟ آبگوشت . -آخ جون ... حالا ببینم چی میشه ... ای نامرد، برا منکه نمیای !!! شاید به عشق آبگوشت بیای!!! من خندیدمو خدا حافظی کردم . شیرین با چهره ای گرفته پرسید : میخوای بری خونه..؟ -چیکار باید بکنم ؟ هیچی، حق با تو . من گفتم : میخوام یه کادو برا مریم بخرم میای کمک کنی ؟ شیرین با هیجان گفت: آره چه خوب... دوباره تو نگاهش همون دختر بچه بود. ماشینو توی پارکینگ خیابون نظر جا دادمو ، برای خرید وارد خیابون شدیم. خرید مون خیلی طول نکشید. یه کلاه و شال گردن شیک، به سلیقه شیرین خریدمو برگشتیم . وقتی سوار ماشین شدیم . به شیرین گفتم: بیا بریم خونمون ناهارو با هم باشیم . شیرین با اینکه معلوم بود خوشحال شده ..اما شروع به تعارف کرد. که من با یه کلام تمومش کردمو گفتم : من به حرفت گوش نمیدم میریم خونه ی ما. وقتی خواستم شیرینو به مریم معرفی کنم مریم .زود تر گفت : بله بله ... خانومه اشرفی قبلا با هم آشنا شدیم و با شیرین دست داد .من کادوی مریمو دادم دستش و گفتم: اینم شیرین جون زحمتشو کشیده ... شیرین که از این کار من حیرون مونده بود . با لبخند معنی داری سرشو به چپ و راست حرکت داد و وقتی مریم تشکر کرد و به آشپزخونه رفت، دستشو دراز کرد، دست منو گرفت و گفت:ممنونم که حواس پرتی منو جبران کردی. من نباید دست خالی میومدم. بالبخند گفتم : قابلی نداشت. مریم بعد چند لحظه از آشپزخونه بیرون اومد . و شیرینو برای تعویض لباس به اتاق خودش برد و من غرق در افکار هوس آلود خودم شدم . از اینکه بعد صبح تا حالا میتونستم دوباره اندام شیرینو بدون پالتو ببینم، تو دلم احساس شعف میکردم... مریم شیرینو تنها گذاشت و اومد بیرون .وقتی به من رسید گفت: استاد به این میگند ..چقدر خوشگلو خوش اندامه ... لامصب. مثه هنر پیشه های هالیوده...من خندیدم و گفتم: چیه ؟ چشمت گرفته ؟ میخوای برات خواستگاریش کنم ؟ با لگد زد به ساق پام، ابروهاشو تو هم کشید و گفت: مسخره . حالا چه جوری این تیکه رو تور کردی؟ من مثه کس خلا گوشه های دهنم و چشمامو کشیدم پایین و با یه صدای مسخره خندیدم. جوریکه مریم هم خنده اش گرفت. ناهارو که من عاشقش بودم تو سکوت صرف کردیم . شیرین با اشتها آبگوشت میخورد ..من با لبخند نگاهش میکردم .شیرین گفت : چیه بچه !!!؟ ... خب خیلی وقته آبگوشت نخوردم. دور دهنش از غذا نارنجی شده بود، و سعی میکرد موقعه ی خوردن دهنش باز نشه. بعد از غذا من به اتاق خودم رفتم. شیرین هم با مریم به اتاقش رفتند . تا چرت بعد از ظهر رو بزنند. خیلی زود با هم اخت شده بودند . البته مریم به خاطر طبع گرمی که داره زود با همه قاطی میشه. با تکونهایی که شیرین بهم میداد از خواب بیدار شدم ... هی...آقای تنبل پاشو دیگه ...من باید برم خونم .. به سختی از جام پاشدم نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. حدود پنج بود . با اینکه خیلی تمایل به خواب داشتم، اما دیدن روی شیرین برام لذت دیگه داشت.سلام کردمو از تخت پایین اومدم . شیرین و مریم به سختی از هم دل کندند . توی راه شیرین گفت: راستی که مریم جون چه گوهریه که تو داری. ببینم؟ تو که قدرشو میدونی..؟ خندیدمو گفتم: مریم جای مادرمو برام پر کرده و داره میکنه . نیم زندگی منه...حالا کجا برم؟ شیرین جواب داد :خیابون خورشید... شیرین توی یک مجتمع بیست واحدی ،توی خیابون خورشید زندگی میکرد.یک آپارتمان دو خوابه شیک، که البته من تا اون موقع هنوز داخلشو ندیده بودم . وقتی دمه مجتمع میخواست پیاده بشه ، خیلی سطحی بهم تعارف کرد، که من از روی ادب بیخیال شدم. بعد گفت : فردا باهام کلاس داری. غیبت نکنی دانشجو؟ شاید با این حرفش میخواست بهم حالی کنه که ما هنوز استاد و دانشجو هستیم. نمیدونم هرچی بود که خوشم نیومد. تو راه برگشت دلم گرفته بود . نمیدونستم چرا ! مدام اتفاقات این سه روزیکه با شیرین بودم، تو ذهنم دور میزد. گاهی میخندیدم. بعضی وقتا عمیقا فکر میکردم و گاهی هم چنان آلتم راست میشد، که زخمش شروع به سوختن میکرد . با خودم فکر میکردم، حالا من بدون اون چه جوری وقتمو پر کنم ...!!!؟؟ از این فکر به خودم خندیدم . یه احساس خاص دیگه ای به غیر از سکس تو رگهام جریان پیدا کرده بود. حس غریبی که برام ناشناخته بود ! در مورد شیوا چنین حسی نداشتم . مثلا اینکه شیرین شب رو تنها سر میکنه ، و کسی نیست که باش هم کلام بشه، یا اونو با حرفهای مسخره بخندونه، برام مهم شده بود . دلم نمیخواست احساس تنهاگی داشته باشه. ولی به هر حال چاره ای هم نبود. ادامه دارد... ********************************** روزان ابری (قسمت نهم) زنگ خونه مهرانو فشاردادم. مهران یکی از نزدیکترین دوستام بود، که از دوره راهنمایی با هم آشنا شده بودیم. یه پسر خوب و کار درست. اما تنهاچیزیکه من تو اخلاقش نمی پسندیدم این بود، که هفته ای یک بار عاشق میشد . یعنی اینکه هفته یکی رو دوست داشت، تا میبردش تو رختخواب، عاشق یکی دیگه میشد. برا همین هر بار که میدیدمش . ناله های عاشقانش بالا بود. از دوری یارو ...ندادن کسو ... دیگه... اون شب وقتی منو پشت در خونشون دید، کلی ذوق کرد .اکثر وقتا خونه تنها بود.به قول خودش که میگفت: مامی و پاپی..بعد با بدجنسی میخدید. آخه.عمه ش یه سگ داشت،که اسمش پاپی بود...میگفت: مامی و پاپی رفتند اروپا ...هی سگ توی این اروپا برینه، که ما از وقتی خودمونو شناختیم، این مامی جنده با اون پاپی شاشو..تو اروپا کون خرمگس میذارند ...نمیدونم، یا خرمگس کونشون میذاره.من که از خنده ریسه رفته بودم . گفتم : تو حق نداری در مورد اونا اینجوری حرف بزنی...مهران همونطور که با یه شلوارک روبه روم روی مبل نشسته بود، با لگد زد زیره پام و گفت : بخواب بینیم بابا. نفست از جا گرم بلند میشه .اگه جای من بودی تا حالا از تنهایی دق کرده بودی... آخی حیوونی.... تو تنهایی میکشی !؟ نکبت، تو که هفته ای یه معشوقه عوض میکنی... هه... بابا توهم دلت خوشه ها. اونام هزار تا مکافات دارند . روز اول که با دختر آشنا میشی البته بعد از کلی خایمالی، در نهایت کلاس گذاشتن تا باهات تماس بگیرند. میگه: بعد مهران در حالیکه سعی میکرد، صدای نکره و نخراشیدشو مثه زنا کنه. چشمو ابروشو به طرز مسخره ای تاب میداد . که یعنی داره عشوه میاد وگفت : مهران جان شما دوست دختر دارید؟ نه بابا من دوست دخترم کجا بوده ...شما اولین دختری هستی، که باش دوست شدم. مهران جان، تو چرا منو انتخاب کردی ؟ خب به خاطر اینکه خیلی خانومی با کلاسی .. دیگه چی...؟ ای لعنت به اون ذاتت، تا نگی خوشگلی، دست از سرت بر نمی داره .... میدونی چرا چون میخواد سر کیسه ت کنه. پس باید مطمئن بشه که چشمت گرفتتش. مهران جون به چی علاقه داری؟ موسیقی ... ای وای منم به موسیقی علاقه دارم .. یعنی همه خونوادمون موزیسین اند .. خودم پیانو میزنم. دادشم ترومپت میزنه.... البته شبا تو خواب از دهن پایینشون .... خواهرم.... دسته ویلون سلو غیب میکنه ... مامانمم. اما مامانمم، یه تشت آب میگذاره وسط پذیرایی. یه بیکینی هم میپوشه. دور تشت آب تاتاری میرقصه و لب کارونو میخونه ..و بابام مرتب هممونو تشویق میکنه و سوت میکشه و البته ژتون هم میفروشه. منکه دیگه از اداهایی که در میاورد از خنده روده بر شد بودم ... تا آخر شب این ماجرا همراه با مشروب و گفتنو خندیدن طی شد .اما من در تمام این مدت یکی از چشمهای ذهنم مشغول گشتن دنبال شیرین بود . الان کجاست ؟ یعنی داره چکار میکنه ؟ آخرای شب بود، که داشتم بر میگشتم خونه و توی این افکار غوطه ور بودم ،که یه مسیج برام اومد با خودم گفتم: یعنی کیه این وقت شب . نگاه کردم روی ال سی دی ..دیدم شیرین پرسیده : بیداری؟ سریع جواب دادم نه ... خوابم ... باز مسیج داد : ننر لوس ....اگه نمیخوای بخوابی میخوام زنگ بزنم ..؟ جوب دادم : ده دقیقه دیگه من خونم زنگ بزن و شمار خون رو هم براش نوشتم و با سرعت به طرف خونه.... با خودم میگفتم: یعنی شیرین هم به فکر من بوده .!!!؟ وقتی رسیدم خونه مریم و بابا خواب بودند . سریع تلفنهای پذیرایی رو از پریز کشیدم و رفتم تو اتاق خودم. هنوز لباسمو کامل عوض نکرده بودم، که تلفن زنگ خورد . تا اومدم گوشی رو بردارم سه یا چهارتا زنگ خورد . که خدا خدا میکردم بابا و مریم بیدار نشده باشند ... بله ؟ بفرمایید؟ ..اما فقط صدای نفسهای ملایمی میومد و دیگه هیچ ...من بازم تکرار کردم ... صدای شیرین بلند شد ...سلام بچه ... من خیلی جدی، سلام استاد؟ شیرین پقی زد زیر خنده ... بعد گفت: کجا بودی تا این وقت شب.؟ من : جنا بعالی...!!!؟؟ شیرین : با همون خنده ی ریز من استادتم -هه.... آره درسته اما فقط تو دانشگاه ...نه وقتی تو تختمم ...روی کلمه تختمم تاکید کردم .. هول شدنو توی صدای شیرین حس کردم .. سریع بحث رو عوض کرد و گفت: خوب عصر تا حالا چکار کردی؟ منم خلاصه ای از آنچه گذشته بود رو گفتم ...شیرین هم به طور خودکار گفت: از تو که جدا شدمو اومدم خونه . دوش گرفتم . غذا درست کردم . با بی میلی غذا خوردم چون از تنهایی بدم میاد .. تلویزیون تماشا کردم .موسیقی گوش دادم . گاهی هم فکر کردم ... تا حالا ..بعد با یه لحن خجالت زده گفت: منتظر بودم ... با خودم گفتم: شاید بهم زنگ بزنی و بگی با هم بریم بیرون. اما انگار آقا سرشون گرم بوده و دیگه مارو فراموش کردند..!!!؟ راستش هم خجالت کشیدم. هم خوشحال شدم .از اینکه دیدم شیرین هم تو فکر من بوده . از شیرین پرسیدم : حوصله ات سر رفته ؟ آره، تنهایی بده . من دوست ندارم -من یه کار کوچیک دارم انجام بدم میام دنبالت .. نه دیوونه ساعت از دوازده گذشته ... -باشه آماده شو تا بیام دنبالت ... باشه، اما اول بگو میخوای چیکار کنی؟ که میگی یه کاری دارم انجام بدم ...؟ -هیچی چیز مهمی نیست . نه باید بگی...؟ -نمیشه گفت. شیرین با خنده و لحن بد جنسی : باید بگی چیکار داری...؟ -ای بابا عجب گیریه ها ... ولکن شیرین جون آماده شو تا بیام دنبالت ... نمیشه ... باید بگی چیکار میخوای بکنی...؟ منکه دیدم دست بر نمیداره ... تند و سریع گفتم:میخوام پانسمانمو عوض کنم . یه باره شیرین از خنده ایستاد و خیلی مختصر و ساده با لحنی خارج از هر احساس گفت: منتظرتم و تلفن قطع کرد. منکه از شوکه شدن شیرین کلی حال کرده بودم با خودم گفتم: آهان اینم برا اینکه دیگه پیله نشی... تا حدود ساعت دو شب با شیرین توی خیابونها گشتیم و از هر دری با هم صحبت کردیم .. به چایخونه های کنار زاینده رود رفتیم . با هم قلیون کشیدیم .. و من از اونهمه زیبایی خیره کننده لذت بردم . حدود ساعت دو که شیرینو دمه خونش پیاده کردم .شیرین گفت: بیا شب رو پیش من .حالا اگه بری خونه ممکنه همه رو بیدار کنی . منم که منتظر یه تعارف بودم، قضیه رو جدی گرفتم و آویزون شدم . البته اینم بگم که شیرین خیلی جدی ازم خواسته بود، که شبو بمونم پیشش. جای ماشینو توی پارکینگ درست کردمو با شیرین به طرف آپارتمانش راه افتادیم . توی آسانسور ساکت بودیم . از نگاه هم فرار میکردیم ... و سعی میکردیم که تو چشم هم نگاه نکنیم . باز طپشهای قلب . باز نفسهایی که به سختی دم و باز دم میکرد... وقتی وارد آپارتمان شدیم، با روشن شدن چراغ، از اون همه سلیقه و ظرافت برای تزیین خونه حیرون موندم .. با شگفت زده گی همه جای خونه رو برانداز میکردم و تحسینش میکردم. شیرین مستقیم به آشپزخونه رفت تا قهوه درست کنه و من محو خونه زیباش . چند لحظه بعد با صدای شیرین که میگفت: لباس عوض کنم و بیام و وارد یکی از اتاقها شد ،به خودم اومدم .ضربان قلبم سریعتر شد . وقتی از اتاق بیرون اومد . دیدم یه بلوز و شلوار گشاد به رنگ آبی آسمونی تنش کرده که هیچ نقطه از بدنش لخت نبود . خدا رو شکر کردم. آخه اینجوری کمتر تحریک میشدم . یه شلوار گرمکن مشکی با یه تیشرت ورزشی که پشتش شماره 5 چاپ شده بود رو به دستم داد و گفت: لباستو عوض کن . و بعد به آشپزخونه رفت. حس کردم به خاطر اینکه تو امنیت بیشتری باشه به عمد لباس گشاد پوشیده . اما به خاطر هرچی بود، با همون لباس ساده ام زیبا بود . از اون دسته زنهایی بود که نه به آرایش نیاز داشت و نه به لباسهای آنچنانی. اگه گونی هم میپوشید بازم توش زیبا بود . شیرین با دوتا فنجون قهوه برگشت . منم لباسمو عوض کرده بودم . شلوارش برام کوچیک بود، اما بهتر از هیچی بود . رو زمین روبه روم نشست و شروغ به شکر ریختن توی قهوش کرد . موهای مشکی و بلندشو باز کرده بود و با هر حرکت سرش عطرشو تو هوا پخش میکرد. چهرش متفکر بود .یه جرعه از فنجونش نوشید و گفت: توی این سه روز ندیدم دختری بات تماس بگبره !؟ -پس معلومه حواست با من نبوده ... مفکور پرسید : جدی...!!؟ مگه کسی بات تماس داشت ؟ من: اره .. شیرین کمی جا بجا شد . از حالت چهار زانو که نشسته بود، پاهای کشیدشو به حالت دخترونه به هم چسبوند و دو زانو نشست. احساس نگرانی را تو چهره ش میخوندم . خب کیه ؟ از بچه های دانشگاه ؟ -نه از بچه های خونمونه ،و آروم خندیدم . برا چند لحظه گیج شد . یه آهی کشید و گفت: بد جنس مریمو میگی ..؟ -خب آره . اون بهترین دوست دختریه که میتونم داشته باشم... شیرین با لحن کنجکاوانه دخترونه، که بوی حسادت میداد گفت : نه ... جدی میگم. دوست دختر نداری..؟ من با لحنی که میخواستم اکراهمو از اعتراف نشون بدم و برای اینکه شیرینو اذیت کنم گفتم: خب ..چرا یکی دیگه رو هم دارم ... شیرین خندید و بین خندهاش گفت:حتما اون یکی خواهرت..؟ اسمش چی بود؟ ..آهان مهتاب. من خونسردانه در حالی که قهومو سر میکشیدم، سرمو به علامت تایید نکردن حرفش به چپ و راست حرکت دادم. حالا دیگه شیرین برانگیخته شده بود . آخ که چقدر لذت میبردم، از حس حسادتی که درونش ایجاد کرده بودم .. دوباره جابجا شد ... و با یه لحنی که سعی میکرد بی تفاوتی رو توش بگنجونه گفت: اااا....پس دوست دختر داری ؟ با حرکت سرم حرفشو تایید کردم . دیگه بی تاب شده بود ...با یکم خوشونت گفت: اذیت نکن دیگه ...حالا این دختر شجاع کیه که حاضر شده با یه کله شقی مثه تو کنار بیاد!!!؟ . -یه دیوونه مثه خودم شیرین دیگه کلافه شده بود، دلش میخواست هر چه زودتر این رقیب ندیده رو بشناسه.. برا همین گفت: بیچاره دلم براش میسوزه.. -آره منم دلم براش میسوزه.. داشتم بیشتر کشش میدادم . دلم میخواست بهم التماس کنه تا بگم کیه. شیرین بیقرار فنجونشو تو سینی قرار داد .. چنگی به جلوی موهای بلند پر پشتش زد . مستقیم تو چشمام نگاه کرد . بعد به حالت تهدید انگشتشو جلوی صورتم گرفت و گفت: میگی کیه یا بلند شم خدمتت برسم ...؟ من ابروهامو به نشونه ی نه بالا انداختم . یهو شیرین پرید رو سرم . موهامو گرفت بین پنجه هاشو شروع کرد به کشیدنو هی میگفت: میگی بچه یا دونه دونه موهاتو بکنم؟ در حالی که درد میکشیدم و میخندیدم ، از بازی که شیرین شروع کرده بود داشتم لذت میبردم . یه لحظه مچ دستشو گرفتم و وانمود کردم میخوام از زیره دستش در برم . برا همین شیرین محکمتر اونارو چنگ کرد و همراه من نیم خیز شد، که من از دستش در نرم . یکمی دیگه خودمو عقب کشیدم. به خاطر همین تعادلش بهم خورد. منم مچشو به طرف خودم کشیدم. اتفاقی که افتاد برای خودمم باور نکردنی بود . شیرین با اینکه درشتو ورزیده بود، ولی چنان تعادلش به هم خورد که مستقیما روی سینه من افتاد. منم دراز کش افتادم رو زمین صورتش با صورتم چند سانتیمتر بیشتر فاصله نداشت .سینه های درشتش دقیقا مماس با سینه ی من بود.منم دستامو سریع گذاشتم دو طرف شونه هاش و یک دم به خودم فشردمش و نرمی سینه هاشو به وضوح حس کردم . شیرین شوکه از اتفاقی که ناخواسته افتاده بود . چند لحظه تو چشمام نگاه کرد ..شاید دنبال این بود که بفهمه کار من عمدا بوده یا سهوا..خندش قطع شده بود، نفسهای گرمش داشت صورتمو نوازش میکرد. که من گفتم : خود تو ...تو دوست دخترمی.....نمی دونست باید برنجه یا خودشو به نفهمی بزنه ...منم بیشتر از این جرات پیشروی نداشتم. خدا خدا میکردم که خودش موقعیتی بهم بده ..اما قبل از اینکه فکر دیگه ای تو سرم بیافته سریع یه غلتی زد و خودشو از روی سینه من پایین کشید و با حالتی کاملا ساختگی دوباره شروع به خندیدن کرد و همونطور که سعی در نشستن داشت گفت : بد جنس..تو خیلی حقه بازی.. من ادامه دادم : مگه خودت نگفتی بهترین دوستی هستم که اینجا داری !؟ شیرین در حالی که سعی میکرد لرزش صداشو کنترول کنه، آب دهن خشک شدشو به سختی فرو داد و گفت : آره ...تو بهترین دوستم توی این شهری ..اما دوست دخترت که نیستم !! به قدری سریع جدی شده بود، که جای هرگونه حرکت دیگه ای رو برام نمی گذاشت .. و من همچنان در آتش شعله ور شده ی درونه سینه م میسوختم ... شیرین با یه حرکت سر پا ایستاد . بعد گفت: بچه تخته نرد بازی میکنی ...؟ من که دلم نمی خواست شیرین بیکاری رو بهونه کنه و بخواد بخوابه گفتم: آره ...خیلیم خوبه ... شیرین به اتاقش رفت تا تخته رو بیاره. با رفتن شیرین من پسکی خودمو رو زمین انداختم و یکمی اتفاقی که افتاده بود رو مزه مزه کردم ....بعد یکدفعه از جام بلند شدم و آروم پشت دراتاق شیرین رفتم. یواش سرک کشیدم ...دیدم شیرین روبه دیوار ایستاده پیشونیش گذاشته به دیوار و داره شقیقه هاشو ماساژ میده.تیز فهمیدم که داره سعی میکنه روی خودش مسلط باشه .سریع برگشتم سر جام نشستم .شیرین هم با تخته نرد از اتاق بیرون اومد و همینطور که به طرف من میومد، شروع به کری خوندن کرد: بیا جلو بچه اصفهون ببینم چکاره ای. میخوام حسابی پوستو بکنم .. بیا جلو پسر کوچولوم .. روبه روی من نشست . منم برای اینکه شارجش کنم ادای ماموره رو درآوردم و با یه لهجه ی غلیظ اصفهانی گفتم: میخندی ؟ به گریاشم میرسی. با این کار من شیرین شروع کرد،بلند بلند خندیدن و در بین خندهاش گفت : چقدر با مزه اداشو درمیاری... راستی تو اون ضرب مشتو از کجا پیدا کردی..!!!؟ من با لحنی مضحک: خب ماییم دیگه ...هه هه بازی شروع شد . دست اول رو باختم ... شیرین عین دختر بچه ها ذوق میکرد و بالا پایین میپرید. منکه کلی از کارهاش لذت برده بودم . دست دوم رو هم به عمد جوری بازی کردم، تا ببازم ..که دیگه شیرین از خوشحالی فریاد میکشید .هی میگفت: هنوز بچه ای ...عزیزم .. منم الکی کری میخوندم، که جوجه رو آخر پاییز میشمارند و از این حرفها...تا شیرینو بیشتر مشتاق بازی کنم . دست بعد رو حواسمو جمع کردم، تا ببرم. چون اگه فقط اون میبرد بازی از حال میافتاد و شیرین یهو هوس خواب به سرش میزد. بلاخره با اختلاف چند تا مهره شیرینو بردم و شروع به کری خوندن کردم ...شیرین هم غیرتی شده بود و میخواست از حیثیتش دفاع کنه ...... خلاصه با همین ترفند شیرینو تا سپیده صبح بیدار نگه داشتم ..البته معلوم بود، که خودش هم میل به خوابیدن نداره ..حس میکردم با تموم وجود داره از این لحظات لذت میبره..آخرا دیگه دو تاییمون به پهلو دراز کشیده بودیمو در حالی که پلکهامونو به سختی باز نگه داشته بودیم و دیگه به زور از اتفاقات بازی میخندیدیم و برا هم کری میخوندیم بازی میکردیم .. شیرین نگاهی به پنجره انداخت بعد لبخندی به تلخی روی لبش نشستو آروم گفت : حیف صبح شد..بعد چشماشو مالید .دهن دره ای کرد سرشو روی بازوش گذاشت و گفت علی جان چشمام درد گرفته، یکم بذارم رو هم . پلکهاشو که روی هم گذاشت، انگار صد ساله که خوابه ..خیلی سریع فرم نفسهاش حکایت خواب عمیقشو داشت ....زیبا بود ...زیبا ترین موجودی که تا حالا دیده بودم ...به قدری مژه های سیاهش بلند بود،که آدم فکر میکرد مژه مصنوعی کاشته . توی خواب که بود میتونستم راحت نگاهش کنم ..بدون هیچ خجالتی ..از اینکه میدیدم، اینقدر بهم اعتماد داره بیشتر لذت میبردم. از جام بلند شدم . به اتاقها سر کشیدمو یه پتو با یک بالش براش آوردم سرشو آهسته از رو بازوش بلند کردم ... چیزیکه دیدم از همه برام زیباتر بود و اون مقداری از آب دهنش بود که از گوشه ی دهن بازش داشت روی بازوش میریخت ..وقتی سرشو بلند کردم تا روی بالش قرار بدم دستم زیر صورت فرشته گونه اش بردم و نرمی لطافت اون تجربه کردم ..دستم از آب دهنش خیس شده بود بی اختیار دستمو به دهن بردم و از شهد دهنش چشیدم ..بعد یکدفه همه ی آب دهنشو که به دستم بود بلعیدم ... لذتی که بردم وصف نشدنی بود . چنان که بلا فاصله کیرم خبر دار داد.. و تا خود صبح دیگه نخوابید.. پتو رو روی شیرین کشیدم. بد جور وسوسه میشدم، که خودمم زیر اون پتو بخوابم . ولی نمیتونستم خودمو راضی کنم. میترسیدم که باعث رنجشش بشم ..دیگه خیلی برام عزیز شده بود .. و به خاطر همین سعی میکردم، بیشتر به خواسته هاش احترام بگذارم... تا صبح کنارش نشستم و عاشقانه نگاهش کردم ولذت بردم. صبح زود از خونه زدم بیرون. رفتم حلیم گرفتم و برگشتم . وقتی درو باز کردم . از صدای در شیرین بیدار شد . نگاهی به من انداخت . لبخندی زد و پرسید : نخوابیدی!!؟ من در حالی که به آشپزخونه میرفتم گفتم: مگه سنگ تو سرم خورده بخوابم...؟ شیرین گیج از جواب من سرشو تکون داد. یعنی منظورت چیه؟ خندیدم و گفتم: آخه اگه میخوابیدم حالم بد میشد..؟ و با خودم به گیجی شیرین میخندیدم . شیرین از جا بلند شد. به دستشویی رفت . بعد چند لحظه بیرون اومد با صورتی شسته شده و چشمای قرمز و پلکهای ورم کرده از بی خوابی.. نگاهی تو آیینه ی قدی که به دیوار دم در خونه بود به خودش انداخت، بعد گفت: نچ نچ ..وای خدا چقدر پلکهام ورم کرده ...من با منومن گفتم : خوشگل خوشگله دیگه ..هر جورم که باشه خوشگله .... با اخم تو چشمام نگاه کرد و در حالی که از تعریف من کمی برافروخته شده بود، بازومو وشگون گرفت و گفت : داری شیطون میشی بچه.... بعد پشت میز غذا نشست و گفت: خب بیار ببینیم چی خریدی که خیلی گرسنمه..میخوام بخورم و دوباره بخوابم.. حدود ساعت دوازده بود، که شیرین با حوله ی روبدوشامی بالای سرم ایستاده بود و داشت صدام میزد . علی جان پاشو گوشیت داره زنگ میخوره ...پاشو عزیزم ... فکر کنم مریمه .. من به سختی نیم خیز شدمو گوشیو آن کردم و فقط گفتم : ببخشید . بازم یادم رفته بود به مریم خبر بدم، که شب نیستم. مریم هم مثه همیشه جد و آبادم رو آورد رو نصفه آجر ...بعدم گوشی رو قطع کرد. شیرین از خنده سرخ شده بود. نگاهی به سرتا پاش انداختم . وقتی چشمم به مچ پاهای زیباش افتاد، که تنها نقطه ی لخت بدنش بود. چند لحظه میخ شدم . یهو خنده ی شیرین قطع شد و با صدای کشدارو بلند گفت : هییییییییی ... پسره هیز چیه ؟ ... نخوریشون و سریع به اتاق خوابش رفت و درو بست ...من خندیدمو رفتم زیر پتو .. چند دقیقه بعد شیرین داشت با پاش بهم لگد میزد و میگفت: پاشو آقاهه... باید ناهار بخوریم بریم کلاس . پاشو تنبل اینجا که هتل نیست ... پسره پرو انگار جدی جدی یادش رفته من استادشم ...پاشو هپلی.. برو یه دوش بگیر... و پتو رو از روم کشید . وقتی وارد حمام شدم . تو رختکن یه چیزی دیدم، که یهو بند دلم پاره شد..وای خدای من همون شورت گیپور مشکی که توی ویلا یه قسمتیش که از شلوار فاق کوتاهش زده بود بیرون، مچاله شده توی یه سبد بود. با چند تا لباس دیگه. اما اونو من لابه لای لباسهاش دیدم . با نوعی ترس همراه با شعف و شرم اونو از توی سبد برداشتم. احساس میکردم . گونهام داره میسوزه .شورتو جلوی چشمام باز کردم . باورم نمیشد ..خدایا یعنی اینو شیرین من پوشیده .. برای چند لحظه شیرینو تو تصورم با این شورت به تصویر کشیدم ..پاهام میلرزید .. کیرم به سرعت بلند شده بود . شورتو به صورتم نزدیک کردم . بوییدم آه خدایا ..بوی تن شیرینو میداد .. بدون هیچ بوی بدی... این بو چندین بار منو مست کرده بود. اما حالا اونواز شورت شیرین استشمام میکردم .. دردی تو تخمام پیچید .نگاه کردم به کیرم که سرو گردنشو مثه کله ی بعضی از آدمای بخصوص پیچیده بودم .. دوباره شورت شیرینو بو کشیدم ..مست مست شده بودم. روی سکوی رختکن نشستم تا سستی تنم بر طرف بشه. یاد فیلم (مالنا) افتادم و اون صحنه ای که پسر بچه شورتشو می دزده دلم نمیخواست از این حالت در بیام. برا همین شورت شیرینو نزدیک دستم گذاشتم. تا بتونم در حین شستن خودم، هر وقت نیاز داشتم اونو بو کنم . بعد امامه کیرمو باز کردمو رفتم زیر دوش. کیرم همچنان شق بود. نگاهی به زخمش انداختم . که دیگه دله بسته و در حال خوب شدن بود..از اینکه بیاد آوردم که شیرین میدونه کیره من زخمیه یه لذت خاصی تو دلم نشست . من هر چه فرصت میکردم، شورت شیرینو میبوییدمو سعی میکردم این بو رو خوب به خاطر بسپارم. با صدای شیرین در حالی که به در حمام میزد به خودم اومدم ... هیییییی....بچه چکار میکنی؟ چرا بیرون نمیای؟ نکنه ادامه ی خوابو بردی توی حموم ؟.. بیا بیرون دیگه دیر شد... به سختی از حمام و شورت شیرین دل کندم و بیرون اومدم . موهامو خود شیرین برام سشوار کشید، که دیگه از نشئه گی داشتم میمردم. بعد از خوردن غذا.. با شیرین از خونه زدیم بیرون. قرار گذاشتیم تا نزدیک دانشگاه من شیرینو برسونم و از اونجا به بعد خودش بره ساعت دو که کلاس تشکیل شد، من بیقرار بودم. دلم میخواست ببینم شیرین سر کلاس رفتارش با من چه جوریه..اما شیرین اومد و مثل گذشته بدون هیچ تعقییری . من متحیر از این همه تسلط داشتن بر خودش، عاشقانه تمام حرکتهاشو زیر نظر داشتم ..ولی دریغ از یک نگاه معنی دار. کلاس تمام شد. وقتی داشتم از سالن دانشکده بیرون میومدم، دوتا از بچه ها داشتند در مورد شیرین حرف میزدند . یکیشون گفت: لا مصب عجب کسیه این اشرفی!؟ خوش به حال اونکه میکندش . به قدری عصبی شدم . که دلم میخواست با مشت بزنم تو دهنش . به سختی خودمو کنترل کردم تا باش برخوردی نکنم. هنوز چند قدم از اونا دور نشده بودم . که یه مسیج از طرف شیرین رسید...(بچه کجا میری...؟) لبخندی از رضایت رو لبم نشست . تو کلاس وقتی بهم توجه نمیکرد،خیلی حالم گرفته شده بود . بعضی لحظات با خودم فکر میکردم، نکنه دوباره رابطشو با من مثه قبلا کنه..؟ وای نه اصلا تحملشو نداشتم . .. منم جوابش دادم . میخوام برم خونه .... دوباره شیرین پیام داد : پس من چی !!؟ میخواهی توی این سرما تنهام بگذاری!!؟ -خیر خانوم، بنده راننده بی جیره و مواجب شمام... اوه .. نوبرشو آوردی ..با اون نعش کشت ..میرم سر خیابون اراده میکنم . بهترین ماشینا جلو پام ترمز میکنند . -خب بعدش چی...؟؟؟ شیرین : هیچی منم سوار نمیشمو و میگم از اینجا نمیرم تا اونکه بهش اعتماد دارم بیاد دنبالم. -اگه نیومد؟ اونقدر میایستم تا از سرما یخ بزنم... -نه تورو خدا اینکارو نکن من حال گرم کردنتو ندارم ... پرو نشو ... حالا تاکی باید به این مسیج بازی ادامه بدیم ؟ -شما زحمت بکشید بیاید اول خیابون چهار باغ، تا من بیام دنبالتون .. شیرین : ok ادامه دارد..... ****************************************** روزان ابری (قسمت دهم) وقتی در حال بیرون رفتن از در دانشگاه بودم، یکدفعه چند تا هم کلاسیهام پریدند جلو ماشین. منم ناچار ترمز کردم . اونا هم مثه مغولها پریدند تو . سعید که جلو نشست گفت: علی آقا معرفتتو نشون بده ما بدبختای سرما زده رو برسون تا یه جایی. یکی از اون بچه ها همونی بود که دم در سالن داشت در مورد شیرین حرف میزد. اسمش بهروز بود. پشت سرم روی صندلی عقب لم داده بود. اون به دنباله حرف سعید گفت: آره بابا معرفتتو نشون بده. منکه از دستش خیلی عصبانی بودم . از ماشین پیاده شدم . به تندی در سمت اونو باز کردمو گفتم: بیا پایین. پسره بدبخت هاج و واج منو نگاه میکرد.با اکراه و بهت زده پیاده شد. منم درو محکم کوبیدم بهم، نشستم پشت ماشینو پامو تا زانو روی گاز فشار دادم. سعید که داشت از این حرکت من شاخ در میآورد گفت : اا...علی چرا با اون بدبخت اینجوری کردی !!؟ تند و عصبی گفتم: ازش خوشم نمیاد . سعید : ندیده بودم تاحالا بگی از کسی خوشت نمیاد...!!؟ عجیبه؟ یه گوشه خیابون ایستادمو برا شیرین پیام دادم که سر خر پیدا کردم.. شیرین: خوب کلشون کن بگو کار داری.. -نمیشه ...اولین باره که ازم خواستند برسونمشون. خیلی نامردی..!! مگه چی شده عزیزم . یه تاکسی در بست کن برو خونه .. جدی ..!!؟ خوب شد یادم دادی..مسخره انگار مشکلم ماشینه .. من با تعجب براش پیام دادم، مشکلت چیه !!؟ اما شیرین دیگه جوابی نداد ... از ماشین پیاده شدم و شمارشو گرفتم ...ولی هرچه زنگ خورد جواب نداد.دیگه واقعا کلافه شده بودم. سعید شیشه رو کشید پایین و گفت : علی مشکلی پیش اومده..؟ -نمیدونم سعید جان ...نمیفهمم چرا خواهرم یکدفعه گوشیرو قطع کرد . سعید پرسید مریم خانوم ..؟ من برای اینکه تو چشماش مستقیم نگاه نکنم، تا راحت تر دروغ بگم، رو صفحه ی گوشیم خیره شدم و جواب دادم آره و دوباره شماره شیرینو گرفتم. ولی بی فایده بود جواب نمی داد. سعید از ماشین پیاده شد . در عقبو باز کرد و آمرانه گفت: بیایید پایین بچه ها . با غر و لند از ماشین پیاده شدند. گفتم بچه ها پیاده نشین میرسونمتون ... سعید پرید وسط حرفم و گفت: ناراحت نباش علی جون، ما خودمون میریم .. آخه اینجورکه بد میشه ..!!؟ نه بابا مگه چی شده ؟ مریم خانوم واجبتره ...ما خودمون میریم و باهام دست دادند و رفتند . از اینکه به دوستام دروغ گفته بودم، احساس شرمساری میکردم ... وقتی بچه ها رفتند پریدم پشت فرمون و به طرف خیابون چهار باغ بالا گاز دادم .. تو راه شماره ی شیرینو چند بار دیگه گرفتم .. ولی جواب نداد . براش پیام دادم که دوستامو رد کردم رفتند .. اما بازم جوابمو نداد . دیگه عصبی شده بودم با خودم فکر کردم زنها توی این موارد اگه صد سالشونم باشه بازم بچه اند.. سر خیابون چهار باغ ایستادم .و دورو برو نگاه کردم اما اثری از شیرین نبود. دوباره حرکت کردم به طرف خونه اش.. چند لحظه ای بود که زنگ آپارتمانشو زده بودم اما جوابی نیومد بود .براش پیام دادم کجایی..؟ ولی بی فایده بود، مثه اینکه تصمیم گرفته بود حسابی اذیتم کنه.. همون وقت یه پیره زن فرتوط ازساختمان بیرون اومد. منم به بهانه ی اینکه میخوام کمکش کنم . در ساختمانو که فنریت داشت باز نگهداشتم تا خود شو زنبیلش از در رد بشند . پیره زن زیر لب دعام کرد و من پریدم تو ساختمان، از این موفقیت خوشحال بودم. چون غیر ممکن بود که واحدهای دیگه درو برام باز کنند . وقتی به پشت در آپارتمان شیرین رسیدم، آروم گوشمو به در چسبوندم تا ببینم صدایی میشنوم . کاملا واضح بود که شیرین تو خونه ست و صدای بازو بسته شدن دری تو آپارتمانو شنیدم.فکری به خاطرم رسید. براش پیام دادم . باشه شیرین خانم نمیخوای جواب بدی !!؟ طوری نیست من میرم خونه هر وقت حوصله ات سر رفت خبرم کن.. بعد آهسته چند بار به در زدم .صدای شیرین بلند شد ...کیه؟ من فوری نشستم تا از چشمی نتونه منو ببینه و در حالی که سعی میکردم صدامو زنونه کنم . گفتم : همسایه.. شیرین که معلوم بود داره سعی میکنه از چشمی بیرونو نگاه کنه دوباره پرسید : کیه..؟ ولی من جواب ندادم . شیرین با احتیاط یکمی لای درو باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت جوریکه فقط یک چشم و مقداری از موهاش دیده میشد. منم از فرصت استفاده کردمو با یه فشار پریدم تو..شیرین از ترس یه جیغ کشید. اما من شروع کردم کر کر خندیدن . وقتی روبه روی شیرین قرار گرفتم. وای خدا.. چی میدید.!!! شیرین با یه شورتکس تریکو چسبون مشکی که فقط تا انتهای رونهاشو پوشونده بود و با یه سوتین سفید در حالی که تاپش تو دستش بود رو به روم ایستاده بود . چشماش قرمز بود. معلوم بود گریه کرده..ناخودآگاه نگاهی به سر تا پای برهنش انداختم. شیرین سریع تاپشو گرفت جلو سینهای خوشگلو درشتش. تو چشماش نگاه کردم.با دیدن اون صحنه قلب صاحب مردم انگار میخواست از سینه م بپره بیرون. شیرین یکمی حیرون تو چشمام نگاه کرد . احساس کردم میخواد بپره تو بغلم..کاملا خودمو آماده ی پذیرای کرده بودم .اما شیرین یکدفعه نشست روی زمین. نمیدونم شاید میخواست با این کار از اون میلی که تو وجودش خونده بودم، خودشو دور کنه و یا مثه من توان زانوهاش تمام شده بود. یه چند لحظه همینطور که نگاهش تو نگاه من گره خورده بود روی زمین نشست . چشماش پر از اشک شد و توی یک لحظه بلند شد و به طرف اتاقش دوید و در و بست .. نمیدونستم از اون حالت شیرین ناراحت باشم یا ازدیدن دوباره اندام نیمه برهنه شیرین لذت ببرم.. چند لحظه بی انرژی به در آپارتمان تکیه دادم . بعد آروم از آپارتمان خارج شدم و درو بستم ..با خودم فکر میکردم، شیرین چیش میشه..!!؟ادامه دارد... وقتی وارد خونه شدم، مریمو دیدم که داره تو آشپزخونه تمیز کاری میکنه . سلام کردم . با بی تفاوتی نگاهی بهم کرد و جوابمو نداد . منکه میدونستم اون چه فکری میکنه با لحن بچه گونه گفتم : مامان مریم ..با من قهری...؟ اما مریم جوابمو نداد . رفتم جلو و بغلش کردم انداختمش سر شونم. مریم شروع به جیغ زدن کرد..... بذارم پایین لندهور بی مصرف ...اما من همونطور که روی شونم بود یکی زدم رو باسنش و گفتم: هر وقت بام آشتی کردی میزارمت زمین ..مریم همچنان جیغ میزدو بدو بیراه میگفت . منکه برات مهم نیستم برو به اون دوستای نامرد تر از خودت برس ...برو به شیرین جونت برس.. و روی کلمه ی شیرین تکیه ی خاصی کرد. من شروع کردم با مریم چرخیدن . مریم میگفت : ترو خدا علی میترسم...وای مامانی... وای داره سرم گیج میره علی توروخدا ...بزارم زمین . من میخندیدمو اونو میچرخوندم ..تا بلاخره گفت: باشه باشه آشتی .من از چرخوندنش دست کشیدم. آروم گذاشتمش روی زمین. مریم که خودشو رها شده دید تو چشام نگاه کرد و با حرص گفت : بی شرف ..من در جوابش با تمام دهنم خندیدم . سرشو گرفتمو یه بوس رو موهاش کاشتم .. چند لحظه بعد من براش شده بودم همون علی خوشگلش و مدام وقت حرف زدن باهام، قربون صدقه ام میرفت . لا به لای حرفهاش چند بار سراغ شیرینو گرفت که سربالا جوابشو دادم. تمام طول عصر و شبو با خودم کلنجار رفتم تا خودمو ازشیرین دورنگه دارم.از بس بهش فکر کرده بودم توی مغزم احساس خستگی میکردم . شیرین هم سراغی از من نگرفته بود . شب حدودای ساعت یک توی تختم دراز کشیده بودم و فکرمیکردم. داشتم فکر میکردم که این رابطه ی من با شیرین به کجا میکشه...؟ اصلا این ربطه چه سودی برای منو اون داره ؟...شیرین کسی نیست که خودشو در اختیار من بگذاره تا من هوس بیدار شدمو نسبت به اون بخوابونم . از اونطرف فکر ازدواج با شیرینو هم نباید تو سرم راه بدم، چون اینو هم غیر ممکن میدونستم ... یعنی با خودم میاندیشیدم، که شیرین حاضر به چنین کاری نیست . اصلا چرا باید شیرین در مورد من به این چیزها فکر کنه...؟. اونکه هر وقت اراده کنه بهترین پسرها و مردها به پاش میافتند. چه از نظر سکس چه ازدواج . منم که اونقدر تو زندگی و حتی سکس تجربه نداشتم، که بتونم با یه دختر سی ساله برابری کنم. دختری که توی آزادی محض زندگی کره بود. اما هنوز بکارت روحی و جسمی داشت که این خودش نشونه ی یک شخصیت قوی و باثبات بود .البته نه اینکه فکر کنم چون سکس نداشته، پس دختری که از نظر روحی و فکری سالمه، نه اصلا اینجوری فکر نمیکردم، ولی چیزیکه من از اون نتیجه گرفته بودم، که شیرین شخصیت قویی داره، این بود که اون حاضر نبوده به خاطر لذت سکس خودشو تو آغوش هر کی بندازه و احساس میکردم، که سکس برای شیرین باید همراه به آلودگی روحی باشه و این برای من زیبا بود و این اون چیزی بود که منو بیشتر به طرفش سوق میداد. من میخواستمش . با همه چیزهایی که داشت . با راحتیهاش. خندیدنهاش . غرورش. بیقیدیهاش . زیبایهاش و سکس...که پایه ی اصلی کشش من به اون شده بود. فردا چهارشنبه بود و من فقط صبح کلاس داشتم و به این فکر میکردم، که رابطه ی من و شیرین بی نتیجه خواهد بود . چند روز ازش دور باشم، تا شاید بتونم این آتش نهفته سینه مو به سردی بکشونم .اما کجا برم.. صدای زنگ مسیج گوشیم بلند شد ...شیرین بود . پیامشو باز کردم . نوشته بود. من سردم است.من سردم است و انگار هیچگاه گرم نخواهم شد. ای یار ای یگانه ترین یار،آن شراب مگر چند ساله بود.!!!؟ نگاه کن در این جا زمان چه وزنی دارد. و ماهیان چگونه گوشتهای مرا میجوند!!! چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری..؟ من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم . من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی جز چند قطره خون چیزی بجا نخواهد ماند. من پری کوچک غمگینی را میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نی لبک چوبین مینوازد آرام آرام. پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه میمیرد و سحرگاه از یک بوسه بدنیا خواهد آمد. (فروغ) شبت خوش. بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد . خواستم بهش زنگ بزنم . اما منصرف شدم . در عرض نیم ساعت شاید صد مرتبه پیامشو خوندم . و هر بار چند قطره اشک از گوشه ی چشمام تراوش میکرد. بلاخره تصمیم گرفتم یه حرفیو براش مسیج بدم . نوشتم اگه بخوای تا آخرش باهات میام . مثه یه دوست . شیرین جواب داد : میدونم ... شناختمت ...پسرکم نمیدونم کی خوابم برد . با صدای زنگ تلفن خونه بیدار شدم نگاهی روی ساعت کردم ساعت شش ونیم بود . گوشی رو برداشتم . من : بله بفرمایید..؟ اما سکوت بود و سکوت ..فقط صدای نفسهای شیرینو به وضوح تشخیص دادم . اروم گفتم : دختر کوچولو چند سالته ...؟ با صدایی خسته که نشونه گریه کردن و شب بیداری بود گفت: بیدارت کردم ..؟ جواب دادم : نه هنوز خواب میبینم . ریز خندید و این بهترین هدیه ای بود که میتونستم موقع بیداریم دریافت کنم. من گرسنمه ... -خوب به مامانت بگو شیرت بده علی جان برام حلیم میگیری...؟ -نه اگه کله پاچه بخوای حرفی ندارم...؟ اه اه .. صبح زودی ببین چطور حال آدمو میگیره..یالا ..پاشو برو برام حلیم بگیر.. -نوکر بابات غلوم سیاست شیرین با لحن بچه گونه : آگه خواهش کنم چی..؟ -لا الله الا...بابا مگه خودت پدر و برادر نداری که همش باعث آزار منی..؟ شیرین با خنده : منتظرتم تا ده دقیقه دیگه . -هه هه، با اف چهارده هم بخوام بیام به این زودی نمیرسم .تازه کارم دارم... شیرین: چیکار داری..؟ -حتما باید به تو بگم چی کار دارم ..؟ نه نه، نمیخواد بگی .. بعد با یه لحن موذیانه در حالی که میخندید ادامه داد .. حتما میخوای پانسمانتو عوض کنی...؟ هه هه -هه هه و توپ ... میخوای بیام تو عوض کنی..؟ شیرین یهو شوکه شد ..چند لحظه سکوت کرد و خیلی جدی گفت: علی من بی ادبی نکردم که تو اینجوری جواب میدی...انتظار ظرفیت بیشتری ازت دارم.. منکه از برخورد شیرین دستپاچه شده بودم گفتم : غلط کردم حالا برا اینم باید دوروز نازتو بکشم ...؟ شیرین باز خندش گرفت و گفت : زود حلیمو میگیری و میای که خیلی گرسنمه.. وارد آپارتمان که شدم. شیرین با حالتی بچه گونه زبونشو دور لبو دهنش کشید و گفت: جوووون غذا اومد . اما بیشتر از اونیکه گرسنه ی حلیم باشه تشنه ی دیدنم بود و اینو به وضوح تو نگاهش که به صورتم زلزده بود میشد دید . ظرف حلیمو بهش دادمو گفتم: حلیم چاقت میکنه. اندامت به هم میخوره. نگاهی به سر تاپاش انداخت . که با یه بلوز دامن گشاد و بلند به رنگ قرمز پوشونده بودش لباشو جمع کرد وشونه هاشو بالا انداخت و گفت: چه نیازی بهشون دارم ...؟ در حال خوردن صبحونه بودیم و من دزدکی صورت خوشگلشو نگاه میکردم چشماش ورم داشت و حاکی از شب زنده داری.. در بین خوردن صبحونه گفت: علی جان من باید پنجشنبه و جمعه برم شیراز. -برای چی..؟ عروسی یکی از دوستامه -خب خوش بگذره ... شیرین خواست چیزی بگه اما حرفشو خورد .. -میخواستی چیزی بگی ..؟ شیرین با اکراه ، آره اما منصرف شدم . من با کنجکاوی: چی میخواستی بگی؟ ولش کن ... -باید بگی.. شیرین دست از خوردن کشید. سرشو زیر انداخت .در عرض چند ثانیه گونه هاش گل انداخت . همونطور که نگاهش پایین بود گفت: میخوام باهام بیای... جا خوردم . برا همین گفتم: میفهمی چی میگی ...؟ آره ... میخوام باهام بیای ...نمیتونم بدونه تو برم .. -چرا....!!!؟ نمیدونم چرا اینقدر عادت کردم هر جا میرم تو هم باهام باشی..!! بعد سرشو بلند کرد و با لحن ملتمسانه ای گفت: میای دیگه نه ...؟ من با خودم گفتم: نیازی نیست با این لحن ازم چیزی بخوای، فقط کافیه دستور بدی . سپس جواب دادم: آره اگه تو بخوای میام... شیرین به زیبایی یه دختر بچه خندید و از خوشحالی مفرط از سر میز بلند شد و با ذوق کودکانه صورتمو بوسید... اون روز کلاس نرفتم و تموم روز رو برای خرید لباس مهمونی شیرین از این مغازه به اون مغازه و از این پاساژ به اون پاساژ، تا بلاخره شیرین خانوم سه دست لباس خریدند که البته تو پرو هیچکدوم رو من ندیدم. یعنی شیرین میگفت: میخوام وقتی با لباسها می بینیم کامل باشم و اونجور که دلم میخواد آرایش داشته باشم. تا ببینی که چه دوست خوشگلی داری... من از همان لحظه چنان بیتاب دیدن شیرین توی اون لباسها شده بودم، که بعضی اوقات ریزش آب و از سر آلتم حس میکردم. اما انگار شیرین به هیچوجه این حالت رو تو من درک نمیکرد ...!! و مدام با سادگی تمام از اندامش توی اون لباسها موقع پرو حرف میزد . مخصوصا یک ماکسی چسبون بلند و مشکی که کنارش یک چاک تا بالای زانو داشت و سینه ش تا نزدیک برجستگی پستانهاش لخت بود و فقط با دو بند نواری به شونه هاش وصل میشد. شب رو به خونه بر گشتم، تا استراحت کنم. چون قرار بود صبح زود با ماشین خودم حرکت کنیم و اگر شب رو پیش شیرین میموندم محال بود که هر دوی ما لحظه ای چشم روی هم بگذاریم. آخر شب شیرین بهم زنگ زد گوشیو که برداشتم، با لحنی کشدار که حاکی از خوشحالی بود گفت : سلام. -سلام پس چرا نخوابیدی!!؟ -چیه نگرانی صبح رانندت دیر کنه ؟ علی خیلی لوسی همش یه جوری حرف میزنی انگار من آویزونت شدم . -اختیار دارید شما اراده کنید دم دروازه شیراز کلی ماشین خوشگل برات ردیفه تا ببردتون . شیرین با شرم و به آرومی گفت: اما من دوست خودمو میخوام. -شیرین جون میدونی رفتارت با اون استاد جدی سر کلاس خیلی فرق میکنه . شیرین کنجکاوانه: چه فرقی..؟ -حس میکنم زیادی بهم رو دادی ... خب تو جنبشو داشته باش... -سعی میکنم ..اما بعضی اوقات ... بعضی اوفات چی...؟ -ولش کن جنبشو نداری.. یییششش .ننر لوس... -هه هه هه بچه لباس چی داری؟ -چیه میخوای اینم یادم بدی.؟ کل کل بسه دیگه .. -خب چی باید داشته باشم ... دو دست کت و شلوار .. -دارم .. چه رنگ ؟ -یکدست سرمه ای راهدار و یکدست کرم ایتالیایی. خوبه اما باید ببینم .اسپرت یادت نره .. -باشه بر میدارم ... مامان جون .. بگذار دستم بهت برسه .کاری نداری...؟ -نه به خدا از اولشم نداشتم، تو زنگ زدی. هه هه هه شیرین میخواست ادای ماموره رو دربیاره یه جور مسخره گفت : میخندی ؟ به گریاشم میرسی... -پقی زدم زیره خنده . آخه خیلی داشت سعی میکرد با لهجه اصفهانی حرف بزنه اما آخرشم... شیرین خدا حافظی کرد .اما گوشی رو تو دستش نگهداشته بود ... -خب چرا گوشی رو نمیگذاری..!!؟ تو اول بذار .. -ااا... تو زنگ زدی.. علی میخوام یه چیزی بهت بگم اما لوس نشیا ... -نه نمیشم بگو ... شیرین در نهایت سادگی گفت : خیلی دوستتدارم.. من شوکه شدم ... شیرین : هی چیه بچه جام کردی..؟ فکرو خیال بد به سرت نزنه ..دوستتدارم به خاطر معرفتت . برا خودت فکرای دری وری نکنی ؟ تو برا من خیلی بچه تر از این حرفهایی. این حرف آخریش آتیشم زد . اما نمیدونم چرا حس میکردم، شیرین هم به من هم به خودش داره دروغ میگه.. صدای شب بخیرش به خودم آورد و بعد از اون صدای بوق مشغولی تلفن.ادامه دارد.... ******************************* روزان ابری (قسمت یازدهم) صبح ساعت چهارو نیم شیرین بهم زنگ زد و من نیم ساعت بعد دم خونش منتظرش بودم، که با یه چمدون اومد بیرون . همه ی بساط صبحونه و چایی هم توی یه نایلکس تو دستش بود و ما سفرمونو آغاز کردیم. شیرین باز پیدا بود که شبرو درست نخوابیده. پای چشماش گود افتاده بود و مدام دهن دره میکرد . بهش گفتم: تو با این شب بیداریا داری خودتو از بین میبری... شیرین با تعجب به من نگاه کرد و گفت : تو از کجا میدونی.؟ -چیزیکه عیانست چه حاجت به... شیرین پرید وسط حرفم و گفت : آره چند شبه خواب ندارم ... -چرا ..؟ شیرین بدون اینکه به من نگاه کنه شونهاشو بالا انداخت و گفت: نمیدونم بد خواب شدم .. خندیدمو گفتم : عاشق شدی..؟ شیرین لحظه ای مستقیم توی چشمام نگاه کرد، ولی هیچ جوابی نداد. منم دنبالشو نکشیدم . بعد از یه نیم ساعت چرتش گرفت . منم بهش گفتم بخواب تا اذیت نشی. سرشو به صندلی تکیه داد و به سه شماره خوابش برد . نگاهش کردم، برام باورکردن اینکه این پریوش دست نیافتنی، اینقدر بهم نزدیکه هنوز سخت بود. دلم میخواست ساعتها بشینم به این صورت شرقی تکامل یافته زل بزنم . از دیدنش سیر نمیشدم . یقه ی پالتو سیاهرنگش باز شده بود و سینه های درشتش توی اون پلیور سفید یقه اسکی خود نمای میکرد . یکی از جالبترین حالتهای شیرین برای من، دهن بازش هنگام خواب بود. اون دهن تنگش با اون لبای گلی رنگش، هوش از سرم میپروند . اما نمیدونستم چرا اینقدر این دختر پر غرور در عرض این چند روز خودشو به من نزدیک حس میکرد و براش اینقدر مهم شده بودم، که میگفت: بدون تو نمیتونم به مسافرت برم. من از خواب شیرین استفاده کردم و تا اونجا که ماشین گاز میخورد، پامو رو پدال فشار دادم . عقربه کیلومتر از صدو هشتاد پایین نمی اومد ..ومن در عرض سه و نیم ساعت به مرو دشت رسیدم. ساعت حدود هشت و نیم بود . شیرین چمشاشو باز کرد . اول با لبخند به من سلام داد . منم جوابشو دادم . بعد نگاهی به بیرون انداخت و پرسید . کجاییم ؟ -تا شیراز یه چرت دیگه .. یعنی چقدر وقت دیگه ؟ گفتم اگه باز بخوابی چهلو پنج دقیقه دیگه. اما اگه بیدار باشی ...خدا میدونه .. یکدفعه از جاش پرید و گفت مگه ساعت چنده ؟ و نگاهی روی ساعتش انداخت. یهو گفت: خدای من، علی تو دیوونه ای .. لا مصب مگه چه جوری اومدی .. ؟ خندیدم گفتم: دنده هوایی.. بعد با حالتی دلسوزانه دستی روی موهام کشید و گفت: بمیرم گرسنگی کشیدی..؟ خندیدم با بد جنسی گفتم: نه... اونقدر خوشگلیاتو دید زدم، که تا یه هفته غذا نمیخوام. شیرین که به وضوح سرخ شده بود گفت: پسره ی هیز چشم چرون .. من گفتم: کاشکی یا من از تو بزرگتر بودم یا تو از من کوچکتر .. شیرین نگاهشو به طرف مخالف من چرخوند و گفت : علی جان منو تو دوستیم فقط همین ..دیگه دوست ندارم در اینباره چیزی بشنوم ... اما لرزش صداش چیزه دیگه ای میگفت .. انگشتاشو از روی استرس بهم گره زده بود و مرتب لب پایینشو میجوید .. و عمیقا تو فکر فرو رفته بود . یه گوشه از جاده تو اون هوای سرد نگهداشتم . اومدیم بیرون و با خنده و مسخره بازی صبحونه خوردیم .. و دو باره راه افتادیم... حدود ساعت نه نیم حوالی مالی آباد وارد یه خونه که حتی از خونه ماهم بزرگتر بود شدیم. اولین کسی که به استقبالمون اومد ، ساره دوست شیرین که عروس خانوم امشب بود و بعد اعضاء خانوادش بودند . ساره دختر خوشگلی بود، با یه تیپ صورت اروپایی. پس از آشنای به داخل ساختمان را هنمایی شدیم و پس از اون به یک اتاق بزرگ که یک تخت دو نفره توش قرار داشت. همه چیز هم بسیار زیبا و باسلیقه بود، که وصفش تو حو صله ی کسی نمی گنجه . با بد جنسی نگاهی به تخت خواب انداختم گفتم: ببینم نکنه اینا فکر کردند منو تو هم قصد عروسی داریم . که یه تخت دو نفره بهمون دادند . شیرین در حالی که داشت پالتوشو در میآورد گفت: صابون به دلت نزن بچه پرو. من روی تخت میخوابم تو هم روی زمین . من رو تخت ولو شدم و گفتم : سرور من میخواین آب بیارم پاهاتونو بشورم ... میخواین با پر طاوس بادتونو بزنم . شیرین شالشم از سرش برداشت و کنار من روی تخت دراز کشید و گفت: آخش خسته شد ما.. بعد یه دستشو زیر سرش گذاشت و گفت: دوستدارم مثه یه آقای متشخص رفتار کنی و اجازه بدی من راحت باشم. حالاهم تا بهت شک نکردم،که برام نقشه کشیدی، از روی تخت بلند شو و اگر میخوای استراحت کنی برو پایین دراز بکش... من از جام بلند شدم و جوریکه یعنی ناراحت شدم، یکی از پتو هارو برداشتمو رو زمین خوابیدم. شیرین از جاش بلند شد اومد نشست بالای سرم. من سرمو بردم زیر پتو. شیرین دستشو آورد زیر پتو، موهامو نوازش کرد و گفت: هیچ مردیو به پاکی تو ندیدم ... تو اون کسی هستی که من میتونم به عنوان دوست همیشه بهش تکیه کنم . اما اگه شاید من کوچکتر از تو بودم و یا تو بزرگتر از من، هیچ وقت نمیتونستم این لذتی که از با تو بودن رو دارم میبرم تجربه کنم . میدونم تو دلت چی میگذره .شاید تو دل منم همون غوغای درون تو باشه، اما بفهم من چی میگم و چی میخوام عزیزم...دوستتدارم .. تا این جملات شیرین به انتها میرسید، حس کردم که تب کرده ام . هنوز انگشتاش داشت موهامو نوازش میکرد و من به خوبی لرزش دستشو حس میکردم .اونقدر لرزش تن خودم زیاد بود، که دیگه رنگ و بوی تشنج داشت . شیرین از روی پتو سرم رو بوسید . من داشتم عرق میریختم اما جرات بیرون آوردن سرمو نداشتم. میترسیدم اینها که شنیدم فقط خواب باشه . شیرین از کنارم بلند شد و من اونقدر توی اون حالت موندم تا خوابم برد.. وقتی از خواب بیدار شدم، شیرین نبود . توی سرویس بهداشتی مخصوص همون اتاق صورتمو شستم و آهسته به بیرون از اتاق اومدم .به محض خروجم مادر ساره عاطفه خانم رو دیدم . با خوش رویی جواب سلامم رو داد . ازش سراغ شیرینو گرفتم اون گفت: که همراه ساره به آرایشگاه رفته و سفارش کرده که بعد از بیدار شدن، غذاتونو میل کنید و آماده باشید که برید دنبالشون .. به اتاق برگشتم. ساعتو نگاه کردم کلم سوت کشید. ساعت حدود چهار بود . چند دقیقه بعد خدمتکار خونه غذای منو آورد . منم با اشتهای زیاد اونو خوردم. غذام تازه تموم شده بود، که گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد. شیرین بود . گوشیو آن کردم . صدای شیرین تو گوشم پیچید سلام پسر -سلام کی بیدار شدی عزیزم ؟ -چند دقیقه ست. بمیرم خسته شده بودی؟ -مهم نیست . علی جان از دست من دلخوری ...؟ -نه ...اصلا علی دلم برات تنگ شده باور میکنی ؟ -آره ... چون خودمم دلم تنگ شده . غذا خوردی؟ -آره .. میتونی نیم ساعت دیگه بیای آرایشگاه دنبالم ..؟ -آره ...میام فدات شم منتظرتم دیر نکنی ..؟ -نه به موقع میام .... سریع پریدم تو حمام یه دوش گرفتم . صورتمو اصلاح کردم و اومدم بیرون. موهامو با سشوار شیرین خشک کردم . کت و شلوار سرمه ایمو پوشیدم با یه کروات زرشکی و سرمه ای پهن. خودمو توی آینه قدی روی دیوار بر انداز کردم . احساس خوش تیپی بهم دست داد . از اتاق بیرون اومدم، عاطفه خانم رو پیدا کردم، که از دخترش ساره هم خوشگلتر بود . آدرس آرایشگاه رو گرفتمو به طرف شیرین پر کشیدم . دلم برا دیدن شیرین مثه قلب گنجشک میطپید .میخواستم هر چه زودتر شیرینو با اون لباسو آرایش ببینم. قبلا بهم گفته بود، که شب خود عروسی، همون ماکسی سیاه رو تن میکنه. دقیقا سر نیم ساعت دم آرایشگاه بودم . داماد هم با یک بنز کلاسیک مدل 2000 دم آرایشگاه منتظر عروس خانوم بود و من یک لحظه آرزو کردم، کاش به جای اون دو تا منو شیرین امشب عروسی میکردیم. بعد با خودم گفتم: خدارو چه دیدی شایدم کردیم. لحظاتی بعد شیرین از آرایشگاه به همراه عروس خانم بیرون اومد. ساقدوش عروس، شیرین من بود . با خودم فکر کردم چرا تو ذهنم کلمه ی شیرین من نقش میبنده !؟ اما به جایی نرسیدم .. از ماشین پیاده شده بودمو داشتم خروج اون چند تا زنو که البته یاقوت درخشانشون شیرین بود رو نگاه میکردم. به محض خروجش مستقیما نگاهش با من تلاقی کرد و این به این معنی بود، که اون هم فقط به شوق دیدن من از اونجا بیرون اومده . به عروس کمک کرد، تا سوار ماشین داماد بشه. بعد به طرف من اومد با لبخند سرتا پای منو برانداز کرد . یه برق خاصی تو چشماش بود . با اون آرایش به خصوصی که کرده بود سنش خیلی کمتر از قبلا به نظر میومد .البته گفته بودم تو حالت عادی هم نمی شد، که باور کنی شیرین یه دختر سی ساله ست . دیگه حالا که علی حده بود . وقتی رو به روی من ایستاد متوجه شدم، پاشنه های کفشش خیلی بلنده ،جوریکه از نظر قامت کاملا با من توی یه سطح بود . به اندازه ای با اون آرایش خواب صورتش ملاحت دخترونه پیدا کرده بود و چنان زیباتر شده بود، که نتونستم درست تو صورتش نگاه کنم. یه مانتوی مشکی ساده و بلند هم روی لباسش پوشیده بود و یه شال سفید دور اون سرو صورت و گردن زیباش پیچیده بود . دهن گلگونشو باز کرد و گفت: چطوری خوشتیپ ؟ نگاهمو دزدیدمو و لبخند زدم . گفت:عزیزم چرا نگاهتو ازم میگیری، مگه دلت نمیخواست منو اینجوری هم ببینی. من همونجور که چشمامو به پایین دوخته بودم گفتم: تو هر جور که باشی بهترینی . زیباترینی .اوه اوه، چه دمی در آورده مارمولک ..چه حرفها بلده .. روتو کم کن بچه پرو و یه پس کله ای بهم زد. تو تموم طول راه برگشت، فقط از ساره که چقدر خوشگل شده بود و چقدر شوهرش پسر خوبیه و ...تعریف میکرد. منم که مست تماشای شیرین. بعد از رجوع به خونهء ساره همراه باقیهء فامیلای عروس و داماد به محل برگزاری جشن راهی شدیم . اما من دلباخته هنوز نتونسته بودم شیرینو بدون حجاب ببینم تا به مکان رسیدیم. مراسم تو یک باغ بزرگ اطراف شهر بود . وسط باغ یه ساختمان ساخته بودند که محیط گردی داشت . وسط سالن یه پیست رقص و یه سن مخصوص ارکستر و دور تا دور پیست صندلیهای زیبای به رنگ قرمز . در گوشه سالن اتاقی برای تعویض لباس قرار داشت، که خب مخصوص خانمها بود .وقتی وارد سالن شدیم . شیرین انگشتای منو لحظه ای بین انگشتای خودش فشرد و با لبخندی ازم جداشد و در آخرین لحظه که میخواست وارد محل تعویض لباس بشه، برگشت و نگاه دیگه ای تحویلم داد. من معنی این نگاهشو خوب فهمیدم . یعنی چشماتو خوب باز کن تا منو ببینی. تا بیرون اومدن دوباره شیرین از اون اتاق، برای من یک عمر گذشت . ولی بلاخره اومد. چنان در همون نظر اول از خود بیخود شدم، که هر چه تلاش میکردم خیره بهش نگاه نکنم، بی فایده بود. اختیار چشمام دست دلم بود ودلم بی تابانه در لرزش. وقتی به خود اومدم، متوجه شدم، که تنها من محو اینهمه زیبایی نیستم، بلکه زن و مرد پیرو جوون در حال تماشای این اسطوره ی شرقی بودند . یاد این بیت حافظ افتادم نه من بر آن گل عارض غزل سرایمو بس که عندلیب تو از هر طرف هزارانند! شیرین با تمام زیبایهایی که داشت ، یه جذابیت رفتار مردونه هم تو وجودش موج میزد. به این صورت که به هیچ وجه حالت عشوه های زنانه در اندام و نگاهش نبود. بی غل و غش بود. هیچ گونه بازی رفتاری و گفتاری نداشت هر چه بود، خودش بود و پاکی بی حد و حصرش. فاصله ی اتاق تا جایی که من ایستاده بودم را به آرامی و وقار طی میکرد.اندام زیباش توی اون لباس بلند و چسبون بینظیر بود یا حداقل من تا به حال زنی به این خوش اندامی ندیده بودم .شیرین رو حتی لخت هم دیده بودم، با لباس شنا . اما اون شب توی اون لباس وصف نشدنی بود.همه ی چشمها به دنبال این غزال خرمان بود. از همان بدو ورودش به سالن نگاهش تو چشمای من گره خورده بود و به طرف من میومد. وقتی به من رسید بازوی سپید و برهنه اش رو به طرف من بلند کرد، دستمو گرفت و بهم نزدیک شد و زیر گوشم گفت: حالا تماشا کن حسرت خوردنها رو نسبت به خودت . خودش میدونست چه هنگامه ای بپا کرده . موهای سیاهشو شنیون کرده بود و جلوی موهاشو به طرز زیبایی فرق یک ور باز کرده بود و تا زیر شینیونش کشیده بود. چند رشته از اونهارو به روی پیشونی بازو آینه گونش ریخته بود . آرایشش بسیار ملایم و دخترونه بود . ساق سپید و کشیده اش تا قسمتی از ابتدای رونش از چاک لباسش بیرون بود، که با اون کفشهای مشکیش تابلوی یک پرانسس شرقی رو خلق کرده بود . عطر تنش همراه با عطر ملایمی که استفاده کرده بود، تو هوا میپیچید و من دلشده رو سرمست تر از قبل به نا کجا آباد تمنا میکشوند. دست منو گرفت و به دنبال خودش کشید . و من چون برده ای مطیع به دنبالش روان شدم . روی اولین صندلی نشست و به منم اشاره کرد، که کنارش بشینم . ساقهای زیباشو رو هم انداخت. هیچ زنی توی اون مجلس برام جلوه نداشت و شاید برای خیلیهای دیگه هم چنین بود. چون میدیدم که چقدر چشم به دنبال شیرین میدوه. هر لحظه با صدای موسیقی مهمونی پر شور و داغتر میشد . زنو مرد در حال رقصیدن بودند . سینیهای مشروب در حال چرخیدن روی دست خدمتکاران بود . منو شیرین هم خودمونو بی نصیب نذاشته بودیم و هر کدوم تا اون زمان دو گیلاسو خالی کرده بودیم . آروم تو گوش شیرین گفتم: شیرین جون حواست باشه زیاده روی نکنی . شیرین با لحنی نیمه مست گفت : ساکت شو ببینم بابا، بگذار حالمو بکنم .بعد گفت پاشو با هم برقصیم . من یکمی جابجا شدم و گفتم: شیرین من رقص بلد نیستم . شیرین گفت: عیبی نداره من کمکت میکنم . -تورو خدا شیرین جون این یکیرو ازم نخواه که نمیتونم. شیرین با عصبانیت گفت: خیلی خوب پس تماشا کن و از جاش بلند شد و به پیست وارد شد . ارکستر انگار با دیدن شیرین جون تازه ای گرفت و همه به خاطر شیرین با فریاد کشیدن و تشویق کردن سالن رو سرشون گذاشتند . شیرین به نرمیو زیبایی چون ماهی در آب حرکت میکرد و اون بدن زیبا وکشیدشو به رقص وا میداشت منم چون دیگران محو تماشاش بودم و اون در لابه لای رقصش هرز گاهی لبخندی به من تحویل میداد . در یک دور رقص آهنگ تانگویی اجرا شد و یک مرد خوشتیپ و بلند بالا از شیرین دعوت به رقص کرد.تو دلم چیزی فرو ریخت.. شیرین دست ظریفشو به اون داد و یک دستشو روی بازوی مرد قرار داد و اون مرد دست دیگشو به انتهای کمر شیرین رسوند. و رقص شروع شد. اصلا حال خوبی نداشتم . نتونستم این صحنه رو تحمل کنم. آروم توی یک لحظه که شیرین از من غافل بود . همراه با یک گیلاس مشروب دیگه از سالن زدم بیرون . توی اون سرمای استخون سوز رفتم وزیر یه آلاچیق نشستم . نمیتونستم تحمل کنم که مرد دیگه ای داره تن شیرینو لمس میکنه. مشروبمو لاجرعه سرکشیدمو سعی کردم به شیرین فکر نکنم . اما ممکن نبود . هنوز چند دقیقه نگذشته بود که شیرینو کنار خودم دیدم . در حالی که بازوهای لختشو سعی میکرد با دستاش بپوشونه و از سرما دندونهاش به هم میخورد . گفت: علی عزیزم چرا اومدی بیرون ؟ با بی تفاوتی گفتم: اومدم هوا خوری. از پشت بازوهای مرمریشو دور گردنم حلقه کرد و با لحنی مستونه زیر گوشم گفت: اذیتت کردم ؟ و ادامه داد معذرت میخوام، قصدی نداشتم . نمیدونستم پسرکم اینقدر حسوده ... من که از نرمی بازوش و بوی موهاش مستیم زده بود بالا . گفت: نه اشتباه میکنی ..برو خوش باش . شیرین مستانه خندید و گفت: من فقط وقتی خوشم، که تو خوش باشی عزیزم. بعد لرزشش از سرما بیشتر شد . شیرین ادامه داد پاشو بریم تو، قول میدم با هیچکی نرقصم . چون احساس کردم، که ممکنه شیرین سرما بخوره از جام بلند شدم و به دنبالش رفتم . وقتی وارد سالن شدیم، هنوز همه در حال رقص تانگو بودند . شیرین منو همراه خودش به روی پیست کشید، یکدستشو دور گردنم اندخت و دست دیگم رو تو دستش گرفت منم کاملا غیر ارادی کمر شیرینو با دست دیگم گرفتمو اونو به خودم فشردم. پیشونیهامونو به هم چسبوندیم و من آرام آرام در دستان و اندام هنرمند شیرین به رقص وا داشته شدم . از تماس اندامش با خودم چنان احساس لذت میکردم، که کیر وقت نشناسم شروع به بلند شدن کرد . هر چه خواستم خودمو از دست شیرین نجات بدم تا نفهمه چه اتفاقی داره میافته شیرین منو بیشتر به خودش میفشرد .من دیدم که از تماس آلتم با شکم و رونهاش برافروخته شد و یکباره سرشو زیر گوشم آورد و گفت: میتونی امشبو راحت باشی، فکر کن من شیرین نیستم..فکر کن من سهیلا ...و مستانه خندید. صورت زیبایش چنان گلگون شده بود، که انگار چهرشو با خون نقاشی کردند. گردنمو بوسید و سینه اش رو به سینه ام فشار داد . من و شیرین آشکارا میلرزیدیم. دیگه من خودمو راحت کردم ، هم به کیرم و هم به شیرین اجازه دادم تا نهایت لذت رو از این فرصت بدست اومده ببرند. شیرین تو چشمام زلزده بود و آروم اون بدن زیباشو به تن یخزده از هوس من میسایید. نمیدونم چقدر توی این حالت بودیم که با قطع شدن صدای ارکستر به خود اومدیم و به دنبال اون اعلام صرف غذا ..به سختی منو شیرین این لحظات رو ترک کردیمو دست در دست هم به طرف سالن غذا خوری... وقتی به خونه مادر ساره برگشتیم شیرین مست مست بود جوری که برای حفظ تعادلش من کمرشو تو دستم گرفته بودم و یکراست به اتاق خودمون رفتیم و من کمک کردم تا شیرین روی تخت بخوابه . وقتی خواستم ازش جداشم، دستمو گرفت و گفت : علی جان کنارم بمون . منم مثه همون شب توی ویلا کنارش دراز کشیدمو اون شروع کرد زیر گوشم قصه ی عشقشو به منو گفتن. میدونستم مسته برا همین داره اعتراف میکنه ...میگفت: مردها برام موجودات خنده داری بودند اما تو .... نمیدونم بام چیکار کردی!! چند شبه که نتونستم بخوابم و فقط کارم شده بتو فکر کردن .و کم کم شروع کرد به گریه کردن . من موهاشو نوازش میکردم و اشکاشو از روی گونهاش پاک میکردم . تمام آرایشش بهم خورده بود ،که این تازه جذابترش میکرد . تقریبا تو آغوش من خوابش برد و من باز تا سپیده صبح بالای سرش بیدار بودم . دم دمای صبح بیدار شد. در حالی که پشت به من خوابیده بود و من در حال لمس کمر باریکش بودم . حرکتی که کرد فهمیدم بیدار شده و دیگه مست نیست . خیلی زود به دنبال فهمیدن موقعیتش بود. منکه از زمان رقص تا اونوقت آلتم راست مانده بود. داشتم تلاش میکردم که از این فرصت استفاده کنم و حداقل تنشو با دست جستجو کنم . شیرین که احساس خطر کرده بود ، دست منو گرفت و از کمرش جدا کرد . اما من مصرانه دوباره کمرشو لمس کردم . شیرین بدون اینکه به من نگاه کنه یکمی خودشو به طرف جلو کشید، تا از من دورتر شه . اما من خودمو بیشتر بهش نزدیک کردم . صدای ضربان قلب هردومون توی اون سکوت محض به وضوح شنیده میشد . دوباره شیرین سعی کرد، به نرمی دست منو از کمرش جدا کنه. ولی اینبار من جسارتم بیشتر شد و دستمو به روی باسنش گذاشتم . شیرین باز یکمی از من فاصله گرفت جوریکه دیگه به منتها الیه تخت رسیده بود. من باز خودمو جلو کشیدمو باسنشو لمس کردم . یکدفعه شیرین خیز گرفت که از روی تخت پایین بپره و فرار کنه که من روی هوا قاپش زدم . احساس میکردم تنها چیزیکه میتونه به هر دوی ما کمک کنه یکم اجباره . اونو به طرف خودم به روی تخت کشیدم . بدون اینکه حرفی بزنه شروع کرد، به دست و پا زدن. ولی چنان تو حلقه ی بازوی من اسیر بود که توان فرار نداشت و فقط دستو پا میزد . من از این تمرد شیرین بیشتر لذت میبردم . ولی اون هم زن ضعیفی نبود و با تموم قدرت سعی در گریختن از آغوش منو داشت . برای یک لحظه دیدم داره از من زور میشه. و اگه این اتفاق میافتاد، دیگه هیچوقت نمی تونستم شیرینو بدست بیارم. اینو حس میکردم، که هر چه در آینده میخوام، بستگی به این لحظه داره . پس اونو بیشتر به سینم فشار دادم و با تموم وحشیگری گردن ظریفشو بین دندونهام گرفتم و با قدرت فشردم . شیرین که تحمل اینهمه درد و نداشت برای چند لحظه انرژیش به انتها رسید و من اونو بیشتر تو آغوش کشیدم . کیرم چنان شق شده بود، که حس میکردم جاش خیلی تنگ شده ... دوباره شیرینو به تنم محکم فشردم شیرین ناله ای از روی عجز و ناتوانی کرد و از درد تسلیم آغوشم شد . ولی وقتی کیرمو روی باسنش حس کرد دوباره شروع به تقلا برای رهایی کرد ، که دیگه من به اوج شهوت رسیده بودمو از اینکه میدیدم این آهوی گریز پا اینچنین اسیر دامم شده، لذت بیشتری میبردم . توی یک لحظه نیم خیز شدم، لباس شیرین که هنوز تعویض نشده بود را از روی رونهاش تا کمرش بالا کشیدم . توی اون تاریکی رونها و باسن چون برفش شروع به درخشیدن کرد. شیرین همچنان بدون کلمه ای در حال تلاش برای رهایی بود . وقتی چشمم به اون تن فریبا افتاد، عنان اختیارم به کلی گسست . دست بردم و شورت گیپور و ظریفشو با یه حرکت از بین پاهاش جر دادم. به طوریگه شورتش کاملا از پاش دراومد . و من اونو به جیب کتم فرو بردم. شیرین دیگه نفس بریده آخرین تلاشش رو میکرد اما قدرتی نداشت . سرمو بین باسن شیرین بردم و با تموم وجود بو کشیدم و بوسه ای بین اونها زدم که باعث شد شیرین یه جیغ کوتاه بکشه . من به سرعت شلوارمو تازانو پایین کشیدم و کیرمو به لای رونهای اون هدایت کردم . وقتی کیرم بین رونای شیرین قرار گرفت هر دو لرزیدیم و من آب کس شیرینو به روی کیرم احساس کردم . صورتمو پشت گردنش چسبوندم و دستمو به گونهاش کشیدم خیس از اشک بود . صورتشو بوسیدم . شیرین چیزی نگفت . به تعداد انگشتان دست کیرم در لای رون و کس شیرین بیشتر رفت آمد نکرد، که حس کردم جونم داره از کیرم بیرون میاد . شرع به نالیدن کردم و به دنبال من شیرین هم مینالید . در آخرین لحظات انزال صدای نالان شیرین هم بلند شد و به آرومی گفت: عزیزم دلم. با تموم وجود و آرامش تهی شدم ... هر دو نفس بریده و خسته در کنار هم ولو شدیم . هق هق شیرین رو به وضوح میشنیدم . شاید گریه اش به خاطر این بود، که مردی او را تصاحب کرده . چیزیکه توی اقرار عشقش به من برایش خیلی دور از ذهن و ناشدنی بوده و یا احساس اینکه از اعتمادش سوء استفاده شده . شاید هم احساس شکسته شدن غرورش رو میکرد و شاید هم از سر لذت . هر چه بود برای من که عاشقانه به او دلباخته بودم خوشایند نبود. بعد از چند دقیقه که نفسهام آروم شد. نیم خیز شدم . شیرین هنوز پشتش به من بود و صورتش رو به بالش فشار میداد . موهای پریشون شده اش صورتشو پوشونده بود . با انگشتام مو هاشو کنار زدم. صورتش غرق اشک بود و هنوز به آرومی چشمه ی چشماش در حال جوشیدن بود. شدیدا احساس ندامت بهم دست داد . وای ..خدا من چیکار کردم ؟ آهسته گفتم: شیرین .... شیرین عزیزم...ولی جوابی نشنیدم. خودمو بیشتر بهش نزدیک کردمو گونشو بوسیدم . شیرین سریع از جاش بلند شد. با خوشونت دامن لباسشو از پایین گرفت و با یه حرکت از سرش بیرون کشید. بدون اینکه نگاهی به من کنه . اندام زیباش برهنه در برابر من بود با اینکه تاریک بود اما به وضوح دیدم که سوتین هم نبسته. من دوباره دردمند و پشیمان صداش کردم . شیرین با خوشونت به طرفم چرخید و با صدای فریاد گونه از ته گلو گفت: چیه ..؟ دیگه چی میخوای؟ صداش مملو از بغض بود و هنوز اشک میریخت . با دستاش صورتشو پوشوند و به طرف حمام اتاق چند گام بلند بر داشت . من مانده و رانده . در مانده و پریشون و نادم رفتنش را نگاه میکردم .ادامه دارد... **************************************** روزان ابری(قسمت دوازدهم) چنان این احساس ضعف بر من مستولی شد، که نیمه دیوانه از جا پریدم. شلوارمو بالا کشیدم لباسهامو مرتب کردم و سریع از اتاق خارج شدم . خودم هم نمیدونستم دارم چیکار میکنم. فقط میخواستم فرار کنم . مرتب با خودم تکرار میکردم من چیکار کردم ...؟ من چیکار کردم ؟ به خودم که اومدم، دیدم پشت رل ماشینم نشستم . استارت زدم و راه افتادم . هنوز یکی دومتر بیشتر ماشین از جاش حرکت نکرده بود، که موتورش از کار افتاد. اونقدر هوا سرد بود، که انتظار دیگه ای نمی شد داشت . دوباره استارت زدم و یکمی ماشینو گاز دادم و بعد از چند لحظه دوباره راه افتادم .. پشت در خونه که رسیدم ،خدمتکار که اتاقش کنار در ورودی بود، با سرعت بیرون پرید و برام درو باز کرد و با سرش ادای احترام کرد و من از اون خونه خارج شدم . اختیار مغزم دست خودم نبود و اون بدون اینکه با من مشورت کنه عمل میکرد. دقایقی بعد توی جاده به طرف اصفهان در حرکت بودم، با تمام سرعت . لحظات تصاحب شیرین مدام در ذهنم میچرخید . نمیدونستم لذت ببرم، یا نگران باشم . وقتی به آخرین کلمه (عزیزم دلم) شیرین در هنگام نزولم فکر میکردم، چنان شوقی در درونم ایجاد میشد، که از بیان اون عاجزم. اما تا به آخرین جمله اش، وقتی داشت به حمام میرفت می اندیشیدم، حس میکردم، که همه چیز بین منو شیرین تمام شده و من خود باعث این اتفاق بودم ... بی اختیار گریستم .. با تمام وجود، با صدای بلند چون کودکان اشک میریختم و از شیرین طلب بخشش میکردم . اما چطور ممکن بود شیرین منو ببخشه ؟ من چیزیکه شیرین سی سال تلاش کرده بود، تا حفظش کنه را، ظرف چند ثانیه ازش گرفته بودم . بدون اجازه ی او تصاحبش کردم. من در واقع به شیرین تجاوز کرده بودم. در نهایت خودخواهی به عزیزترین موجود زندگیم خیانت کرده بودم و این را پرداختن تاوانی گران میباید. با خودم فکر میکردم، که دیگر هیچ وقت روی نگاه کردن به صورت زیبای شیرین رو ندارم . من شیرینو برای همیشه از دست دادم . و هیچ زمان حتی برای عذر خواهی هم پیشش بر نمیگردم. (چیزیکه روح و فکر انسان خطاکار را تسلی میبخشد، همان احساس خطا و باز خواست از خودش است .حتی بالاترین مجازاتها هم نمیتواند روح کسیکه احساس خطاکار بودن را ندارد پاک و بی آلایش کند.) چند کیلومتری از مرو دشت رد شده بودم، که جلوتر از خودم آتشی رو وسط جاده دیدم. با خودم گفتم: چرا وسط جاده آتیش روشن کردند !!؟ شاید اتفاقی افتاده. وقتی اونقدر به آتیش نزدیک شدم، که بتونم ببینم چه اتفاقی افتاده . دود از کلم بلند شد. یک پژو زرد تاکسی، با یک خاور شاخ به شاخ زده بودند به هم و آتیش رو جاده از پژو بود . کشیدم کنارو از ماشین پیاده شدم . با سرعت به طرف ماشینها حرکت کردم . راننده خاور در حالی که خون از سرو کلش میریخت مثه اسفند رو آتیش دورو بر پژو بالا پایین میپرید و داد میکشید و میزد تو سر خودش. یا ابوالفضل ....یا خدا... به دادم برسید. سوختند این بد بختا ... یا امام زمون چیکار کنم . معطلی رو جایز ندونستم. با لگد زدم تو شیشه در عقب سمت شاگرد. شیشه خرد شد ریخت پایین . دستمو بردم تو، اولین کسی که دستم بهش رسید یه بچه هشت یا نه ساله بود .از پنجره اونو کشیدم بیرون هرم گرما از داخل اتاق ماشین زد تو صورتم . بچه رو گذاشتم زمین و دوباره خم شدم تو ماشین. دیدم یه زن هم رو صندلی عقب دراز به دراز افتاده. دست بردمو اونو از کمر گرفتمو کشیدمش دم پنجره. بعد زیر بازوهاشو گرفتم و از سر کشیدمش بیرون. خوشبختانه زن درشتی نبود، برا همین راحت اومد بیرون . گذاشتمش کنار بچه . دوباره تو ماشینو نگاه کردم، دیدم فقط راننده مونده . اونم مطمئن بودم که در جا کشته شده. چون ستون وسط ماشین شکسته شده بود و فرو رفته بود توی گردنش. خون داشت از گردنش آروم آروم بیرون میزد .برگشتم سراغ اون زنو بچه .هر دو رو سریع از ماشین دور کردم، که یکدفعه صدای انفجار ماشین بیابون برداشت . شیرجه زدم رو زمین . ازترس نزدیک بود، خودمو خراب کنم . وقتی دیدم اتفاق خاصی نیفتاد، سرمو آروم بلند کردم . اما صحنه ای که دید، برام باور نکردنی بود . راننده ی خاور که هنگام انفجار کنار پژو بود، آتیش گرفته بود. اون به طرف بیابون میدوید و فریاد میکشید . برا چند لحظه ماتم برده بود. به قدری صحنه وحشتناک بود، که شوکه شده بودم . به تلخی اشکهام سرازیر شد . وقتی به خودم اومدم . صندق ماشینو باز کردم . چادر اونو برداشتم و به طرفش دویدم . راننده چون تیره رها شده از چله، بی هدف در بیابون میدوید و فریاد میکشید . تمام وجودش گلوله ای از آتیش بود و چون میدوید شعله های آتیش بیشتر زبونه میکشید . حدود صد متر دنبالش دویدم تا بلاخره رسیدم بهش و با چادر شیرجه رفتم روش، تا از حرکت افتاد . اونو توی چادر پیچیدم. دیگه فریاد نمیکشید . فقط ناله های وحشت انگیزی از حنجره اش بیرون میومد و بعد چند لحظه شروع به لرزیدن کرد. دیگه تحمل دیدنم تمام شد. از روش بلند شدمو به طرف جاده بر گشتم . چند تا ماشین دیگه هم نگهداشته بودند و چند نفر در حال دویدن به طرف ما بودند . وقتی به من رسیدند، ایستادند و پرسیدند چی شد ؟ مرد؟ شونه هامو بالا انداختم و سرمو به علامت ندانستن به چپ و راست حرکت دادم . یکی دوتا از اون آدما رفتند سراغ راننده . منم اومدم سراغ اون زن و بچه . از دهان و گوش زنه داشت خون میومد، که نشونه ضربه ی مغزی بود. هر دو را انداختم توی ماشینمو شماره موبایلمو دادم به یکی از کسایکه میگفت از اهالی همون منطقه است و سفارش کردم که شماره رو بده به پلیس و بعد پشت فرمون نشستم و به طرف مرو دشت دور زدم. توی سالن بهداری مرو دشت حیرون روی یه نیمکت ولو شده بودم. آفتاب بالا اومده بود . بعد از حدود نیم ساعت دکتر از اتاقی که زنو بچه رو برده بودند توش بیرون اومد. آهسته اومد نزدیک من، بعد پرسید: شما چه نسبتی با اینا دارید؟ -هیچی متاسفانه خانومه فوت شد. اما بچه زنده است. خونریزی داخلی کرده که باید سریع برسه شیراز تا یه متخصص اونو ببینه . من از جام پریدم و گفتم : دکتر جون معطل نکن بده تا ببرمش. چند دقیقه بعد بچه رو صندلی عقب خوابیده بود و یه پرستار هم بالای سرش و من با تمام سرعت به طرف شیراز . توی بیمارستان وقتی بچه رو تحویل دادم، از خستگی باز روی یه نیمکت نشستم. یهو دیدم گوشیم زنگ میخوره .به صفحه اش که نگاه کردم یه شماره غریبو دیدم . جواب دادم . یکی از اونور خط گفت: سلام آقا . -سلام . شما..؟ من ستوان خورشیدی هستم افسر راهنمایی . وقتی افسره فهمید من کجا هستم و مختصرا در مورد اون خانومه توضیح دادم . ازم تشکر کرد . و بعد گفت: من میام بیمارستان و سپس خدا حافظی کرد ارتباط قطع شد. بلا فاصله دوباره گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم دیدم شماره ی شیرینه .دلم لرزید . نه نمیتونم باش حرف بزنم . آخه چی بهش بگم ؟ بگم ببخشید که از اعتمادت سوء استفاده کردمو بهت تجاوز کردم ...اصلا اون میخواد به من چی بگه ؟ گوشی رو خاموش کردم ... دکتری که پسر بچه رو معاینه کرده بود، اومد پیشم و گفت : آقا این بچه باید سریع عمل بشه . منم گفتم : خب معطل چی هستید !؟ اول باید رضایت والدینش باشه و بعد باید بابت هزینه عمل پول پرداخت بشه .. پریدم وسط حرفش و گفتم: فکر پول رو نکن، اما در مورد رضایت پدرو مادرش، من اصلا نمی دونم اون کیه...چه برسه که پدر و مادرشو بشناسم. البته اگر مادرش همون باشه که تو ماشین بود ، که خدا رحمتش کنه . دکتر یکم فکر کرد و گفت: باشه مجبورم عملش کنم ... منم گفتم : منم هزینه رو پرداخت میکنم . از دکتر اجازه مرخصی گرفتمو از بیمارستان بیرون اومدم و به اولین بانک ملی که رسیدم وارد شدم. داشتم هزینه عملو پرداخت می کردم، که یکی زد سر شونه م. وقتی برگشتم یک افسر شیک و تمیز روبه روم بود. دستشو دراز کرد و بام دست داد و لبخند به لب گفت: من خورشیدی هستم. منم با تموم خستگیم بهش لبخند زدمو خودمو معرفی کردم. سروان خورشیدی مردی حدود چهل سال، خوش تیپ و خوش اخلاق بود . گفت:فکر نمیکردم اینقدر جوون باشی ..!!! باز لبخندی تحویلش دادم . خورشیدی : شما میتونی بری... -نه میخوام به ایستم، تا بچه رو عمل کنند. بعد هم کسو کارشو پیدا کنم . دوستدارم یه کاریو که شروع میکنم تمومش کنم . خورشیدی صورت جلسه ای که برای تصادف نوشته بود رو با حرفها و امضای من تموم کرد و از بیمارستان رفت . حدود ساعت چهار دکتر از اتاق عمل بیرون اومد . لبخند رضایت رو لباش بود . دستی به سر شونه ام زد و گفت: رو به راهه نگران نباش . من برای بچه یه اتاق خصوصی گرفتمو تا بهوش اومدنش بالای سرش نشستم . وقتی داشت به هوش میومد، مادرشو صدا میکرد و من داشتم موهاشو نوازش میکردم. از چهره آفتاب سوخته و دستای نچندان تمیز و پینه بسته ش، معلوم بود که بچه ی دهاته. پرستارها به خواسته ی من مرتبا به پسر بچه سر میزدند و مواظبش بودند و من تازه یادم اومده بود که از شب قبل تا حالا هیچ چیز نخورده ام . از بیمارستان بیرون اومدم، تا یه چیزی بخورم . شب رو بالای سر بچه بیدار بودمو اونشب شب دومی بود که چشم روی هم نذاشته بودم . از شدت خواب چشمام میسوخت . دم دمای صبح کتم رو از تنم دراوردم، تازه متوجه شدم، که هنوز کراواتم رو باز نکردم . جلیقه ام رو هم در آوردم و کراواتم رو باز کردم . وقتی داشتم کراواتمو تو جیبم میذاشتم . دستم با یه چیز دیگه تماس پیدا کرد. با کنجکاوی اونو از تو جیبم بیرون کشیدم. واااای ... خدای من... از خجالت میخواستم آب بشم . شورت شیرین تو دستم بود . شورتی که دو شب قبل با وحشیگری تمام از توی پاش جر داده بودم . از خودم بدم اومد، که اونقدر وحشیانه با اون موجود دوستداشتنی رفتار کرده بودم . بی اراده شورت شیرینو به صورتم نزدیک کردمو اونو بوییدم . بوی تن ظریف شیرین مشاممو پر کرد .برام بهترین رایحه ی دنیا بود . آروم به روی تخت خودم خزیدم و حریصانه توی شورت شیرین نفس کشیدم. چنان از دوریش احساس دلتنگی کردم، که نا خودآگاه دوباره اشکهام سرازیر شد . بیاد نداشتم که از نوجوانیم تا به حال گریه کرده باشم، اما از شب گذشته تا به اون وقت چند بار مثه بچه ها گریه کرده بودم . نمی فهمیدم چرا اینقدر احساساتم رقیق شده . شاید خاصیت عشق این باشه ؟ چند بار دیگه مشاممو از عطر دل انگیز شیرین پر کردمو بعد شورتو به جیبم سپردم. دقایقی بعد خواب همه ی وجودمو در ربود. خواب دیدم . شیرین در آستانه ی در خونه ساره ایستاده و گریون داره رفتن منو تماشا میکنه . هنوز چند متری ازش دور نشده بودم،که نتونستم تحمل کنم . ترمز کردمو از ماشین پیاده شدم . شیرین به طرفم دوید و خودشو تو بغلم انداخت و زار زار میگریست . مرتب بین گریه هاش میگفت: مگه من چی گفتم ؟ مگه من چیکار کردم، که میخوای ترکم کنی. منم مرتب سر و صورتشو میبوسیدم و میگفتم من نمیرم عزیزم گریه نکن .. از خواب که بیدار شدم . چشم تو چشم پسر بچه بودم، که با نگرانی داشت منو نگاه میکرد... به پسرک لبخند زدم . پسره هم در جوابم به سختی لبخند زد . از جام بلند شدم و روی تخت نشستم . تختش نزدیک من بود . دستمو دراز کردم و گفتم من علی هستم . اونم دستشو دراز کرد و به آرومی دست کوچیکشو تو دستم قرار داد . ازش پرسیدم : اسمت چیه مرد جوون ؟ با رنج لباشو از هم باز کرد و گفت: حسین -خب حسین جان چطوری؟ نمیدونم ....درد دارم ...تو دلم لهجش به اطراف شیراز میخورد . -بچه ی کجایی ؟ نور آباد ممسنی... -اوه ...نورنبرگ.... حسین خندید . متوجه شدم، که منظورمو گرفته ...آخه نور آبادیا به شهرشون میگند (نورنبرگ) البته به شوخی. -خب کجا داشتی میرفتی ؟ آباده ... خونه ی داییم.. بعد بلافاصله پرسید: مامانم کجاست ؟ من که درمونده شدم در جوابش پرسیدم : اون خانمی که تو ماشین بود مامانت بود؟ حسین با سر حرفمو تایید کرد و دوباره پرسید کجاست ؟ من اشک تو چشمام جمع شد. یادم افتاد که خودم هیچ وقت مادرمو ندیدم .برای اینکه حسین متوجه اشکام نشه، بلند شدم و رفتم پشت شیشه پنجره و بغضم قورت دادم . مامانم کجاست ؟ من با کمی تعلل گفتم: خودت چی فکر میکنی ..؟. حسین با بغض گفت : مرده؟ -حسین من وقتی به دنیا اومدم مادرم مرد ... حسین دوباره با همون بغض و لحن بچه گونه گفت : مامانم ...مرده...؟ من بدون اینکه نگاهش کنم، با حرکت سرم تائید کردم .. حسین آروم آروم شروع به گریه کرد . من داشتم به زمین و زمون تو دلم فحش میدادم ...کیر تو این زندگی سگی ...ببین تو چه مخمصه ای افتادیما ..حالا من چطور این بچه رو آروم کنم ..؟ حسین لا به لای گریش گفت : علی آقا... من اشکامو پاک کردم و به طرفش نگاه کردم و گفتم جونم ..عزیزم.؟ حسین که همه صورتش از اشک خیس شده بود گفت : تو که مادرت مرد چه جوری بزرگ شدی؟ دوباره این بغض لعنتی گلومو گرفت. با صدایی لرزون گفتم : کسای دیگه جاش برام مادری کردند... و آهسته کنار تختش نشستم . کیا...؟ خواهرام...و یکدفعه یاد مریم افتادم ... دلم فرو ریخت .. با خودم فکر کردم، ممکن شیرین زنگ بزنه خونه و سراغمو از مریم بگیره . ...نه ... وای .. چه هیهاتی میشه. سریع گوشیمو از جیب کتم بیرون کشیدم و روشنش کردم.. یعنی منم بدون مامانم میتونم بزرگ شم ..؟ خم شدم صورتشو بوسیدم و گفتم : نترس عزیزم، اگه هیچ کسو رو هم نداشته باشی من هستم .. وقتی گوشی کاملا روشن شد . بلا فاصله یه مسیج اومد...مال شیرین بود ...نوشته بود .. علی تورو خدا دق مرگم نکن ..جوابمو بده ... اما من شرمسار تر از اون بودم، که بتونم با شیرین حرف بزنم . .. سریع شماره خونه رو گرفتم ... با یه زنگ مریم گوشی رو برداشت. حرفهاشو نمیفهمیدم ...چون داشت گریه میکرد ... فقط هر چند کلمه ی نامفهوم که میگفت، یکی از فحشهاشو می فهمیدم ..مثه ..نامرد ... بی شعور..احمق .. وقتی خودشو تخلیه کرد . آرومتر شد .. حالا میفهمیدم چی میگه . گریه هاشم کمتر شده بود .. -خوبی عزیزم .. مریم در حال فیر فیر کردن : مگه برات مهمه؟ -آره که مهمه تو عزیزترینمی... دروغ میگی، مثه سگ ... من با خنده : نه به خدا...هه هه هه چرا دروغ میگی . تو همیشه به من دروغ میگی ...تو به هرکی که دوست داشته باشه دروغ میگی..اصلا.. سقتو با دروغ برداشتند.. -چرا باید دروغ بگم ؟ چون هیچ وقت فکر من مادر مرده نیستی ..و دوباره به گریه افتاد و لا به لای گریه ش میگفت : چرا با کسی مشکل پیدا میکنی منو اذیت میکنی؟ منکه شبانه روز همه ی فکرم تویی. دیروز صبح شیرین زنگ زد گفت: علی خونه نیومده؟ من ازش پرسیدم، مگه با تو نبوده ؟ گفت: ازم جدا شده... با خودم فکر کردم، شاید اومده باشه خونه .. مریم همونطور که گریه میکرد، ادامه داد از دیروز که شیرین زنگ زده تا حالا هزار بار زنگ زدم رو گوشیت ...شب نخوابیدم ...جرات نکردم به بابا بگم ...نمیخواستم اونم نگران کنم ...اما تو نامرد حتی یه زنگم نزدی... خیلی پستی علی... من شروع کردم به عذر خواهی و زبون بازی..که آره حق با تو، اما باورکن که شرایط خاص بود و از این حرفها.. تا کم کم مریمو آروم کردم .. مریم پرسید حالا کجایی..؟ منکه میدونستم، اکه بگم کجام شیرین هم میفهمه گفتم: فعلا نمیتونم بگم ..اما جام خوبه ...نگران نباش .. مریم پرسید: اگه شیرین خانوم زنگ زد چی بگم ؟ -واقعیتو ..بگو نگفت کجام مگه چی شده دعواتون شده ؟ من که نمیدونستم چی بگم گفتم : آره .. دعوامون شده .. این بهترین حرفی بود که میتونستم بزنم ... علی شیرین خیلی نگرانته ...مرتب داره با من تماس میگیره، چند بار گریه افتاده ..هر چی ام ازش میپرسم چی شده، نمیگه .. فقط میگه که من یه اشتباهی کردم علی از دستم رنجیده .. اینو که مریم گفت، به این نتیجه رسیدم، که واقعا آدم پستیم ... با اینکه من شیرین و رنجونده بودم، اما اون در کمال بزرگواری خودشو مقصر معرفی کرده بود. مریم پرسید : کی بر میگردی..؟ -چند روز دیگه .. ترو خدا زود بیا ...دلم برات تنگ شده .. من با خنده و لحن موذیانه گفتم: تا چند دقیقه پیش که .. مریم پرید وسط حرفمو گفت: اذیتم نکن علی .. خودت میدونی که .. از همه دنیا برام عزیزتری، حتی از بابا. چشمم به حسین افتاد، که داشت با چشمای اشکالود منو نگاه میکرد ... به مریم گفتم : خوب عشق بازی بسه ...من کار دارم .. تو کاری نداری.. مریم نالان جواب داد: نه .. برو خوش باش، اما به فکر من بدبختم باش.. الهی که قربونت برم خوشگلم ..راستی خانومی.. من نیستم از تنهایی پسر مسر نیاری خونه... علی .. تو خیلی پرویی خجالت بکش..من قهقه خندیدمو خداحافظی کردم .. تا ارتباطم با مریم قطع شد . بلا فاصله گوشیم زنگ خورد رو صفحه که نگاه کردم، دیدم شماره ی شیرین منه... وای... خدا چیکارکنم ...؟میترسیدم جواب بدم .. آخه من کاری کرده بودم که خودمم از خودم انتظار نداشتم، چه برسه به شیرین...چه جوری باش حرف بزنم ؟ اصلا چی دارم که بهش بگم، با اون گندی که زده بودم.نا خودآگاه یاد اون لحظه ایکه پشت گردن شیرینو با بیرحمی تموم گاز گرفتمو اون از شدت درد تسلیم من شد افتادم .موجی از لذت تو دلم نشست . اما برای دردی که شیرینم کشیده بود. از خودم بدم اومد .. زنگ گوشی قطع شد و من یک لحظه احساس پوچی کردم ..با خودم گفتم، نکنه دیگه زنگ نزنه ..اما بلافاصله دوباره گوشی زنگ خورد و من دوباره تو دام تردید افتادم. بعد از چند تا زنگ گوشی رو آن کردمو آرومو با ترس بردم نزدیک گوشم. میترسیدم. انگار شیرین داره از تو خط تلفن منو نگاه میکنه .. صدای گرفته و بغض کرده شیرین تو گوشم پیچید یه چند بار گفت : الو ...الو.. علی... علی جان... اما من جوابی ندادم . قلبم به شدت هر چه تمامتر میطپید . شیرین وقتی مطمئن شد من رو خطم . با صدایی بغض آلود گفت : میدونی هنوز تنمو نشستم ؟ من جواب ندادم . ..شیرین گریه افتاد ...علی من هنور تنمو نشستم ..میدونی چرا؟ آروم آروم گریه میکرد ادامه داد: میدونی عزیزم؟ چون میخوام بوی تنت رو تنم بمونه ... بغض گلومو گرفت. شیرین لا به لای گریه هاش ..علی.. تو با من چیکار کردی؟ که نمیتونم یه لحظه ازت دور باشم. من داشتم به این فکر میکردم، که شیرین همون وقت که از کنارم بلند شد، به طرف حمام رفت . پس چطور خودشو نشسته!!؟ اما منم صدای آبی نشنیده بودمو فقط دیدم که شیرین به حمام رفت. شیرین: باهام حرف بزن ... تورو خدا.. علی..دلم برات یکذره شده ..باز گریه ..علی...دلم داره میترکه ...بخدا دوستت دارم..منکه چیزی نگفتم، که ترکم کردی... تو که اینقدر ظالم نبودی...تورو خدا حرف بزن ..علی جان.. تو غرور سی سالمو خرد کردی.اما من عاشقتم ...آره من عاشق این بودم که تو غرورم خرد کنی...باز گریه.. اگه جوابمو ندی یا نیای پیشم ....اونقدر دنبالت میگردم تا پیدات کنم .میخوام همیشه تنم بوی تو رو بده و تا اون وقتم تنمو نمیشورم ...به جون تو قسم میخورم .. من دیگه طاقتم تمام شد و ارتباطو قطع کردمو بعدش گوشی رو خاموش کردم .. شرمساری من حالا از دو طرف بود . اول سکس به زوری که با شیرین داشتم و دوم اینکه من جرات اعتراف به عشقمو نداشتم. اما شیرین از من پیش قدم تر بود . دلم میخواست به شیرین میگفتم، که منم بوی تنتو همراه خودم دارم .دلم میخواست بگم منم میپرستمت .بگم که منم شب و روزمو به عشق تو سر میکنم. به سرعت کتمو پوشیدم و به داخل دستشویی درون اتاق رفتم شورت شیرینو از جیبم بیرون کشیدم و با تمام قدرت درونش نفس کشیدم.ادامه دارد... ********************************************* روزان ابری(قسمت سیزدهم) حسابی با حسین جور شده بودمو مدام با شوخیهام اونو میخندوندم .. بچه بود و انعطاف پذیر. خیلی زود ناراحتیهاش یادش میرفت و من حالا میدونستم که اون توی نور آباد. خونواده ی بزرگی داره که همگی کشاورزند . فردای اون روز صبح زود عمو و چند تا دیگه از فامیلهای حسین به بیمارستان اومدند. حسین با دیدن اونا به گریه افتاد .عموی حسین اونو عاشقونه تو بغل گرفت و صورتشو غرقه بوسه کرد. وقتی فامیلهای حسین فهمیدند، که من همون کسیم که حسین رو به بیمارستان رسوندم، میخواستند منو سر دست بلند کنند. اینقدر از من تشکر کردند که خجالت زده شدم و به اصرار گفتند، که باید با ما به نورآباد بیایی . من هرچه بهانه آوردم ولی فایده نداشت و من با اونها به نور آباد رفتم . حسین که همون روز از بیمارستان مرخص شد . روی صندلی عقب ماشین خودم خوابید و ما حرکت کردیم . چند کیلومتری بیشتر از شیراز خارج نشده بودیم ، که تو آینیه چشمم به یک ماشین بنز پلیس راهنمایی که پشت سرم حرکت میکرد افتاد. بعد از چند لحظه فرمان ایست داد و گفت : بیوک ... توقف کن .. من با تعجب زدم کنار. آخه هیچ خلافی مرتکب نشده بودم .. از ماشین پیاده شدم . بنز پلیس پشت ماشین من پارک شد و یه دفعه دیدم سروان خورشیدی از ماشین پیاده شد..با چهره ای خندون . خیالم راحت شد . دوتا ماشین اقوام حسین هم پشت سر هم متوقف شدند . عموی حسین با عجله از ماشینش پیاده شد و به طرف ما دوید. با خودش فکر کرده بود، پلیس بهم گیر داده. خورشیدی با صدای بلند سلام داد و گفت : چطوری جوون..؟ نمی دونستم چرا ایتقدر از این مرد خوشم اومده ..اولین بار بود که از یه پلیس خوشم میومد .با هم دست دادیم و ناخودآگاه صورت همو بوسیدیم ... سروان خورشیدی: خب کجا داری میری؟ -نور آباد ... بعد با سر به حسین اشاره کردم که داشت ما رو نگاه میکرد .. و ادامه دادم خونوادهء حسین مجبورم کردند برم نورآباد...خب خیلی ام بد نیست .. چون اینجوری تو مراسم مادرشم شرکت میکنم .. خورشیدی.. دستشو زد سر شونم و گفت: خوبه ...کار خوبی کردی..من ادامه دادم آخه حسین هم خیلی بهم عادت کرده، دیدم اگه یکدفعه ازش جدا بشم، شاید خیلی حالش گرفته بشه . منم که فعلا کاری جایی ندارم .یکی دو روز میرم پیش حسین میمونم..خورشیدی روبه عموی حسین کرد و گفت : شما از اقوام اون خانوم هستی..؟ رفیع خان عموی حسین در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت: بله ..من عموی حسینم، آخه طفلک پدر که نداره ... یعنی اونم تو یه دعوای محلی کشته شد..حالا دیگه من همه کارشم . من که تازه فهمیده بودم که حسین پدر هم نداره .. دوباره انگار یکی بیخ گلومو گرفت ..آخ... این دیگه خیلی بدبختیه... خورشیدی آدرس دقیق خونه ی رفیع خان رو گرفت و گفت : شاید یه سری بزنه..بعد شماره ی موبایلشو به من داد و خدا حافظی کرد و رفت . من دوباره شوکه با یه کوله بار غصه پشت رل نشستم و راه افتادم ..از تو آیینه به حسین نگاه کردم ..چنان مظلومانه به من چشم دوخته بود، که بی اختیار اشکهام راه افتاد... وقتی وارد دهی که حسین اهلش بود شدیم . تعداد زیادی دورو بر ماشینمو گرفتند.و با دیدن حسین شروع به زجه زدن کردند .. حسین هم تحت تاثیر هم دهاتیهاش گریه افتاد.. من حسینو بغل گرفتم و به داخل خونه ی کاهگلی اما با صفای رفیع خان بردم .. دسته دسته مردم ده به دیدن حسین میومدند .. و هر کسی میومد به خاطر کمک به حسین کلی با آداب و رسوم خودشون ازم تشکر میکردند . برای پذیرایی ازم یه گوسفند قربونی کردند ..و برای ناهار تدارک یه کباب خوشمزه رو دیدند ...منکه دو روز بود غذای حسابی نخورده بودم دلی از عزا درآوردم .. اینقدر بی آلایش و با صفا بودند، که من خیلی سریع با اونها اخت شدم ... بعد از ظهر مراسمی در مسجد ده برای مادر حسین بر پا کرده بودند، که خب به طبع منم توش شریک شدم ... تا شب سرم با حسین گرم بود .. شب به یاد مریم افتادم . اما نمیخواستم مبایلمو روشن کنم برا همین از رفیع خان سراغ تلفن گرفتم ..اونم آدرس مخابرات ده که چندتا کوچه پایین تر بود رو بهم داد . اما بعد پشیمون شد. پسرش رحیم رو صدا زد و با من همراهش کرد. بعد از چند تا زنگ مریم گوشی رو بر داشت .وقتی فهمید منم کلی ذوق کرد . بعد از حال و احوال گفت: علی تورو خدا جواب شیرینو بده خیلی نگرانه .. گناه داره به خدا...مرتب داره زنگ میزنه ...وقتی هم زنگ میزنه بغض داره .. مگه بدبخت چکار کرده که اینجوری داری عذابش میدی..؟ من فقط ساکت بودمو به خودم لعنت میفرستادم. وقتی به خونه بر گشتیم رفیع خان اومد پیشم و گفت : علی آقا یه نفر با شما کار داره من راهنمایش کردم توی اون اتاق و با دست اتاق گوشه ی حیاط رو نشونم داد و سریع از در حیاط بیرون رفت..من با خودم گفتم: یعنی سروان خورشیدی اومده؟؟ اما اگه اون بود که رفیع خان اونو میشناخت . با همین افکار کفشهامو پشت در اتاق از پام در آوردم زدم به در و بعد وارد شدم . پرده اتاق رو که زدم کنار از تعجب دهنم باز موند . شیرین رو زمین چمباتمه زده بود و سرش رو زانو هاش بود . میخواستم برگردم که شیرین سرشو بلند کرد . وای..خدای من ... چرا اینقدر شیرین ضعیف شده ؟ چرا اینقدر پای چشماش گود افتاده ؟! با چشمای پر از اشک نگاهشو تو چشمام دوخت.. من حیرون از اینکه، آخه چطور ممکنه شیرین منو پیدا کرده باشه ..؟ شیرین سریع از جاش بلند شد. بدون اینکه حرف بزنه با اون پاهای بلند و کشیده اش چند تا قدم بلند برداشت، به قدری سریع با من سینه به سینه شد، که من دیگه هیچ راه گریزی نداشتم ..توی یک آن دستشو بالا برد و با تمام قدرت به صورت من کوبید .. به قدری دستش سنگین بود، که برای چند لحظه سرم گیج رفت..و به دنبالش اشک از چشمای سیاهش فوران کرد و خودشو تو بغل من انداخت . و با صدای بلند شروع به گریه کرد.. احساس کردم از اون شیرین پر غرور چیزی به جا نمونده . بی اختیار یاد اون شعری که شیرین از (فروغ) برام مسیج کرده بود افتادم ( من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی، جز چند قطره خون چیزی به جا نخواهد ماند ) از شدت گریه شونه هاش میلرزید.صورتشو تو سینه ی من پنهون کرده بود و بی محابا می گریست .با صدای بلند. اینقدر که من برای اینکه کسی متوجه نشه در اتاق رو سریع بستم . شیرین در لا به لای گریه هاش به حرف افتاد ..جوریکه اکثر اونا نا مفهوم بودند. میگفت : همین جور میخواستی تا آخر باهام باشی. ؟..نامرد ... مگه من چیکارت کردم ؟ مگه من چی گفتم...؟ من بی اختیار دستام به دور شونه هاش حلقه شد و به خودم فشردمش. احساس آرامش زیادی یکدفعه بر دلم نشست . یکمی از خودم جداش کردم و به صورت رنج کشیدش که از اشک خیس بود نگاه کردم و دوباره محکم به خودم فشردمش .( آه....بد بختی قلبها که در پی سوء تفاهمی که سوداشان بدان رنگ مبالغه میدهد سرنوشت خود را تباه میسازند و میدانند . (رومن رولان ) دهانم قفل شده بود اونقدر در برابر این دختر خودمو ضعیف و حقیر حس میکردم که حرفی برای گفتن نداشتم. و او چنان منو به خودش میفشرد، که انگار گرانبهاترین چیز زندگیشو بدست آورده و چنان بی اختیار و بدون خجالت میگریست که به او غبطه میخوردم .شیرینی که هنگام راه رفتن میشد تو وجودش این را بخونی که حتی به زمین و آسمون هم فخر میفروشه. اما من جوون و خام بی تجربه . شاید اگر اونقدر جوون نبودم در مورد شیرین درست تصمیم میگرفتمو اونو چنین با نادانی و جهالت نمی آزردم . موجودی رو که حس میکردم بخش عمده ی زندگیمو تشکیل داده .او اولین زنی بود که من عاشقانه میپرستیدمش و شاید آخرین .... هنوز جای سیلی شیرین روی صورتم میسوخت ...باز اونو کمی از خودم جدا کردم و به چهره ی رنجورش نگاه کردم. باورم نمیشد که دوری از من این چنین اونو خرد و ضعیف کنه ... دهنم را جلو بردم و با لبام قطره های اشک روی صورتشو بلعیدم.. لذت بردم ... دوباره تکرار کردم .. شیرین میون گریه هاش به خنده افتاد .. و مرتب میگفت : دیوونه .. دیوونه ...تو دیوونه ای ..من صورتشو بوسیدم .. آروم انگشتای بلندشو رو صورتم جای سیلی که زده بود کشید و دوباره گریه اش شدید شد و در همون حال که به چشمام زل زده بود و گونم رو نوازش میکرد گفت: چه را بیخود اینقدر منو خودتو عذاب دادی ؟ ..عزیز دلم... منکه چیزی نگفتم .اگه امشب پیدات نمیکردم به خدا دق میکردم ... اما توانگار اصلا نگران من نبودی..!!! من دوباره گونشو بوسیدمو بعد محکم به سینه ام فشردمش و گفتم : تو که نمیدونی توی این دو روز چی کشیدم .. شیرین که انگار این حرف من راضیش کرده بود .. باز لا به لای گریه هاش به خنده افتاد ...سرشو از روی سینه ام برداشت و با تموم دهنش به دهنم هجوم آورد و لبامو به دهنش فرو برد ..این اولین بوسه از دهن شیرین بود، که تجربش میکردم ..صورتم رو بین دستاش گرفت و عمیقتر و عمیقتر لبای منو میمکید..اشکهاش که روی لباش بود رو همراه با بوسه اش مزه میکردم. چنان از طعم لبای خوشگلش مست شده بودم، که پاهام شروع به لرزیدن کرد..اونقدر این بوسه طولانی و با قدرت بود، که آب دهنشو به دهن کشیدم و بار دیگه مزه شهد دهنشو چشیدم..وقتی نفس کم آوردیم دهن هامون از هم جداشد. شیرین خجالت زده گفت: ببخش دست خودم نیست. اینقدر این لحظه رو تو ذهنم تکرار کرده بودم که .... من حرفشو بریدم و گفتم : شیرینترین چیزیکه تو زندگیم چشیدم همین حالا و لبای تو.. بعد آروم همون طور که شیرینو تو آغوش گرفته بودم، با خودم به گوشه ی اتاق کشیدم . خودم روی زمین نشستم و به یه مخطه تکیه دادم. شیرین به پهلو میون پاهام نشست و خودشو رو سینه ام رها کرد . شالش از روی سرش افتاده بود . آروم موهاشو نوازش کردم و پرسیدم : چطور منو پیدا کردی...!!!؟ شیرین که از بس گریه کرده بود، آب دماغش راه افتاده بود. باز بغض گلوشو گرفت و در حالی که فیر فیر میکرد و جلوی شکسته شدن بغضش رو میگرفت گفت : پدر ساره سرهنگ باز نشسته پلیسه .نشونی های ماشینتو بهش دادم به اضافه اینکه دیده بودم که شماره ماشینت هنوز پلاک قدیمه و نمره ی اصفهانه .. اونم با دوستاش تو راهنمایی تماس گرفت و ازشون خواست پیدات کنند . طرفای عصر سروان خورشیدی که حتما میشناسیش اومد خونه ی پدر ساره و آدرس دقیق اینجا رو بهمون داد . کل ماجرایکه برات اتفاق افتاده بود رو هم تعریف کرد. منم بلافاصله یه آژانس گرفتم و اومدم.همین.. و سپس صورتشو به سینه م سایید و با لحن بچه گونه گفت : آخیش.. دو روز بود که بوت نکرده بودما... و دوباره تو سینه م یه نفس عمیق کشید .. به هیچ عنوان رفتارش به یک دختر سی ساله نمیخورد . چنان زود با من به آرامش رسید، که انگار هیچ وقت بی تاب و بی قرار نبوده .. دیگه گریه نمیکرد و کم کم داشت تلاش میکرد، که خودش و منو از اون رنجی که کشیده بودیم دور کنه.. اون شب بعد صرف شام .با اجازه ی خونوادهء حسین به طرف شیراز حرکت کردیم و به حسین قول دادم که بازم به دیدنش بروم. توی مسیر برگشت قسمتی از راه رو هر دو ساکت بودیم . تا بلاخره من سکوت رو شکستم و گفتم : شیرین از دست من ناراحتی...؟ شیرین با کمی تعلل جواب داد: در مورد چی...؟ -خب ... من فکر میکنم خیلی باعث آزارت شدم ؟ علی تو واقعا عجیب الخلقه ای!!! میدونی اون رفتار مردونت وقتی میخواستی...بعد یکم لباشو جوید. مثه اینکه نمیتونست در مورد سکسی که باش داشتم راحت صحبت کنه، که البته طبیعی بود..من با حالتی که یعنی منتظر باقیه اش هستم، به صورتش که توی تاریکی جاده خیلی واضح نبود، نگاه کردم ... شیرین با اکراه ادامه داد.. نمیدونم اسمشو چی بزارم ... بعد یه آهی عمیق کشید .. و ادامه داد اما اون ترک کردنت خیلی بچه گونه بود ..خیلی عذابم دادی...وقتی از حموم بیرون اومدم . دیدم نیستی .. یکم نگران شدم .. اما با خودم فکر کردم، حتما ...بعد خندش گرفت..و در حال خندیدن ادامه داد: فکر کردم حتما از خجالتت رفتی یه دوری بزنی... آخه من فقط ازخجالت به حمام فرار کردمو وقتی وارد حمام شدم، دلم نیومد بوی تنتو به این زودی از تنم بشورم .میدونی حالم بد بود ... یعنی نمیدونستم چه احساسی دارم .. از یه طرف انتظار نداشتم که اینجور غافل گیرم کنی..و احساس میکردم بهم توهین شده . آخه من ... نمیدونم چی بگم .. معلوم بود شیرین داره خیلی خجالت میکشه و شاید تنها چیزیکه بهش جرات میداد که حرفشو بزنه تاریکی بود. ادامه داد: آخه گفته بودم بهت، من هیچ مردی رو ... هیچ مردی رو .. نمی تونستم بپذیرم ..یعنی حتی نمیتونستم تو ذهنم بگونجونم که دوستش داشته باشم .. چه برسه به اینکه خودمو .....در اختیارش بگذارم ...آخیش .. مردم تا حرفمو زدم.. نگاهش کردم دیدم، قطرهای عرق رو پیشونیش برق میزنه ... بعد ادامه داد : اما از طرف دیگه چون بد جور دلم پیشت گیر کرده و با خودم فکر میکردم اگه قرار باشه لذت زن بودنمو تجربه کنم، تنها کسی که میتونم این موضوع را باش ...وای علی..من چی دارم میگم ؟..من که اینجوری نبودم!! ببین تو بام چیکار کردی..من باز نگاهش کردم و آروم گفتم ادامه بده.. شیرین آهی کشید و ادامه داد : فقط تویی علی.. میفهمی...فقط تو ... احساس کردم داره آروم آروم اشک میریزه .. با صدای بغض کرده ادامه داد: لذت برده بودم .. خیلی لذت برده بودم ..اونقدر که از خودم بدم اومده بود ..حس میکردم، خیلی راحت خودمو تفویض کردم....حس میکردم سی سال ریاضت رو به لحظه ای لذت تو بغل تو به نابودی کشوندم ..حس میکردم چیز مهمی رو باختم ..اما اینم میدونستم که اگه تو مجبورم نکرده بودی و به اختیار خودم گذاشته بودی ... هیچ وقت ... دوباره یه آه از اعماق وجودش بیرون کشید و گفت : اگه به اختیار خودم بود، شاید هیچ وقت نمیتونستم خودمو قانع کنم که این غرور نا به جا رو بشکونم ... و یکدفعه زد زیره گریه.. در بین اشک ریختنش گفت: ازت ممنونم علی .. ممنونم که وجودتو بهم دادی حتی اگه ترکم کنی ... حتی اگه دوستم نداشته باشی...و باز گریه.... همین که خودمو به کسی تفویض کردم که ....که با همه ی وجودم بهش عشق میورزم ...برام کافیه ..حتی اگه همین الآن بگی که دیگه دوستم نداری.. اما من عاشقونه تا آخر عمر میپرستمت .. دیگه گریه امونش نداد و شروع به هق هق زدن کرد . یه گوشه از جاده نگهداشتم و سرشو تو سینه م گرفتمو بی اختیار گفتم: عروسک خوشگلم ..مال منی..مال خودم.. دوستتدارم عزیزم و تو تاریکی با لبام به دنبال لباش میگشتم، تا پیداشون کردم . لابه لای دریایی از اشک.. حدود ساعت یازده به شیراز رسیدیم. به شیرین گفتم: منکه روی اومدن به خونه ی ساره رو ندارم .. شیرین خندید و گفت: کسی نمیدونه چه اتفاقی افتاده .. -پدرش که میدونه ...من میرم هتل صبح زود میام دنبالت . شیرین با دلخوری گفت: دوباره باید تنها باشم؟ -چاره ای نداریم عزیزم . خوب منم میام هتل.. -آخه تو هتل که بهمون اتاق نمیدند .. شیرین کمی فکر کرد و بعد گفت : خوب دو تا اتاق جدا میگریم .. -به تو تنها هم اتاق نمیدند ...باید بری اماکن دستور بگیری.. دیر وقته .. خب به سروان خورشیدی زنگ بزن .. ای... خوب شد یادم آوردی...گوشیمو از جیبم بیرون کشیدمو به خورشیدی زنگ زدم ..اولین زنگ جوابمو اینجوری داد: به به عاشق فراری..چطوری پسر..؟ -سلام جناب سروان ... سلام پسرم .. چی شده اینموقعه شب خیر باشه ..؟ من مختصرا براش توضیح دادم . خورشیدی گفت: من تا چند دقیقه دیگه بات تماس میگیرمو ارتباط قطع شد. شیرین با هیجان پرسید چی شد؟ باید چند دقیقه صبر کنیم. ولی فکر کنم حله... و چشمکی بهش زدم . پس بریم خونه ساره تا وسایلمونو برداریم .. چند دقیقه بعد پشت در خونه ی پدر ساره منتظر شیرین بودم که سروان خورشیدی زنگ زد و گفت: برو خیابون حافظیه هتل ....... سفارش کردم . بگو از اقوام خورشیدی هستی.. من تشکر کردم .. خورشیدی گفت : خونه ی خودم (فسا)ست وگر نه خودم در خدمتتون بودم .. من باز از لطفش تشکر کردمو سپس خدا حافظی.. شیرین خندون و شاد برگشت. چمدونش با لباسهای من تو دستش بود اونا رو توی صندق قرار دادیم . منم براش گفتم که خورشیدی کارمونو حل کرده و سپس به طرف هتل حرکت کردیم . رزپشن هتل کلی تحویلمون گرفت و یه اتاق دوتخته بهمون داد . هتل درجه یک نبود ولی هر چی بود بهتر از خجالت کشیدن در برابر خونواده ی ساره بود. وقتی وارد اتاق شدیم تازه من احساس کردم که خیلی خسته م . کت و شلوارم که هنوز از شب تصادف خاک آلود بود و از تنم خارج کردم . شیرین در حالی که داشت جای وسائلو درست میکرد، زیر چشمی نگاهش به منم بود . وقتی میخواستم شلوارمو در بیارم به شیرین گفتم: یه لحظه روتو برگردون ... شیرین خندید و پشتشو به من کرد و گفت: تحفه انگار دختر چهارده ساله ست با اون هیکل زمختت...و دوباره خندید.. من شلوارمو عوض کردمو کت و شلوارمو انداختم روی تخت ..شیرین گفت: چرا اینقدر لباسات خاکیه!!؟ منم مختصر براش صحنه هایی که اتفاق افتاده بود رو تعریف کردم .شیرین با دهنی باز و شوکه شده حرفهای منو گوش میداد. بعد گفتم : میخوام برم دوش بگیرم ... شیرین لبخندی زد و گفت: منم باید برم .بعد با یه لحن معنی دار ادامه داد هنوز تنمو نشستم.و تا بنا گوش سرخ شد.. بعد از جاش بلند شد و کت و شلوارمو برداشت و گفت: ببینم توی جیبهاش چیزی جا نگذاری میخوام جمعش کنم . من نشسته بودمو داشتم جورابهامو در میآوردم و به شیرین نگاه میکردم . شیرین کتم رو برداشتو دستشو که توی جیبش کرد. یکدفعه یادم اومد...وای... خدا..نه....اما دیگه خیلی دیر شده بود و من هیچکاری نمیتونستم بکنم . چون شیرین شورت سیاهو ظریف خودشو که جر خورده بود از توی جیب کتم بیرون کشید و با تعجب نگاهش کرد. اولش متوجه نشد چیه. چون بد جوری جر خورده بود اما این ندونستن برای چند ثانیه بود و بلافاصله متوجه شد. هردوی ما از خجالت بر افروخته شدیم ..شیرین نمیدونست چیکار کنه. اونقدر هول شده بود که بی تفکر دوباره اونو به جیب کتم فرو کرد .. انگار به چیزی دست زده بود که مربوط به اون نمی شد . از این کارش ناخودآگاه هر دومون زدیم زیره خنده اما تو صورت هم نگاه نمی کردیم..شیرین لا به لای خندهاش گفت: وحشی..بی همه چیز.. بعد دوباره اونو از جیبم بیرون کشید. با نوک انگشتاش یه گوششو گرفت و جلوی چشماش به صورت آویزون نگهداشت . و در حالی که میخندید گفت : نگاش کن بدبختو به چه روزیش انداخته .هفت هزارتومن پولشو داده بودم .. اون چهره رنگ پریده و رنج دیده شیرین دوباره داشت رنگو آبی پیدا میکرد. و من از دیدنش سیر نمی شدم . شورتو مچاله کرد و به طرف سطل کنار اتاق پرتاب کرد. اما شورت افتاد کنار سطل من از جام بلند شدم اونو برداشتم و کتمو از شیرین گرفتمو دوباره توی جیبم قرار دادم .. شیرین متعجب و با نگاهی پرسشگرانه و البته برافروخته داشت منو نگاه میکرد . با شرم، بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: اینو من یادگاری نگه میدارم . به یاد روزی که همه ی فاصله های بین منو تو بر داشته شد. شیرین با تموم وجود و از روی لذت میخندید و گفت: دیوونه. دیوونه. تو دیوونه ای...منم دیوونه کردی... من به طرف حمام رفتمو به شیرین گفتم: خانومی یه زنگ بزن سفارش چایی بده..و وارد حمام شدم ... زیر دوش آب گرم که داشت خستگیمو از تنم بیرون میکشید . داشتم به اتفاقات این چند روز فکر میکردم ..به شیرین که چقدر دختر جسور و بی آلایشی بود .. و به یاد اون شب که باش سکس کردم ..و مخصوصا اون کلمه ی آخرش (عزیزم دلم) تحرکی رو بعد چند روز از به یاد آوری این موضوع توی آلتم حس کردم . نگاهش کردم که نیمه بیدار بود بهش سلام دادم و گفتم : بی خیال بابا دیگه خبری نیست نمیخوای که دوباره منو شیرینو از هم جدا کنی...؟ و با خودم خندیدم شیرین شروع کرد مشت زدن به در ...هی...بیا بیرون دیگه. چایی سرد شد ..یالا دیگه چکار میکنی ؟ -خیلی خوب بابا حالا میام ..بعد نگاهی توی آینه به صورتم انداختم، ریشم بلند شده بود . شیرینو صدا زدم بلافاصله جواب داد. مثه اینکه پشت در ایستاده بود.بهش گفتم: ژیلت منو از تو ساکم بده.. وقتی درو باز کردم تا ژیلتو بگیرم شیرین با لبخندی شیطانی داشت نگاهم میکرد. البته من فقط سرو گردنم پیدا بود . شیرین گفت: میای بیرون یا من بیام تو؟ منم همونطور که پشت در خودمو پنهون کرده بودم، در حمامو کامل باز کردمو گفتم: من که از خدامه .. شیرین خندید و زبونشو برام درآورد و گفت: تو بمیری. کور خوندی.. فکر کردی دیگه میزارم غافل گیرم کنی.. یالا بیا بیرون چایی سرد شد.من خندیدمو در حمام بستم. وقتی با حوله اومدم بیرون احساس سرحالی میکردم. فقط یه چند ساعت خواب لازم داشتم، تا کاملا سر حال بشم. شیرین بهم نگاه کرد و با لبخند گفت: عافیت باشه پسرم ..ودوباره خندید. منم خندیدم . شیرین با یه تاپ و شلوارک به رنگ لیمویی روی تخت خواب نشسته و در حال چایی ریحتن بود . چایی رو تو سکوت نوشیدیم و بعد شیرین گفت: منم میرم دوش بگیرم.. هر چند که دلم نمیاد...اما دیگه دارم میگندم ..و وارد حمام شد . من روی تخت دراز کشیدمو در حال لذت بردن از کرختی بعد از حمام بودم، که شیرین من با حوله لباسی از حمام بیرون اومد . صورت خوشگلش گل انداخته بود و موهای سیاهش از خیسی برق میزد .محو تماشاش شدم. لبخندی بهم زد و گفت: بلاخره شسته شدند ..و خندید. من با لحنی خواب آلود گفتم: مثه اینکه خودت دندهات میخاره ؟ شیرین بازم خندید . بعد گفت : علی جان چراغو خاموش کن تا من لباس بپوشم آخه رختکن حمام خیس شده . منم دستمو دراز کردم بالای سرم کلید برقو زدم اتاق برای چند لحظه تو تاریکی مطلق فرو رفت. ولی وقتی چشمام به تاریکی عادت کرد . شیرینو توی نور کمی که از پنجره به اتاق راه پیدا کرده بود برهنه در حالیکه داشت با حوله باقی مانده ی آبها رو از تنش خشک میکرد دیدم . اونقدر تنش سپید بود،که توی اون تاریکی هم پیدا بود ..اندام درشتو کشیده اش،با اون سینه های تپل و سر بالاش محشر و فتنه انگیز بود و بعد شروع کرد لباسهاشو پوشیدن و آروم به زیر پتوی روی تخت لغزید.ادامه دارد... ********************************************* روزان ابری (قسمت چهار دهم) صدای نفسهاشو میشنیدم و این برام زیباترین هارمونی دنیا بود. شیرین آهسته گفت : علی...؟ جوونم؟ تو اولین و آخرین مرد زندگیمی ...دوستتدارم تا آخر عمر... -منم دوستتدارم عزیزم تا آخر عمر ... بعد سکوت بر قرار شد و مدتی بعد نفسهای منظم شیرین حاکی از خواب عمیقش بود. توی خواب حس کردم پتو از روم کنار رفت . چشمامو که باز کردم رو به دیوار بودم. بعد احساس کردم شیرین آروم سورید زیر پتوم و آهسته طوریکه من بیدار نشم دستشو دور کمرم انداختو صورتشو چسبوند به کمرمو نفس عمیقی کشید. سپیده صبح زده بود. دوباره جنبش آلتمو حس کردم . به سرعت بدنم داغ شد. اما خودمو به خواب زدم ..شیرین سعی میکرد وول نخوره تا من بیدار نشم . بعد چند لحظه که شیرین جا گیر شد . خیلی آروم و با وانمود کردن به خواب به طرفش چرخیدم . یکمی ازم فاصله گرفت و بعد که مطمئن شد خوابم، صورتشو نزدیک صورتم روی بالش گذاشت . احساس میکردم به چهرم زلزده. نفسهای گرمو عطرآگینش رو صورتم پخش میشد . قلبم به شدت میطپید . چند دقیقه هر دومون بدون حرکت تو همون حالت موندیم . به شدت داشتم از این وضعیت لذت میبردم. چون فکر میکردم شیرین با این توهم که من خوابم ،داره به راحتی چهرمو کنکاش میکنه و من به خاطر اینکه تونسته بودم شیرینو فریب بدمو وانمود کنم که خوابم، هیجان وصف نشدنی وجودمو پر کرده بود.شیرین با نوک انگشتاش موهایی که تو صورتم بود کنار زد و دوباره بی حرکت موند.یه چیزایی زیر لب زمزمه میکرد، که من نمیتونستم بفهمم چی میگه . اما حس میکردم، داره حرفهایی که نمیتونه واضح و توی بیداری بهم بزن رو با خودش تکرار میکنه . چون هر چند ثانیه یک بار انگشتاش موهامو لمس میکرد و صدای ترنم حنجرشو میشنیدم. نمیدونستم چیکار باید کنم. از یه طرف دلم میخواست چشمامو باز کنم و شیرینو تو آغوشم بگیرمو از طرف دیگه دلم نمیخواست این خلوت شیرینو بهم بزنم . برا همین تصمیم گرفتم، که بی حرکت بمونم تا ببینم چی پیش میاد . چند دقیقه که گذشت دیدم دیگه انگشتای شیرین باموهام تماس برقرار نمیکنه و دیگه از اون زمزمه هم خبری نیست . آهسته لای چشامو باز کردم و از چیزی که دیدم خندم گرفت . صورت سپید شیرین فقط چند سانتیمتر از صورت من فاصله داشت دست چپش زیر صورتش بود و با دهنی باز به آرامش یه دختر بچه ی نا بالغ به خواب رفته بود . از دیدن این صحنه انقدر احساس شعف تو دلم نشست، که بغض گلومو گرفت. با خودم فکر کردم: چقدر این دختر پاک و ساده دله..و تا نزدیکهای طلوع آفتاب توی اون هوای گرگ و میش چهره ی نازشو تماشا کردم . وقتی اولین اشعه های خورشید روی پنجره پرتو فکند . منم به خواب رفتم.. چشمامو که باز کردم، هنوز شیرینو توی تخت خودم دیدم. چهره به چهره م و بیدار. بهم لبخند زد. صبحت بخیر مرد من ... من بهش صبح بخیر گفتم و بلافاصله لبامو گذاشتم روی لباش و بوسیدمش . از خجالت برافروخته شد . لبخندی زد و گفت : تو دیگه خیلی پرو شدی. باید بیشتر از این مواظب خودم باشم. دست انداختم دور کمرش و به خودم فشردمشو دوباره لباشو بوسیدم .دستاشو حائل سینه خودش و من کرده بود تا اون سینه های درشتش با من تماس نداشته باشه . من دوباره محکمتر از قبل به خودم فشارش دادم و بناگوش سیمینشو بوئیدم . شیرین به خودش لرزید . دستاشو گذاشت رو سینه ام و منو به عقب هول داد و خندید و گفت: مثه اینکه باید پاشم. تو شوخی سرت نمیشه..؟ من دوباره محکم به خودم فشارش دادمو با یه حرکت، کامل کشیدمش زیر اندامم. کمرمو کمی بالا نگه داشتم تا متوجه شق شدن کیرم نشه ...حالا کاملا زیر تنم بود. ارنجهامو دو طرف صورتش روی بالش تکیه دادم و مستقیم تو چشماش خیره شدم .. ترسیده بود و تو نگاهش میشد انتظار حرکتهای دیگه رو از من خوند . همونجور که تو چشماش نگاه میکردم لباشو بوسیدم . اما اون فقط مبهوت منو نگاه میکرد. شاید هر لحظه انتظار یه حمله ی سکسی دیگر رو از طرف من میکشید. آروم گفت: علی جان بریم صبحون بخوریم و بریم بگردیم .. من دوباره لباشو با یکم خوشونت بوسیدم ..اینبار احساس ترسو بیشتر تو چشماش خوندمو لذت بردم . لذت تصاحب زیباترین موجودی که تو زندگیم دیده بودم. شیرین دستاشو بالا آورد صورت منو بین دستاش گرفت و با لحن عاجزانه ای گفت: عزیز دلم نمیخوای که اذیتم کنی؟ من بدون اینکه جوابشو بدم صورتمو با همون خوشونت به زیر گلوش بردمو پوست رنگ مهتابشو به دهن گرفتم و همزمان خیلی آروم کمرمو پایین آوردم .. به محض تماس کیرم با شکم و رونهاش، واضح و شدید لرزید . یکمی زور زد تا شاید خودشو از زیرم نجات بده . اما من چنان با تنم بهش فشار آوردم که تسلیم شد و فقط با لحنی که ترسو شهوت توش موج میزد. بغض کرده گفت : علی جونم آمادگیشو ندارم بخدا...و به سختی آب دهن خشک شدشو قورت داد. من باز کمرم بیشتر بهش فشار دادم تا بیشتر کیرم رو حس کنه تا شاید ترسش بریزه. البته به هیچ وجه قصد نداشتم بیشتر از این جلو برم. اما بلاخره باید از یه جایی شروع میشد و این دختر سی ساله رو با این احساس آشنا میکردم.نفس نفس میزد.لبای گلی رنگش خشک شده بود و به وضوح میشد هیجان شهوت رو توی چشماش خوند. بعد یکم خودم رو پایینتر کشیدم و باز فشار دادم. که اینبار کیرم کاملا روی کسش قرار گرفت .یه آهی عمیق از ته دل بیرون کشید. چشماش به طرز زیبای پیچید و پلکهاش روهم افتاد و سرش به طرف عقب رفت. جوریکه پوست گردن بلوریش کشیده شد و من به سرعت لبامو روی اون مخمل سفید گذاشمو با زبونم لیسیدمش و کیرمو رو کسش فشاردادمو با حرکت کمرم روی اون کشیدم. یهو شروع کرد به شدت لرزیدن. با تمام قدرت دستاشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو توی سینم پنهون کرد و رونهاشو محکم بهم فشرد. جوریکه کیرم کاملا لای رونهاش گیر کرده بود. شیرین در حال اورگاسم بود ناله های بلندی از سر لذت از سینه اش بیرون می کشید و لا به لای ناله ها و نفسای تندش، با صدای کشدار و ضعیفی که انگار کسی داره گلوشو فشار میده گفت: عزیزم .... دوستتدارم ....وای... خدا...علی جووونم...... جوری ناله میکرد و نفس میزد که انگار داره جون میده . زیره گوششو مکیدم و بی اختیار گفتم: فدات شم عروسکم....نترس لذت ببر.. دوستتدارم خوشگلم.. چند لحظه بعد همونطور که صورتشو توی سینه ام پنهون کرده بود عظلاتش منبسط و رها شد... آروم خودمو از روش کنار کشیدم . چنان خجالت زده بود، که هرچه من خودمو عقب میکشیدم اونم همراه من سرشو توی سینه ام پنهون میکرد. تا من نتونم صورت ماهشو ببینم . بلاخره دست بردم زیر چونش و سرشو بالا گرفتمو تو چشماش نگاه کردم . نگاهشو ازم میدزدید . آهسته بهش گفتم: میپرستمت ... تو برام عزیزترینی و لباشو بوسیدم.. لبخندی از رضایت رو لباش نقش بست .. با صدایی خسته از لذت گفت: میخوام تو بغلت بمیرم..و دوباره صورتشو به سینه ام فشرد و تنمو بو کشید. آروم آروم موهاشو نوازش کردم تا نفسهاش منظم شد . بعد بدون اینکه نگاهم کنه گفت: من خیلی خودخواهم که تورو به آرامش نمی رسونم . خندیدمو گفتم: نه خود خواه نیستی. فقط هنوز نمیدونی باید چیکار کنی. ریزو دخترونه خندید. که من دلم براش ضعف رفت . سپس گفت: کاشکی میدونستم باید چیکار کنم . گفتم: به موقعه اش یاد میگیری.. حالا فقط باید ترست بریزه... (خصلت آدم اینکه اگه یکاری رو به موقعه اش انجام نده شاید در زمانهای بعد از اون کار وحشت داشته باشه و این درست همون احساسی بود، که شیرین داشت.) البته خودمن هم تجربه ی چندانی در مورد سکس نداشتم. اما شاید جسارت مردونه ام کمکم میکرد، که از روی غریزه یه سری مشکلاتی رو حل کنم. من با کیر شق از کنار شیرین بلند شدمو تمام تلاشمو میکردم، که شیرین اونو نبینه . اما انگار تمام حواس اون جمع شده بود، تا وضعیت منو زیر نظر بگیره و به محضی که چشمش به آلت راست مونده ی من افتاد ، با لذت آمیخته به شرم خندید. گفتم : چشماتو درویش کن دختر ... شیرین که باز برافروخته شده بود گفت: این دیگه خیلی چیزه مسخره ای که شما مردا دارید...و باز شروع به خندیدن کرد . دست انداختم دور کمرش و کشیدمش تو سینه مو لباشو بوسیدمو گفتم : واقعا مسخرس...؟ یعنی برات جالب نیست... شیرین با لحن معترض گفت: علی... این چه سوالیه که میکنی....؟ ااا...دارم آب میشم .. بازم هوس آلود بوسیدمشو گفتم: بزار بریم اصفهان، خودت کم کم به جای میرسی که یکشبم بدون این نمیتونی سر کنی ... شیرین خودشو از تو بغلم بیرون کشید و در حالی که به طرف دستشویی میرفت گفت : من تو برام مهمی..من تورو میخوام با تمام چیزایی که داری و نداری.. من با بد جنسی خندیدمو گفتم : اما اینم مال منه ... شیرین یه لحظه ایستاد و با لحن جدی گفت: اینو که حیوونهام دارند ..من تورو میخوام.. من قلبتو میخوام ...میخوام که مال من باشی .. و به خاطر رسیدن به قلبت خودمو کامل در اختیارت میذارم ...بعد با نگرانی سرشو زیر انداخت . آهی کشید و ادامه داد: اما خدا کنه .. که تو هم منو برای همه ی چیزایکه دارمو ندارم بخوای ...نه فقط به خاطر سکس ... با این حرف شیرین دود از کله ام بلند شد. عمیق به فکر فرو رفتم و شیرین وارد دستشویی شد. تمام صبح رو با شیرین توی شیراز گشتیم . سعدی . باغ ارم.. و حافظیه .. تو حافظیه شیرین یه دون فال از یه پسر بچه خرید . نوشته بود . دیدار شد میسر و بوس و کنار هم . از بخت شکر دارم و از روزگار هم. ای صاحب فال بدان که دورهء کامیابی تو در کنار معشوقت فرا رسیده. پس آنچنان کن که در گردش روزگار پشیمان نگردی... زیرا که کس نمیداند در پس پرده ی اسرار چه رقم میزنند.. شیرین عین دختر بچه ها ذوق میکردو میگفت : بخدا که حافظ هم میدونه من چقدر خوشحالم ...ببین صاف زده تو خال... بعد دست منو گرفت و دور از نگاه دیگران بوسید و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: علی..؟ -جانم ..؟ بهم قول میدی هیچ وقت تنهام نگذاری..؟ -آره عزیزم، برای چی باید تنهات بگذارم . من تازه تو رو پیدا کردم.. شیرین با چشمای اشک آلود تو چشمام نگاه کرد و گفت: آخه تو خیلی جوونی ... ممکنه بعد از... من وسط حرفش پریدم و گفتم: چرتو پرت نگو ... خواهش میکنم ... مثه اینکه تو خودتو خیلی دسته کم گرفتی؟ شیرین دوباره لباشو به دستم فشرد و بعد اونو به گونه هاش سایید و گفت: خدا کنه ... خدا کنه که همیشه مال من باشی . من دیگه از این حرف شیرین لجم گرفته بود . احساس میکردم، هنوز به من اعتماد کامل نداره. حدود ساعت یک بعد از ظهر توی یک رستوران شیک ناهارمون رو خوردیم. بعد با سروان خورشیدی تماس گرفتمو بابت لطفهایی که به ما کرده بود تشکر کردمو ازش دعوت کردم تو اولین فرصت به اصفهان بیاد. و بعد به طرف اصفهان حرکت کردیم. وقتی از خیابون سپاهان به طرف اصفهان سرازیر شدیم، از شلوغی بیش از اندازه اون متعجب شدم. ولی بلاخره ترافیک رو پشت سر گذاشتمو به در دانشگاه نزدیک شدم. شیرین با تعجب گفت: علی چه خبره دم دانشگاه؟ببین چقدر شلوغه!!! صدای شعارهای دانشجو ها به گوش میرسید. توپ تانک بسیجی دیگر اثر ندارد. به مادرم بگویید دیگر پسر ندارد. پیچیدم توی یه کوچه و از ماشین پیاده شدم . شیرین شروع کرد به فریاد کشیدن: کجا میری؟ نرو جلو خودتو درگیر نکن. اما من اهمیت ندادمو به طرف جمعیت حرکت کردم. هوا گرگ و میش بود و جمعیت دانشجوهای معترض در حال پراکنده شدن بودند. چند تا از دوستام رو دیدمو اونها برام توضیح دادند، که پیرو اعتراضات دانشجویان تهران، بچه های چند دانشگاه اصفهان هم شروع به اعتراض کردند و گفتند که فردا ساعت ده صبح مقرر شده، که این اعتراضات ادامه پیدا کنه. برگشتم و دوباره به شیرین پیوستم. قرارمون بر این بود که اول بریم خونه ی ما تا من سری به مریم بزنمو بعد بریم خونه ی شیرین . وقتی در حیاط خونه رو باز کردم و وارد شدیم .دیدم مریم در حال قدم زدن دور حیاط...تا چشمش به من افتاد. اونقدر خوشحال شد که به طرفم دوید و خودشو انداخت تو بغلم .. منم موهاشو نوازش کردمو بوسیدمش. از دیدن شیرین خیلی خوشحال شد. دلم براش سوخت. آخه مریم خیلی تنها بود . زیاد هم خونه ی مهتاب نمیرفت. چون کلا اخلاقهاشون با هم جور نبود. مهتاب یه زن خشک مقدس حاج خانومی، اما مریم دختر امروزیتری بود. برا همین هر وقتم به هم میرسیدند، با هم کنتاکت پیدا میکردند. و به همین دلیل بیشتر وقتهای مریم تو تنهایی میگذشت. تنها دلخوشی مریم من بودم. منم که معلوم الحال... سوغاتیای مریمو دادیمو شام هم با مریم خوردیمو نزدیک اومدن پدرم از خونه زدیم بیرون . بیشتر افکارم مشغول به بچه های دانشگاه بود . یه حس نگرانی داشتم . اما شیرین چنان سرا پا اشتیاق بود که مرتبا منو از عمق تفکراتم بیرون میکشید . خونه ی شیرین برام یه آرامشی خاص داشت . حضور گرمش کنار من برام خلصه آور بود . به محض ورود، شیرین گفت: علی جان دوستداری امشب با هم مشروب بخوریم. تو چشماش یه برقی بود، که بد جور وسوسم میکرد . بهش اوکی دادم . شیرین گفت : من میخوام برم دوش بگیرم و بعدش که اومدم شروع میکنیم . منم موافقتم رو اعلام کردم، به اضافه اینکه گفتم: منم نیاز به حمام دارم . شیرین خندید و گفت : حتما میخوای با من بیای ؟ من دست انداختم دور کمرش، چسبوندمش به خودم . لباشو بوسیدم و گفتم مگه چه اشکالی داره ؟ شیرین به زور خودشو از تو بغلم بیرون کشید و با اخمی ساختگی گفت : لوس نشو.. من نمیتونم...بعد که من اومدم بیرون تا بساط رو آماده میکنم، تو برو دوش بگیر و به اتاق خوابش رفت.. چند لحظه بعد حوله بدست از اتاق بیرون اومد و به طرف حمام رفت . من عاشقونه با چشمام دنبالش میکردم . در آخرین لحظه که میخواست درو ببنده تو چشمام نگاه کرد و برام زبون درآورد و گفت : چیه ..؟ چشم چرون..؟ بیخود برا خودت نقشه نکش چون من درو از تو قفل میکنم . من خندیدم و گفتم : خیال کردی ... هه هه ... اگه بخوام بیام تو هیچ درو قفلی نمیتونه جلودارم باشه . شیرین با لحن معترض و بچه گونه گفت: علی.. خواهش میکنم ... اذیتم نکنی ها ...بذار تو آرامش حمام کنم ...باشه..؟ من دوباره خندیدم و گفتم: توکه همین حالا داشتی به قفل در حمومت مینازیدی... شیرین : علی.....خواهش میکنم... -حالا برو تا ببینم چی میشه بستگی داره ... شیرین کنجکاوانه : به چی بستگی داره ...!!؟ -به اینکه چقدر بتونم خودمو کنترل کنم.. که اون هیکل خوشگلتو نبینم.. شیرین : اصلا من نمیرم.. و از حمام اومد بیرون... با صدای بلند قهقه زدم و گفتم : شوخی کردم ترسو... شیرین با تردید دوباره به حمام برگشت و گفت : قول مردونه بده که اذیتم نمیکنی.. -به نشونه ی تائید پلکامو بهم زدم . برای اینکه بیشتر خرم کنه با دستش برام یه بوسه فرستاد و گفت : میدونم کارت درسته ... -خر خودتی...هه هه هه شیرین خندید و درو بست. صدای شرشر آب که به گوشم رسید، پاشدمو به آشپز خونه رفتم و توی یخچالو جستجو کردم ..تا ببینم چیزی کم نداشته باشیم. در یخچالو که بستمو برگشتم یکدفعه . چشمم افتاد رو دیوار آشپزخونه که با حمام دیوار به دیواربود .دیدم یه پنجره کوچیکه، که توی حمام باز میشه. یکدفعه قلبم فرو ریخت ...یه فکر شیطانی اومد سراغم... پاهام شروع کرد به لرزیدن .آروم یه صندلی زیر پنجره قرار دادم . قلبم چنان خودشو به درو دیوار سینه ام میکوبید، که فکر میکردم هرلحظه ممکن از حرکت بایسته..آروم رفتم رو صندلی.. و سرک کشیدم ... لای پنجره به اندازه ی کافی باز نبود و نمیشد شیرینو ببینم. به آرومی کمی پنجره رو بیشتر باز کردم که....وای ... خدا... چی میدیدم ... شیرین من ..برهنه ی برهنه زیر دوش آب بود و داشت سرشو میشست . یه لبخند معنی داری هم رو لباش بود . اما طوری ایستاده بود که من اونو از پهلو میدیدم ...دستای بلندشو بالا برده بود و داشت سرشو ماساژ میداد. ولی چشماش باز بود.. سینه های درشت و سفتش توی این حالت بیشتر خودشو بالا کشیده بود...اون اندام پر و کشیده اش که به رنگ مهتاب بود از خیسی آب برق میزد و شیرین آروم در حال شستن سرش... انگار توی یه حال و هوای خاصی سیر میکرد . هر چند لحظه با خودش میخندید . آرزو کردم کاش میتونستم فکرشو بخونم ..اما چیزیکه بود، مطمئن بودم داره در مورد من فکر میکنه. از سر تا پاشو حریصانه با نگاهم میبلعیدم .. اون شکم صاف و پوست کشیدش که کمی پائینتر از اون موهای فر خورده ی کسش اینقدر بلند بود، که با وجود اینکه از نیم رخ میدیدمش مقدار زیادی ازش با رنگی که به شدت با پوست تنش در تضاد بود خود نمایی میکرد و اون باسن گوشتدارو سفت و خوش فرمش که به اون رونی که از کشیده گی و عظلانی بودن شباهت به رون یه مادیون قوی هیکل داشت. تو دل بیچاره ی من بیدادی به پا کرد. داشتم آرزو میکردم، که ای کاش کمی جابجا بشه یا بچرخه تا من بتونم همه ی اون اندام بهشتی رو کامل ببینم ..ریزش آب رو از سر آلتم احساس کردم .. چنان تنم داغ شده بود، که احساس تب میکردم ..اما چیزیکه بود، با تموم شهوتی که سرو پای وجودمو تسخیر کرده بود، دلم برای او چنان احترامی به مغزم تحمیل میکرد، که به نوعی از دید زدن دزدانه اش احساس خطاکاری میکردم . اما چشمای حریصم حاضر نبود، حتی یک لحظه از دیدن اون غافل بشه. از بس نفسم رو تو سینه حبس کرده بودم، توی قفسه اون احساس درد کردم و این بود که، دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و نفس اسیر شدم ناخودآگاه، یهو با شدت به صورت آهی صدا دار از سینه ام خارج شد . شیرین با شنیدن صدای بلند باز دمم، یکدفعه به طرفم نگاه کرد و از دیدن یه صورت تو قاب پنجره چنان ترسید، که یکباره یه جیغ بلند کشیدو به دنبال اون شروع به دادو بیداد کرد. من به سرعت از روی صندلی پایین پریدم . شیرین همچنان فریاد میکشید : نامرد ... ترسیدم ... علی بخدا میام میکشمت ..نامرد چشم چرون.. من از لذت و خنده به خودم میپیچیدم . شیرین با شدت پنجره رو بهم کوبید. طوریکه صداش توی ساختمان پیچید و مدام داشت غرغر میکرد... بی شرف هیز میکشمت بگذار بیام بیرون .. دقایقی بعد من روی مبل نشسته بودم و شیرین تو آستانه ی در حمام با حوله لباسی که کامل اندامشو پوشونده بود ایستاده بود و با حرص به من نگاه میکرد . بخار حمام از اطرافش در حال بیرون زدن بود . چهره اش از آب گرم برافروخته شده بود . دست به کمر ، به صورت خندان من خیره شده بود. با نگاهی مملو از ملامت . من داشتم بهش لبخند میزدم .ابروهای بلند و کمونیشو که هنوز دخترونه بود، رو تو هم گره کرد و گفت : علی تو خجالت نمیکشی!!؟ من باز لبخند تحویلش دادم . دوباره با حرص ادامه داد: میدونی.. چقدر ترسیدم ؟ چیزی نمونده بود سکته کنم...مگه تو بهم قول ندادی اذیت نکنی؟ من بازم لبخند زدم. شیرین که اینهمه خونسردی منو دید، از سر حرص دمپایی حمامو از پاش در آورد و با تمام قدرت به طرفم پرت کرد . از بخت بد من، دمپایی مستقیم فاصله ی بین منو شیرینو با سرعت طی کرد و با تمام قدرت به صورتم خورد .. سرم گیج خورد . احساس سوزشی توی دماغم نشست و به دنبالش روی لبام گرمی خون رو حس کردم.من از درد به خودم پیچیدم... شیرین شوکه شده بود . معلوم بود در وضعیت بدی به سر میبره .وقتی به خودش اومد و فهمید چیکار کرده . با سرعت و مثه فرشته ها به طرفم پرکشید . در حالیکه به طرفم میدوید میگفت: بمیرم..بمیرم..و خودشو جلوی پاهای من روی دو زانو پرت کرد . من با دستام صورتمو پوشونده بودم و به سختی داشتم، احساس سوزش توی دماغم رو تحمل میکردم .شیرین دستای منو از رو صورتم برداشت و به دسته گلی که آب داده بود نگاه کرد. خون شرشر از دماغم جاری بود . اشک چشماشو پر کرده بود ..با دستاش سعی داشت خونهای رو لبو دهنمو پاک کنه و مدام میگفت: خدا منو بکشه ...خدا منو بکشه ..ببین چیکار کردم . من برای اینکه زیاد عذاب نکشه گفتم: نگران نباش چیزی که نشده .. شیرین بغض آلود، تورو خدا منو ببخش علی ..غلط کردم .. بعد سریع از جاش بلند شد از توی جعبه دستمال کاغذی چند تا دستمال بیرون کشید و خودشو به من رسوند و دوباره جلوی من زانو زد و دستمالها رو روی دماغ من گذاشت و مرتب عذر خواهی میکرد. به قدری ناراحت بود که از گوشه ی چشماش چند قطره اشک پائین غلتید... تمام تلاششو میکرد، که از خونریزی جلو گیری کنه.. من چشمم به جلوی پام افتاد. دیدم حوله ی شیرین از روی پاهاش کنار رفته و اون رونهای سپیدو صیقلی اش بد جور خود نمایی میکنه .. شیرین که متوجه نگاههای حریصانه ی من شد .در حالی که اشک میریخت و سعی میکرد دل منو بدست بیاره ..خنده اش گرفت و گفت : بچه تو از هر فرصتی برا دید زدن من استفاده میکنی...!!!؟آخه عزیز دلم منکه مال توام ...و دوباره اشکاش سرازیر شدو با اون انگشتای بلندش شروع کرد موهای سرمو به طرف عقب زدن و نوازشم کردن .. از اینهمه توجه شیرین به خودم، احساس سرمستی میکردم . شیرین هم مدام قربون صدقه ام میرفت و صورتمو میبوسید. وقتی خون ریزی بند اومد دستامو گرفت و منو از روی مبل بلند کرد و گفت : برو دوش بگیر تا سر حال شی...و دوباره با مهربونی گونم رو بوسید. در طول دوش گرفتن که به علت اصلاح صورتم به درازا کشیده شده بود ، شیرین چند بار پشت در حمام اومد و حالمو پرسید . منم به شوخی بهش گفتم : بیا تو ببین چطورم .. شیرین با خنده گفت : خیلی پررویی !حقت بود. باید واقعا میکشتمت .. -واااای .. شیرین بخدا همینجوریشم منو کشتی.. شیرین با صدای بلند خندید و در حمام رو باز کرد و لباسای تازه که از تو ساکم در آورده بود رو توی رختکن گذاشت . البته من فقط دستشو میدیدم . چون رختکن نسبت به حمام جوری بود که تا کسی وارد نمیشد نمی تونست اونکه زیره دوشه رو ببینه. وقتی لباسامو که یه شلوارک کتون زیتونی و یه تیشرت هم رنگش بود رو پوشیدم توی آینه رختکن به صورتم نگاه کردم، دیدم دماغم بدجوری سرخ شده . باخودم گفتم : خدا کنه که سیاه نشه چون بد جوری درد میکرد.اما شاید این سزای آدم چشم چرون بود دیگه..؟ در حمامو باز کردم و اومدم بیرون یهو از چیزیکه در برابرم دیدم جا خوردم .ادامه دارد... **************************************** روزان ابری (قسمت پانزدهم) شیرین روی همون مبلی که من نشسته بودم، نشسته بود. درست رو به روی در حمام .اما چیزیکه منو حیرون وبهت زده کرد لباس و آرایش شیرین بود . شیرین با یه لباس تریکو کش مشکی فوق العاده چسبون ، که از روی سینه های تپل و سپیدش تا کمی پایین تر از انتهای رونهاشومی پوشوند و دوبند باریک که از روی شونه های ظریفش رد میشد . یک جفت کفش پاشنه بلند بندی همرنگ لباسش، که بندای بلند اونهارو تا زیر زانوهاش دور ساقهای گوشت آلود و کشیدش پیچیده بود و زیبایی اونهارو چند برابر میکرد. ناخنهای انگشتهای کشیده ی دست و پاشو لاک سیاه رنگ زده بود. ساعدهای نیلوفر گونشو زیر سینه اش جمع کرده بود و رونهای گشوشتالو و بلندشو روی هم انداخته بود. موهای سیاهشو درست مثه شب عروسی ساره آراسته بود. پشت چشمهاشو کاملا سیاه کرده بود وگوشه ی چشمای درشتو موربشو جوری با مداد کشیده بود که اوریب بودن و کشیدگی اون توی دل آدم ترس به وجود میاورد. دهن تنگ و اون لبای خوش حالتش با یه رژ قهوه ای تیره،که تقریبا مایل به سیاه بود، خود نمایی میکرد. گردن بلند و سپیدشو با یه دستمال حریر باریک وسیاه بسته بود و داشت بهم لبخند میزد. من مات و متحیر تو آستانه در حمام نگاهم روی این اندامو چهره ی سکسی، که به طرز علی حده ای وحشی به نظرمیومد، مونده بود . وقتی از جاش بلند شد. که دیگه هوش از سر من پرید !! این دختر به قدری سکسی شده بود، که من هیچوقت نمی تونستم چنین تصویری رو تو ذهنم ازش خلق کنم . هیچ رنگ و بویی از اون شیرین محجوب و ساده تو ظاهرش نبود. هر چه بود زیبایی سکسی محض بود. شیرین خرامان به طرفم راه افتاد . با همون لبخند فتنه خیزی که به لب داشت. تمام اون جذابیت رفتار مردونه اش، جاشو به سکسی ترین حالت زنانه داده بود . شیرین من جوری قدم بر میداشت که تمام اون اندام درشتش به طرز هوسناکی به تحرک میافتاد . لباسش کاملا قالب تنش بود. بدون کوچکترین زائده ای. باریکی کمرش ، پهنای باسن زیباشو بیشتر جلوه گر میساخت و اون دامن کوتاه لباسش که سخاوتمندانه رونهای سپیدو درشتشو به نمایش گذاشته بودو بغلهای باسنشو تنگ تو خودش میفشرد . با یه موسیقی لایت که فضای خونه رو پر کرده بود و قدم برداشتن شیرین کاملا با ضرب آهنگ موسیقی تجانس داشت. شیرین همچنان لبخند موذیانه به لب به طرف من میومد و من مسخ شده ی او.. وقتی با من سینه به سینه شد، مستقیم توی چشمام نگاه کرد . من همچنان قدرت هیچ گونه تحرک و یا کلامی رو نداشتم. کمی گردنشو به طرف صورتم جلو کشید و با اخمی دلفریب دهن کوچولوشو غنچه کرد و گفت : ووی ..ووی ...مرد شجاع منو ببین... چه جوری خودشو باخته.... بوی تنش همراه با عطر تند خوش بویی مشاممو پر کرد . تنم میلرزید . تاب تحمل نگاههای مستقیمشو نداشتم . شیرین که کاملا متوجه ی خود باختگی من شده بود. بلند خندید و گفت : تو با ترک کردن من توی شیراز کاری کردی، که برای دو روز خودمو ببازم .در برابرت احساس ناچیز بودن میکردم . حس کردم که هیچ کس نمیتونه حتی برای لحظه ای جاتو بگیره . و زجری کشیدم، که در تموم عمرم نکشیده بودم ...اما امشب دیگه نوبت منه ... با این تفاوت که میدونم لذتی که تو امشب میبری، چنان خاطره ی خوشی تو ذهنت به جا میذاره ،که تا آخر عمرت فراموشش نمیکنی تو نیمه ی گمشده ی قلب منی.... تمام کلمات و حرکاتش با لوندی غریبی بود . یعنی نمی دونستم که شیرین میتونه تا این اندازه زن باشه . نمیدونستم که شیرین من توانایی اینو داره که یکدفعه اون رفتار مردونه رو به رفتاری کاملا سکسی زنونه تعفییر بده . اینجا بود، که یه درس بزرگ دیگه در مورد زنها گرفتم و البته این رو هم حس میکردم، که حتی این رفتار شیرین نیز ،آگاهانه و بدور از هر گونه تظاهر و بازیست . شاید این رفتار رو شیرین در ذهنش، قبل از اینکه من به زندگیش راه باز کنم، هزاران بار برای مردی که میتونه دوستش بدارد تکرار و تکرار کرده بود. چون به هیچ وجه نمی تونستم در نگاهو رفتارش کمبودی، برای سکسیتر بودن حس کنم. بازوهای سیمینشو دور گردنم حلقه کرد . شکمو رونهاشو بهم فشرد . تو چشمام خیره شد و با گستاخی گفت: میخوام ببینم هنر مرد چشم چرون من چیه؟ میخوام ببینم اگه تلفن بی موقع من نبود . عزیزترینم با سهیلا چیکار میکرد ؟ آروم لباشو رو لبام گذاشت و حریصانه اونهارو به کام کشید.. با اینکه خیلی جوون بودم، اما ولع عنان گسیخته ی شهوت یک دختر سی ساله رو درک میکردم . میفهمیدم که واکنش سالها خود داری از هم خوابه شدن با کسی، اکنون که مرد تخیلش تو دست رسش قرار داره، چیزی کمتر این را نمی طلبه. شیرین من زنی در حد معمول نبود، که مفت ببازد و گریه را مرهم بر زخم باختنش کنه . او زنی بود با خود خواهی مردان. (او یا چیزی را نمی خواست ... یا چیزی را به تمامی می خواست) شهد دهنش رو با کشیدن زبونش توی دهنم، برای مرتبه ای دیگه چشیدمو از لرزیدن اون تن پر غرور سرمست شدم. بعد از بوسه ای طولانی ، شیرین دهن منو رها کرد و باز تو چشمام راست نگاه کرد . نگاهمو دزدیدم . معترضانه و با تحکم گفت: عزیزم ، هرچی میخوای ازم دریغ کن، اما نگاه سبزتو همیشه بهم بده. خواهش میکنم... من با دهنی خشک و صدایی لرزون گفتم : شیرین خودتو تو آینه دیدی؟ شیرین با دهنی بسته خندید و گفت : علی جان من همون شیرینم ...همون که به زور تصاحبش کردی...میخوام که دوباره اینکارو بکنی .. وااااای که دیگه از این همه سخاوت کلافه شده بودم . چرا باید شیرین اینقدر به من دلباخته باشه مگه من کیم!؟ شیرین سرشو زیر گلوم برد و گردنمو بوسید.بعد آروم ازم جدا شد . دستمو گرفت، نگاهی به کیر قد برافراشته ام کرد .لبخندی هوس بار رو لباش نشست و بعد منو به دنبال خودش کشوند. هر دو در دو طرف میز پذیرایی روی مبل نشستیم . بساط مشروب روی میز آماده بود . یک بطر(شراب فرانسوی )پلمپ و مخلفات کامل.. شیرین گفت : علی من مشروب خور نبودم و نیستم . اما این چند شب که تو کنارم بودی، چون احساس امنیت شدید میکردم، دائم هوس مشروب میکردمو دارم.. من در جوابش لبخند زدم . شیرین پلمپ بطر شراب رو باز کرد و دوتا پیمونه ها رو پر کرد و ادامه داد . این شرابو با سفارش من به سهیلا، فرشید برام خریده. بعد با یاد آوری فرشید . لبخند تلخی زد گفت :واقعا نمیشه به کسی اعتماد کرد . هر وقت که یاد اون شب میافتم . با حودم میگم اگه علی نبود، با اون حال مستی، من چجوری از خودم دفاع میکردم ؟ وااااای فکرشم دکوراژم میکنه.. چندش آوره... اولین پیمونشو به سلامتی اولین و آخرین مرد زندگیش سر کشید. منم پشت بندش پیمونمو خالی کردمو انگشتای ظریف و بلند شیرین با اون ناخنهای مانیکور زدش، تکه ای کاکائو توی دهنم گذاشت. من حریصانه تن نیمه برهنه ی شیرنو بر انداز میکردمو اون لحظه ای از نگاه توی چشمام غافل نمی شد. با خوردن چند تا پیمونه شراب، رخوت مستی با هیجان شهوت در درونم ترکیب لذت بخشیو به وجود آورده بود . چشمای سیاه شیرین هم از نفوذ الکل و قدرت آب انگور، قرمزی زیبایی پیدا کرده بود. تو فاصله ی پر کردن پیمونه ها گفت :شیراز به من خیلی خوش گذشت. البته سوای اون قسمت ناپدید شدن آقا. با بدجنسی لبخندی زدم. کووووفت مگه خنده داره بی غیرت؟میخواستی شیرینتو بذاری اونجا و بیای؟ خدا هم زد تو کاسه کوزت. دیدی چطور، زیر چهل وهشت ساعت گیرت انداختم؟بازم موذیانه خندیدم. اما اون جدی ادامه داد: بپا نخوای از دستم در بری. هر جای دنیا باشی پیدات میکنم. من لیوان مشروبم برداششتم و گفتم سلامتی و رفتم بالا. علی..اون شب خونه ی پدر ساره چرا یکدفعه اون رفتار رو کردی؟ من که حس کردم دوستداره در مورد سکس صحبت کنه و نیاز به آمادگی داره. خندیدم و گفتم: اون شب تو تموم طول مجلس داشتم دیوونت میشدم .با اون رفتاری که تو کردی، که اگه به خاطر احترامی که برات قائل بودم خودمو کنترول نمیکردم ،تو همون مجلس یه گوشه گیرت مینداختم. شیرین کنجکاوانه ابرواشو به طرف بالا برده و باچشمای دریده به دهنم زل زده بود . بعد پرسید : یعنی چیکار میکردی!!؟ از جام بلند شدم. چشمش که به کیر شق شده ی من زیر شلوارکم افتاد. لبخندی شیطنت گونه رو لباش نقش بست . پامو بلند کردم و از روی میز رد شدم و خودمو کنارش جادادم . دست انداختم دور کمرش و کشیدمش تو بغلم . هر دو مون مست بودیم . شیرین خودشو تو آغوشم رها کرد . منم دست بردم زیر رونهاش و با یه حرکت از روی مبل بلندش کردمو از جام بلند شدم . شیرین دستاشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو به طرف عقب کشید. من زیر گلوشو بوسیدم و به طرف اتاق خواب راه افتادم. وقتی وارد اتاق شدیم، همونطور که تو چشمام زلزده بود با لحنی مستونه ازم پرسید: میخوای چکار کنی...؟ من که دیگه اختیار کارهام و کلماتم دست خودم نبود. زیره گوشش به آرومی گفتم: میخوام بات بخوابم .. میخوام ... . ولی حرفمو خوردم.. شیرین با شنیدن این جمله آخر لرزید.. شیرینو آروم روتخت رها کردمو از بالا به اندام زیباش نگاه کردم...بی نقص بود. شیرین کششی به بدنش داد و اون اندام بهم پیچیدشو مثه مار روی تخت پیچ و تاب داد و گفت : پسره ی بی حیا.. کنارش نشستم . شیرین گفت : علی ..از من انتظار نداری که خیلی بات راحت باشم.. من لباشو با بوسه بستم و گفتم : نترس راه میندازمت. شیرین با دلخوری گفت: معلومه خیلی حرفه ای هستی. خندیدم و صورتمو زیر گوشش بردم و به آرومی بنا گوششو بوسیدم و گفتم : به جون تو توی تمام زندگیم، فقط با یه دختر دیگه رابطه داشتم، اونم تو سن شونزده سالگی . شیرین: یشششش کوفتش بشه هر کی بوده... -ولی اون دیگه خیلی وقته از زندگیم بیرون رفته. شیرین دستاشو دور گردنم حلقه کرد، لبامو بوسید و گفت : علی بهم قول بده دیگه فقط مال من میمونی.. منم بوسه شو جواب دادم و گفتم: قول میدم شیرینم .. قول مردونه.. شیرین رو تخت نشست و گفت: اگه یه چیزی ازت بخوام دریغ نمیکنی؟ -تو جونمم که بخواهی میدم... تعارف اصفهانی نکن. جونتو باید برا خودت نگهداری، چون من میخوام همیشه کنارم باشی. بعد با خجالت و لحنی هوسبار گفت:میخوام جلوی چشمام لخت شی.یعنی میخوام بشینم لخت شدنت و نگاه کنم . من خندیدم و گفتم : مگه سالن استریپتیزه !؟ شیرین ملتمسانه: خواهش میکنم علی... من از جام بلند شدم و گفتم: هر چی تو بخوای... و شروع کردم تیشرتمو از تنم در آوردن . شیرین خودشو به بالای تخت کشید، به ناز بالش تکیه داد و زلزد به من وقتی من تیشرتمو درآوردم گفت: صبر کن .. بعد به حالت چهار دست و پا روی تخت به طرف من اومد. دستشو آروم بلند کرد و به روی سینه ام لای موهاش کشید . چشماش پیچید و آهی از دهنش بیرون خزید و گفت: اون شبی که برا اولین بار توی استخر لخت شدی ، احساس کردم این تنو خیلی وقته که میشناسم . شاید باور نکنی ولی چنان مجذوبت شده بودم، که دلم میخواست ساعتها تماشات کنم .اما انگار یکی تو وجودم مخالفت میکرد و من تموم تلاشمو میکردم که تحت تاثیرت قرار نگیرم . چه احمق بودم من و باز انگشتای ظریفشو لای موهای سینه ام کرد و لباشو به پوست لخت شکمم چسبوند . از تماس لبای شیرین لرزش شدیدی تو تنم نشست . شیرین خندید و به طور غیر ارادی گفت : جووون ... فدات شم.. بعد به خاطر بکار بردن این کلمه( جون ) تا بنا گوش سرخ شد.. (حتی خود دار ترین آدمها و پاستوریزه ترین افراد. به هنگام سکس این کلمه رو به زبون میارند و شیرین هم از این قائده مستثنا نبود..) شیرین دستاشو به پهلوم تکیه داد و خودشو بالا کشید و صورتشو مثه یه بچه گربه ی لوس به سینه م سائید. بعد برگشت، پشتشو به من کرد و باز با همون حالت چهار دستو پا به سر جاش برگشت. من بادیدن اون باسن درشتو گوشتیش توی اون لباس تنگ و جابجا شدن زیباش هنگام حرکت ، دلم از شدت شهوت فرو ریخت یک لحظه نزدیک بود وحشیانه بهش حمله کنم . ولی به سختی خودمو کنترول کردم. دلم میخواست امشب کاملا به خواستش عمل کنم . شیرین وقتی به سر جاش برگشت ، دو باره به همون حالت قبل به بالش تگیه داد . گفت: ادامه بده.... من با لبخند بند شلوارکمو باز کردم و آهسته همراه با چرخش باسنم اونو به پایین کشیدم و سعی کردم، ادای زنهای سالنهای استریپتیز رو در بیارم . وقتی شلوارکمو از پام در آوردم همونجور که با یه شرت اسلیپ چسبون سفید رنگ با اون کیرنیمه شقم جلوی شیرین ایستاده و البته از شرم سرخ شده بودم، شروع کردم کمرم رو پیچو تاب دادن و شلوارکمو دور دستم چرخوندن . شیرین از دیدن این حرکتها به وجد اومد و شروع کرد برام دست زدن و سوت کشیدن، و باخنده میگفت: دیوونه .. دیوونه ...بخدا تو دیوونه ای و بلند بلند میخندید و با دست و سوت من تشویق به ادامه میکرد. من شلوارکم رو به طرفش پرت کردم و شیرین اونو رو هوا قاپید و اونم چند دور چرخوندش و بعد پرتش کرد یه گوشه ...لحظه ای نگاهشو از روی کیر نیمه شق شدم بر نمیداشت ...با هیجان گفت : .. یالا ادامه بده و شروع به سوت کشیدن کرد.. من در حال قر دادن دو طرف شرتمو گرفتمو تظاهر کردم که میخوام اونو پایین بکشم .. شیرین برافروخته تر ازقبل در حالی که میخندید، با دستاش جلوی چشماشو گرفت ..من چرخی زدم و کونمو به طرف شیرین گرفتم و شورتمو تا نیمه ی باسنم پایین کشیدم . اون از لای انگشتاش به من نگاه کرد. وقتی منو توی اون وضعیت همراه با قر دادن کونم دید . دیگه از خنده ریسه رفت ...من چند بار شورتمو تا نیمه باسنم پایین کشیدمو دوباره بالا کشیدم و یکدفعه دولا شدم و شورتمو تا زیر باسنم پایین کشیدم . شیرین یه جیغ کوتاه کشید و دوباره چشماشو با دستاش پوشوند و بلند بلند از سر لذت خندید. به سرعت شرتمو بالا کشیدمو همونطور که کونمو قر میدادم به طرف شیرین چرخیدم و باز به ادامه ی حرکتهام پرداختم. شیرین باز از لای انگشتاش بهم نگاه کرد و دستاشو از رو صورتش برداشت . به وضوح تسخیر تنشو از هوس، میشد تو نگاهش خوند . من باز دو طرف شورتمو گرفتم و با یه حرکت اونو تا سر زانوهام پایین کشیدم . غافل گیر شده بود . دیگه نه میخندید و نه سوت میکشید. با چهره ای مسخ شده به کیرم زلزده بود و درون من غوغای از شرمو لذت به پا بود. کیرنیمه بیدار من در برابر چشمای حریص و شرم زده ی شیرین خود نمایی میکرد. نگاهی توی چشمای من انداخت و چند لحظه خیره به صورتم نگاه کرد. و آب دهن خشک شد شو به سختی قورت داد. من شرتمو از پاهام بیرون کشیدمو اونو هم به طرفش پرت کردم. شورت منو که روی رونهاش افتاده بود، با تردید برداشت و به صورتش چسبوند و اونو چند بار بوکشید و انداخت روی تخت . آروم به طرف شیرین روی تخت خزیدم . وقتی کنار شیرین جاگرفتم، سعی میکرد. نگاهش به کیر من نیافته و با نوعی ترس مخلوط به شهوت توی چشمام نگاه میکرد . بدنش میلرزید . مثل گنجشک سرما زده . سرمو روی سینه های درشتش گذاشتم و اونها رو بوییدم. صدای قلبش که دیوونه وار خودشو به قفسه ی سینه اش میکوبید گوشم پر کرد و من لذت بردم. آروم گفتم: چطور بود ...؟ باز به سختی آب دهنشو فرو داد و باصدایی لرزون گفت: تو منو دیوونه میکنی. هیچ اراده ایی در برابرت از خودم ندارم و انگشتاشو به لای موهام فرو کرد. کیرم، که از تماس صورتم با پستانهاش به سرعت قد برافراشته بود رو آروم به ساق پاش چسبوندم . یه آه عمیق کشید و پاشو برای یه لحظه کنار کشید . اما با تماس دومی که من با ساق پاش بر قرار کردم، دیگه تسلیم شد . چند لحظه ساکت و بی صدا توی همون حالت باقی موندیم و بعد من سرمو از روی سینه شیرین بلند کردمو خودمو بالاتر کشیدم و بیشتر به شیرین فشردم و با دستم صورتشو به طرف خودم چرخوندمو لباشو به کام کشیدم.. شیرین مرتب آه میکشید . با مکشی قوی آب دهنشو به دهنم کشیدمو با لذت قورت دادم.از کنار شیرین بلند شدم، خودمو به لبه ی تخت رسوندمو بعد شیرینو از جاش بلند کردمو پایین تخت جلوی خودم ایستاده نگهش داشتم . شیرین از بالا همچنان چشمش روی کیر شق شده من بود. دست بردم پایین دامن کوتاه و کیپ رونهای شیرینو گرفتم و به آرومی از تنش بالا کشیدم و از سرش خارج کردم . شیرین مسخ شده بود و کاملا در اختیار و در برابر من لخت و برهنه فقط با یک شورت کوچیک ساتن سیاه ایستاده بود. سر تا پاشو برانداز کردم . دوباره اون حالت هجوم خون به سرمو دوران خوردن اون شروع شد. سینه هاش، سفت و سر بالا بود و مثه همیشه بدون سوتین. اما چیزیکه بیشتر از همه پستونهای درشتشو زیباتر کرده بود، جفت و بهم چسبیده گی اونا بود . هیچ خلاء ای بین اونها وجود نداشت به سپیدی برف . نوک پستانهای درشتش کاملا صورتی بود و اندازه ی اونا چون پستانهای تازه رسته کوچک و ظریف .بی اراده دهنمو جلو بردم و نوک یکی از اونارو به دندون کشیدم. شیرین بلا فاصله دستاشو رو شونهای برهنه من گذاشت و از اعماق وجودش آهی بیرون کشید . نگاهش کردم ،دیدم از شدت لذت چهره اشو تو هم کشیده . بیشتر تشویق شدم . با حرص و ولع زیادی شروع به مکیدن و لیسیدن آنها کردم. شیرین به خود میپیچید و لذت میبرد . و هرز گاهی در لابه لای ناله هاش جملاتی عاشقونه بکار میبرد . دوستتدارم علی.. تو مال منی... مال خود خودم ...خوشم میاد هر کاری دلت میخواد بام بکنی عزیز دلم.. من یکدفعه شیرینو از کمر گرفتم و اونو چرخوندمو به طرف باسنهای درشتش حمله کردم . شیرین خم شد ودستاشو روی دراور گذاشت و از توی آیینه به حرکات من زلزد . من با اشتیاق باسنای صاف و صیقلیشو میبوسیدم و با دستام اونارو ماساژ میدادم. اون دیگه از شدت لذت و ضعف، دولا شده بود و آرنجهاشو روی دراور قرار داده بود و مرتبا آه های بلندی از سینه اش بیرون میکشید. و لبای خوشگلشو میجوید . توی یک لحظه کمرشو گرفتم و با یک حرکت اونو روی تخت به زیر تنم کشیدم و مستقیما توی چشمای وحشی اش نگاه کردم .بعد شروع کردم از پیشونیش بوسیدن و به طرف پایین رفتن هرچه من پائینتر میرفتم، پیچو تاب و ناله های شیرین بیستر میشد و وقتی شکم و اطراف ناف کوچولوشو میبوسیدم تقریبا داشت جیغ میکشد..و لباشو از بس گاز زده بود تمام رژش پاک شده و به رنگ خون دراومده بود. از روی شورت کسشو بو کشیدم .. مستم کرد. بوسه ای به کسش زدم و از کنار اون به روی رونهاش رفتم و تا نوک انگشتای پاش ادامه دادم ..بعد با یه حرکت شیرینو به شکم خوابوندم و از پشت گردنش شروع به بوسیدن کردم کمر صاف و محکمشو تجربه کردم و به اون کون زیبا و خوش ترکیبش رسیدم . دوطرف شورتشو گرفتم و خواستم اونو پایین بکشم، اما دستشو رو دستم گذاشت و مانع شد. با کمی خوشونت دستشو کنار زدم و آروم شورتشو پایین کشیدم و با هر سانتی متری که اون به پایین میومد بوسه هایی نثارش میکردم . دیگه شیرین از اینکه میدید من دارم تموم اندامشو کشف میکنم و میلیمتر به میلیمتر اونو غرق بوسه میکنم به اوج لذت رسید. به طوریکه اولین بوسه ی من روی سوراخ کون کوچیک و صورتیش لرزه ای بر اندامش انداخت و من بعد از بوسه مات و مبهوت اینهمه زیبایی شدم... حالا دیگه شورت عزیزترینمو تا زیر باسنش پایین کشیده بودم که سکسی ترین قسمت بدنش برام جلوه گر شد و من برای اولین بار اون کس کوچولوش که به اندازه ی یک زردآلو از وسط باسنهاش قلمبه زده بود بیرون رو با چشمام به تماشا گرفتم . باورم نمیشد اون هیکل درشت اندام یه چنین کس کوچولویی داشته باشه. بدون هیچ زائده ای . سرخ و سفید . شیرین به سرعت دستشو به روی اون گذاشت و با لحنی هوسبار و شرم زده گفت : نه .. نه علی خواهش میکنم نگاه نکن .. تند تند نفس میزد . من خودم رو روی کمرش انداختم و گونه شو بوسیدم وآروم گفتم : چیزی نیست عزیزم... بگذار ببینمش.. شیرین با لحنی بچه گونه و بغض کرده گفت : خجالت میکشم علی... نه .. نگاه نکن ... من دوباره بوسیدمش و به طرف پاهاش برگشتم و اینو فهمیدم که باید شیرینو در برابر عمل انجام شده قرار بدم . به سرعت و خوشونت دستشو از روی کسش کنار زدم و با بهت تمام بهش زلزدم . ریزش آب رو از سر کیرم احساس کردم . نگاه کردم دیدم آبی غلیظ در حال تراوش از کیرمه . دوباره به کس شیرین متحیر نگاه کردم ..اونهم آبی بیرنگ از لاش بیرون زده بود.خم شدم و لبامو به لبهای گوشتی کسش رسوندم . شیرین یه جیغ کوتاه کشید و عظلاتش منقبض شد. اون کس کوچیکش لای پاهاش پنهون شد. کمرشو گرفتم و اونو به سینه چرخوندم و باز یه زیبایی دیگه . موهای بلند و سیاه و کم پشت کسش که به طور زیبایی فر خورده بود چشمامو خیره کرد . صورتش از شرمو شهوت به رنگ لبو دراومده بود .باز خم شدم و علی رغم مقاومتش صورتمو به اونا سائیدم و بوییدم. دیگه از شدت لذت تقریبا نیمه بیهوش بود . خودمو بالا کشیدم و لباشو به دهن گرفتم . دستاشو دور گردنم حلقه کرد و لابه لای بوسه ی من گفت : عشق منی ... همه زندگی منی ... تو مرد منی .. تو فقط منو میفهمی.. عزیزم.. باز بوسیدمش . با ناله پرسید : میخوای چیکار کنی علی .. ؟ دارم میمیرم برات .. من صورتمو زیر گوشش بردم و گفتم میخوام مال من بشی ... میخوام ... میخوام ...بکنمت..ادامه دارد... ************************************** روزان ابری (قسمت شانزدهم) با این کلمه ی آخر چنان به خودش لرزید، که من احساس کردم، ارگاسم شده . به طرف وسط پاهاش برگشتم . خواستم رونهاشو از هم جدا کنم که اونا رو محکم بهم فشرد . به زور پاهاشو از هم باز کردم و بدون معطلی صورتمو روی کسش، که خیس خیس بود قرار دادمو با زبونم لای اون شروع به تجسس به دنبال چوچولش کردم . شروع کرد از سر لذت جیغ کشیدن و من بلاخره اون چوچوله ی کوچیکشو وسط شکاف اون زردآلوی کوچولو پیدا کردم و به دندن گرفتم . دستاشو دراز کرد و انگشتهاشو لای موهای من فرو کرد و صورت منو بیشتر به کسش فشار داد .منم مثه قحطی زده ها با تموم وجود اون کس کوچولوشو میلیسیدم.. هنوز چند لحظه از این کارم نگذشته بود که شیرین .شروع به لرزیدن کرد و باسنشو از روی تخت بلند کرد و سرشو به طرف عقب برد . صورت منو محکمتر به کسش فشرد وشروع به جیغ زدنهای بلند کرد. وای ... خدا... مردم ... وای وای... علی .. عزیزم ... دارم میمیرم ... چنان آبش به صورتم پاشید که یک لحظه فکر کردم، جیش کرده ..من با تعجب دست کشیدم به آبی که به صورتم پاشیده شده بود و اونو بوییدم . نمیدونستم که ممکنه زن هم آبش بپاشه . شیرین باسنشو روی تخت گذاشت و هنوز مثه مار به خودش میپیچید.. من خودمو به کنار شیرین رسوندم ، که داشت نفس نفس میزد. لبخندی حاکی از رضایت روی لبای خشکش نشسته بود و عاشقونه منو نگاه میکرد . بعد صورتشو تو سینه ام پنهون کرد و با شرم گفت : علی .. میتونم به اون دست بزنم ..؟ من با حالتی پرسشگرانه ی ساختگی گفتم : به چی عزیزم !!؟ شیرین با انگشت کیر شق مونده ی منو نشون داد و توی سینم خندید. من دستشو گرفتم و به روی کیرم گذاشتم.هر دومون لرزیدیم.احساس کردم شیرین آمادگی ادامه ی سکسو داره برا همین دست انداختم دور کمرش و محکم به خودم فشردمش. کیرم روی کسش نشست و باز شیرین لرزید و با نوک انگشتاش مثه اینکه چیز خیلی ظریفیو با ترس لمس میکنه، اونو تو دستش گرفت. . من دیگه طاقتم تموم شد .شیرینو به زیر تنم کشیدم و دست بردم کیرم رو روی کس کوچیکش گذاشتم . پاهای شیرین به طور خود کار کمی بالا اومد و حالا کیر من درست در آستانه ی ورودی دروازه ی کس کوچولوش قرار گرفت. دستاشو دور گردن من حلقه کرد و با چشمانی وحشت زده و نفس نفس زنان گفت: من آماده ام ..عزیزم... منو از خودت کن.... ثابت کن که من زن توام ... میخوام باهات یکی بشم عشق من .. و با شرم ادامه داد... منو بکن علی... با تموم وجودت من حرکتی به خودم دادم و کیرم رو به کسش فشردم. ولی اتفاقی نیفتاد و به داخل نرفت .. چنان آب از کسش راه افتاده بود که تقریبا داشت شره میکرد روی تخت . من دوباره فشار آوردم کمی محکمتر از قبل . کیرم یکم به داخل کسش سر خورد. ناله ای که نشونه ی درد بود از لباش بیرون خزید و من از حرکت موندم . شیرین با ولع گفت : ادامه بده عزیزم .. کارتو تموم کن ... ثابت کن که مرد منی .. منم که شدید تحریک و تشویق شدم . یه فشاره دیگه وارد کردم و احساس کردم که یه مانعی به طور ناگهانی از سر راه کیرم کنار رفت و کیرم تا انتها توی اون منفذ تنگ و گوشتی فرو رفت . شیرین بی اختیار از درد و لذت جیغ کشید و سر شونه ام رو به شدت گاز گرفت و به دنبالش گریه افتاد.. خودشو محکمتر به سینه ی من فشرد و گفت:و حشی بی همه چیز ... دیوونه داغونم کردی... وحشی نامرد ... حس میکنم جر خوردم .. پست فطرت .مگه من چیکارت کردم ....و در بین هق هقش ادامه داد:.....دوستتدارم عزیزم .... تو مرد منی.. من مال توام ...و اشک از چشمای سیاهو خوشگلش مثه چشمه میجوشید . اما حاضر نبود منو یک لحظه رها کنه ..من فهمیدم که شیرین از شدت درد و لذت داره هذیون میگه .. برا همین بدون اینکه به کیرم حرکتی بدم به روی تنش خوابیدم، تا دردش کمتر بشه . چنان واژن تنگشو به دور کیرم احساس میکردم، که چند بار نزدیک بود کنترول خودمو از دست بدم و به شدت بکنمش . وقتی که شدت درد کمتر شد و گریه کردنش هم قطع شد. تو چشمام نگاه کرد و گفت : ادامه بده .. عمرم.. من از روش نیم خیز شدم و به صورتش نگاه کردم . تموم اون آرایش وحشیش بهم خورده و با اشکاش قاطی شده بود، که این برام صحنه ای زیبا درست کرده بود. به آرومی کیرمو از کسش بیرون کشیدم اما نه کامل. شیرین باز ناله کرد و من دوباره آهسته اونو به درون هل دادم . باز شیرین شونه ام رو گاز گرفت و با ناله گفت : وای... خدا.. وای علی چقدر کلفته ...تورو خدا یواشتر ...حس میکنم توشو پر کرده .. وای .. علی جونم دوستتدارم ..داغونم کردی... من یواش یواش حرکتهامو سریعتر میکردم و اون آهو ناله اش همرا با لذت بردن بیشتر میشد ..و من در چند لحظه ی بعد به شدت داشتم، شیرینو تصاحب میکردم. اونم جیغ میکشید و مدام قربون صدقه ام میرفت . در آخرین لحظه ی فوران چنان همدیگرو محکم درآغوش گرفته بودیم که احساس یکی شدن را با تموم وجودم لمس کردم. صورتهامو توی شونه های هم پنهون شده بود و هر دو از لذت فریاد میکشیدیم. حس میکردم که تموم محتویات تنم رو به درون شیرین تزریق کردم .. لحظاتی بعد هردو خسته و کامیاب در آغوش هم به رخوت و کرختی به سر میبردیم و فرو کشیدن تب تند شهوتمون رو تماشا میکردیم . مدام سرو صورت هم دیگه رو بوسه میزدیم و کلمات تکراری عاشقونه نثار هم میکردیم... وقتی از روی شیرین بلند شدم و آلتم که هنوز راست و قامت کشیده بود رو از درون شیرینم بیرون کشیدم. چشمم به مقداری خون که هم روی تخت و هم روی کیر من بود افتاد. از اینکه میدیدم، اولین مردی هستم که شیرینو تصاحب کردم احساس غرور میکردم. کنار شیرین دراز کشیدمو نگاهم به سقف اتاق خیره ماند . شیرین به پهلو چرخید و صورتش رو روی سینه ی من گذاشت. هر دو در حال نشخوار دوباره ی آنچه گذشته بود، سکوت اختیار کرده بودیم .شیرین صورت نرم داغشو به سینه ام میسائید و مدام تن خیس از عرق منو بو میکشید و بوسه های ریز و نرمی نثارش میکرد و من آروم آروم موهای سیاهش که آرایشش بهم خورده بود رو نوازش میکردم.احساس کردم سینه ام خیس تر میشه. نیم خیز شدم و از بالا به صورت شیرین نگاه کردم . قطرهای اشک از گوشه ی چشمانش در حال فرو ریختن به روی سینه ی گرم من بود . آهسته صداش کردم . اما شیرین بلافاصله گفت : هیششششش حرف نزن، دارم صدای قلبتو گوش میدم . من گفتم : چرا گریه میکنی ..!!؟ نگران نباش ... -ولی باید بگی چرا..؟ سرشو از رو سینه ام بلند کرد . توی چشمام نگاه کرد و گفت : واقعا نمیدونی چرا...!!؟ -نه ..!! شاید من اذیتت کردم.؟ شیرین با لحنی مهربون دستشو روی صورتم کشید و گفت : نه قربون چشمای یشمیت برم... تو ماهی..فکر نمیکنم بهتر از این میشد .. -پس واسه چی گریه میکنی..؟ چه جوری بگم ...؟ شاید واسه اینکه دنیای دخترونم تموم شد...و لبخند تلخی به روی لباش نشست. من صورتشو بوسیدم و با خنده گفتم : پس به دنیای بانوان خوش اومدی... شیرین هم خندید و دوباره سرشو روسینه ام گذاشت وگفت : علی یه چیزی بگم..؟ -بگو عزیز دلم ... فکر نمیکردم اینهمه لذت ببرم...بیشتر برای این خودمو بهت تفویض کردم، که تو رو از خودم راضی نگهدارم... اما هرچی جلوتر میرفتیم، احساس میکردم این تویی که داری خودتو به من تفویض میکنی ... ازت ممنونم عزیزم .. خیلی دوستتدارم .. اونقدر که افتخار میکنم که تو آغوش تو زن بودنمو حس کردم و به همین لحظه ها قسم میخورم که هیچ مرد دیگه ای، حتی برای لحظه ای نمیتونه منو از آن خودش کنه... من موهای نمدارشو بوسیدم و گفتم : اگر من مردم چی...؟ شیرین با مشت آروم رو سینه ام کوبید و با لحن بچه گونه و معترض گفت : علی ...خیلی بدی .. چرا آرامشمو بهم میزنی... من خندیدم و شیرین ادامه داد : بد جنس .. - اون لحظه که اینو تو تنت حس کردی.. چی فکر میکردی و با دست به کیر شق مانده ام اشاره کردم .. شیرین خندید به سرعت از رو سینه ام بلند شد. با اخمی زیبا توی چشمام نگاه کرد و گفت: تو .. کارتو خوب بلد بودی.. اما من اولش خیلی درد کشیدم ...ولی درد با لذت ترکیب بود.. اصلا ...نمیتونم توضیح بدم .. حس عجیبی بود.نمیدونم چی بگم.... من آروم پستونهای نرمشو لمس کردم وگفتم : زیبایی .. بی اندازه ..!!! شیرین ابروهاشو تو هم کشید و گفت : باز چشم چرونی.!!؟ میکشمتا... من آروم توی بغلم گرفتمش و گفتم : دوستتدارم همسر خوشگلم... اوه اوه ... چه برا خودشم میبره و میدوزه ... خواستگاری نکرده میگه زنشم..!!؟ اما خودت گفتی ...وقتی میخواستم همه ی فاصله هارو بردارم ... با همه ی وجودت گفتی که مال منی ..خودت گفتی که من مردتم.. شیرین از سر لذت خندید و گفت: آره تو مرد منی .. تو همه ی زندگی منی ولی اگه میخوای زنت بشم ؟باید ازم خواستگاری کنی.. من شیرینو رها کردم از روی تخت پایین اومدمو در برابرش زانو زدم و پنجه های دستمو توی هم قفل کردمو جلوی صورتم گرفتم و گفتم : ای دختر زیبا ای الهه ی خوبیها . لطفا در خواست منو برای قبول همسری بپذیرید. شیرین که بلند بلند میخندید گفت : دیوونه لا اقل شورتتو بپوش، اون چیز مسخرتو جمع جور کن.. و به خندیدن ادامه داد.. -ای ملکه ی قلب من ..مرا از خودتان نرانید .. لطفا به تقاضای من پاسخ مثبت عطا فرمایید. شیرین همونجور که میخندید، از روی تخت پایین پرید و از پشت منو بغل کرد . گرمی سینه های درشتش رو روی کمرم حس میکردم .بعد صورتشو کنار صورتم گذاشت زیر گوشمو بوسید و گفت اول یه دور سواری بهم بده ... من دست بردم زیر رونهای سپیدشو گرفتم و از جا بلند شدم و گفتم : به چشم ای دوشیزه ی زیبا .. شیرین پاهاشو دور کمر من حلقه کرد هنوز کفشهاش پاش بود.. شیرین میخندید و من اونو به پذیرایی بردم و شروع کردم به دویدن و با دهنم صدای پای اسب در می اوردم . کیرم بالا و پایین میپرید و شیرین از دیدن این صحنه ریسه رفته بود و من بعد از چند دور اونو چرخوندن به حمام بردم. توی رختکن کفشاشو از پاهاش باز کردم و به داخل حمام بردمش. زیر دوش همچنان نگاه شیرین به آلت خونی من بود . خندیدم و گفتم : چیه چشم ازش بر نمیداری..؟ بهت گفتم که وقتی مزشو بچشی دیگه ولش نمیکنی .. شیرین با شرم خندید و گفت : خیلی پررویی علی.. نگاش کن هنوز آثار جنایتت روشه . وحشی.. بعد با لحن کنجکاونه و پر از تعجب گفت : علی چرا همینجور مونده ..؟ من شونه هامو بالا انداختم و گفتم : اگه مرد بودی و یه همچین تیکه ای جلوت لخت مادرزاد میگشت میفهمیدی. یعنی تا وقتی که من جلوی تو لخت باشم، این بدبخت همینجوری سرپا می ایسته..؟ خسته میشه خب ..بیچاره . من رفتم زیر دوش و با دستم اونو از خون پاک کردم .. شیرین همچنان هوسناک بهش زلزده بود... گفتم : چیه نخوریش..!!؟ شیرین که معلوم بود دوباره مور مورش شده . خندیدو گفت : یکبار خونه ی سهیلا یه تیکه از یه فیلمو به اصرار سهیلا دیدم . تو اون فیلمه یه خانومه اینه یه مرد رو میخورد . اینقدر چندشم شد، که شروع کردم به سهیلا فحش دادن.. من با بد جنسی گفتم : ای ناقلا نکنه دلت میخواد مزه اش کنی..؟ شیرین بر افروخته به آرومی دستشو جلو آورد و کیر منو بین آنگشتاش گرفت . دلم لرزید . با اینکه شیرین انگشتای بلندی داشت، اما نمی تونست درست تودستش جا بده.. تو چشمام نگاه کرد با ناشیگری محکم فشارش داد و من لذت بردم و بی اختیار آهی کشیدم .. شیرین گفت: علی، تو هنوز ارضا نشدی..؟ من دستمو دور کمرش انداختم و اونو زیر دوش آب به خودم فشردمش و گفتم:آخه تو چقدر عجیبی شیرینم ..!! مثه یه دختر تازه بالغ، که هیچ چی نمیدونه سوالهای ساده میپرسی... شیرین همونطور که کیر من تو دستش بود، صورتشو زیر گردن من چسبوند و گفت: دوستتدارم عزیزم..میخوام اون چیزیکه تو فیلم دیدمو تجربه کنم.. من خندیدم و گفتم : مگه نگفتی چندشت میشه !!؟ من عاشق توام خره... تو که اون مرده ی تو فیلم نیستی ..تو عزیزترین کس زندگیمی.. -نه نمیخوام اینکارو بکنی.. شیرین با لحنی پر تمنا گفت: اما من میخوام ... و آروم جلوی پام زانو زد..و با ولع به کیر من خیره شد.چند بار با دستش روی اون کشید . من دهنمو باز کردم که دوباره مخالفت کنم ،که شیرین دیگه فرصت نداد و آروم سرشو که برای اون دهن تنگش بزرگ بود رو به سختی فرو برد. زانوهام لرزید . لذتی جدید رو داشتم تجربه میکردم. اما عذاب وجدان هم داشتم . شیرین خواهش میکنم اینکار رو نکن.. آلتمو از دهنش بیرون کشید و گفت : چرا ... عزیزم..؟ -احساس میکنم دارم بهت توهین میکنم .. اما من خودم دوستدارم ..خواهش میکنم.... منتظر جواب من نشد و دوباره درحالی که نگاهش توی چشمای من بود کیرم رو به دهنش فرو برد . باز لرزیدم.ناشیگری شیرین برام بیشتر لذت داشت و شیرین فقط قسمت کمی از اونو میتونست تو دهنش جا بده و اون فک و دهن ظریفش از بسکه باز شده بود، حالتی غیر عادی به خودش گرفته بود . با یه دستش انتهای اونو گرفته بود و به آرومی سرشو جلو و عقب میبرد و هر چند بار، از دهنش بیرون میکشد، تا نفس تازه کنه .اون کلاهک بزرگشو میبوسید و به صورتش میکشید. در بین این کارهاش گفت: تو اونقدر با ظرافت اینکارو کردی که من داشتم دیوونه میشدم . -اما من با تموم وجودم و از سر لذت اینکارو کردم . کیرمو به زیر گلوش مالید، چشماشو از روی لذت بست و گفت : چی فکر کردی..؟ فکر میکنی من آلان تو چه حالیم؟ دارم یه لذت دیگه رو با مردم تجربه میکنم . قربونت برم عزیزم.. و لباشو به روی بیضه هام گذاشت و اونو بوسید و دوباره سر آلتم رو به دهنش فرو برد و با اشتیاق شروع به مکیدن اون کرد . اونقدر هیجانزده بودم، که شروع به نالیدن کردم . رضایت رو که توی چشمها و حرکات من دید، بیشتر تشویق شد و با ناشیگری تمام سرشو سریعتر عقبو جلو میبرد . احساس تخلیه شدن کم کم داشت سراغم میومد. خم شدم کمر شیرنو گرفتم وانو با یه حرکت از کف حمام بلند کردمو با تمام سنگینی که تنش داشت اونو چرخوندم جوریکه سرو سینه ی اون به صورت سر پایین به طرف کیر من بود و پاهای بلند و کشیدش رو به بالا. شیرین برای حفظ تعادل سریع باسن منو بغل کرد و دوباره کیر منو به دهن گرفت. حالا پاهای شیرین در برابر من باز بود و روی رونهاش به روی شونهام قرار داشتو. من کمرشو محکم چسبیده بودم و اون کس کوچولوش ، که لبهاش کیپ بهم چسبیده بود، دقیفا جلوی دهن حریص من بود و من بدون معطلی به کسش هجوم بردم. با اولین تماس دهنم با اون برجستگی زیبای بین پاهاش، کیر به دهن نالید . و من با تموم وجود و لذت شروع به لیسیدن اون شکاف زیبا و مکیدن اون چوچوله ی کوچیک و صورتیش کردم . هر چند لحظه دهنه ی واژنشو با زبونم باز میکردم. شیرین به قدری از این حالت تحریک شده بود، که هنوز چند لحظه بیشتر نگذشته بود که بدون اینکه کیر منو از دهنش در بیاره شروع به جیغ زدن کرد و در این بین بعضی از لحظات فشار دندوناشو روی آلتم حس میکردم و بلاخره با سرو صدای زیاد به ارگاسم رسید. ولی همچنان در حال مکیدن کیر من بود . من از اینکه بار دیگه تونسته بودم شیرینو به اوج لذت برسونم به شدت تحریک شدم. جوریکه به محض تمام شدن لرزش تن اون لرزش اندام من شروع شد . در حالیکه سعی میکردم از لرزش تنم تعادلم بهم نخوره .شروع به فریاد زدن کردم . -دوستتدارم عزیزم .. عروسک خوشگلم ...وای شیرنم داره میاد .. از دهنت درش بیار .. اما شیرین اونو محکم گرفته بود و رها نمیکرد . در آخرین لحظه با یک دست کمر شیرینو گرفتم و با دست دیگم، کیرم رو به زور از دهن شیرین بیرون کشیدم . آبم با شدت زیاد در حال جهیدن به صورت شیرین بود و شیرین با اشتیاق میگفت: وای.. علی چقدر قشنگه .. وای ..دارم برات میمیرم .. بگذار بیاد ... وقتی کامل تخلیه شدم آروم خم شدم و اونو کف حمام گذاشتم و خودمم از شدت خستگی کف حمام ولو شدم .شیرین به دیوار حمام تکیه داده بود و منو نگاه میکرد. نیمه بیشتر صورتش از مواد آرایشی و آب من که با هم مخلوط شده بود سیاه و سفید شده بود . قیافه اش درست مثله هنر پیشه های فیلمهای پورنو شده بود . این دختر به هنگام سکس یه ماده ببر وحشی بود . ماده ببر وحشی که عاشق مردش بود. با دست کمی از آب سیاهو سفیدی که روی صورتش بود رو پاک کرد . و یه لبخند ملیح تحویلم داد هر دو خسته تر از اون بودیم که حرفی بزنیم...هر دو نفس نفس میزدیم و فقط توی چشمای هم زلزده بودیم. لحظاتی بعد که آرامش به تنهامون برگشت هر دو همدیگه رو با عشق شستیم و لخت از حمام بیرون اومدیم و به اتاق روی تخت زیر پتو لغزیدیم. شیرین رو از پشت در آغوش گرفتم و پشت گردنشو بوسیدم . موهای خیس و خوشبوش رخوتی لذت بخش تو تنم ریخت . آروم زیره گوشش گفتم : ممنونم شیرینم . بابت همه چیز... دوستتدارم تا آخر عمرم ..عزیزم.. شیرین دستشو بالا آورد و پشت گردن من گذاشت و صورتشو به صورتم سایید و گفت : عشق منی .. همه چیز منی... لحظاتی بعد صدای نفسهای منظمش نشانگر خوابی در نهایت آرامش بود و من غرق در این اندیشه که این همه خوشبختی برام تا کی ادامه خواهد داشت؟ از این اندیشه ترسی غریب تو دلم نشست و درون تنم احساس سردی چندش آوری کردم . شیرینو بیشتر به خودم فشار دادم و به صدای نفسهاش که زیباترین آهنگ اون شب رو برام داشت گوش دادم تا از دنیای هوش برون شدم.ادامه دارد... ************************************************** روزان ابری (قسمت هفدهم) از دردی که توی تموم بدنم حس کردم بیدار شدم . به سختی لای اون چشمم که میتونستم باش نگاه کنمو باز کردم . دیدم یه مرد داره پاهامو جابجا میکنه . عمو صدیق و اون زن هم کنارش نشسته بودند. با ناله ایکه از میون لبهای ورم کرده ام بیرون خزید، اونها متوجه شدند، که من به هوش اومدم . اونکه داشت به پاهام ور میرفت مردی میان سال، با سری طاس و عینک درشتی که به چشمش داشت گفت : آروم باش پسرم ... من عاجز از دردی که داشتم تحملش میکردم ، فقط تونستم بنالم . عمو صدیق دستای خشک و پینه بسته اشو به روی سرم کشید و گفت: طبیب میخواد پاتو گچ بگیره باید تحمل داشته باشی.... من با سرم اشاره کردم، که آماده ام . درد زیادیو تحمل کردم، تا بلاخره بعد از حدود نیم ساعت، کار دکتر تمام شد و بعد نسخه ای نوشت و اونو به دست عمو صدیق داد و رفت . این کل چیزی بود که از حضور دکتر فهمیدم ... بعد از رفتن دکتر، همون زن که حالا فهمیده بودم عمو صدیق ( سوودا ) صداش میکنه از اتاق بیرون رفت و دقایقی بعد با یه ظرف غذا بازگشت . کنار من نشست و با خنده گفت: خب داداشی ، حالا دیگه باید غذا بخوری .. محبت از چشمای سبزش در حال فوران بود . محبتی که بدون چشمداشت پاسخی بود .در سکوت و در نهایت مهربونی تلاش خودشو میکرد، تا چند قاشق بیشتر در کام من خورد و شکسته فرو بریزه و این باعث میشد، که من بیشتر احساس امنیت کنم. همچنان در اندیشه ی فرشته قلبم به نامیدی فشرده میشد و از ناتوانیم رنج بسیار میبردم . از اینکه میدیدم، چون افلیجها تو رختخوابی که نمیدونستم کجا و مربوط به کیه .. و از اینکه توانایی اینو نداشتم، بدونم اون تو چه وضعیتی بسر میبره ، احساس پوچی و حقارت میکردم... آه .. ای خدا اگر تو وجود داری پس چرا باید من به چنین روزی افتاده باشم. پس کو اون عدالتی که همه در وصفش غزل ها میسرایند...؟ ************************************** گرمی بوسه های شیرین که بر روی گونه ام مینشست، منو از دنیای بیخیری بیرون کشید . چشمامو که باز کردم، شیرین کنارم روی تخت نشسته بود و با تموم صورتش بهم لبخند میزد. وقتی به نزدیکای دانشگاه رسیدیم، شیرین از من جدا شد و من خودمو به پشت در دانشگاه رسوندم . ساعت حول و حوش ده بود. جمعیت زیادی از دانشجوها پشت در اجتماع کرده بودند و در حال شعار دادن . ( دانشجو میمیرد ذلت نمی پذیرد ) ( توپ تانک بسیجی دیگر اثر ندارد ) و..... منم به اجتماع پیوستم . آشوبها و در گیریها شروع شد . افراد لباس شخصی در بین بچه ها میگشتند و هر چند لحظه یکی از اونها رو چون لاشخورای کفتار صفت میربودند . چند تا از دوستام از جمله سعید و مهدی دانشجوی رشته ی حقوق. جلال و شهره که از عاشقان بنام دانشگاه و به تازگی با هم نامزد شده بودند. فریبا و فرشته، که هر دو رشته ی زبان انگلیسی رو دنبال میکردند . بهروز ، همون که به خاطر حرف زشتی که پشت سر شیرین زد از ماشین پیادش کردم و هم رشته ی خودم بود و چند تا از بچه های رشته های متفاوت که هر کدوم به نوعی توی دانشگاه با من در ارتباط بودند، یک اکیپ ویژه تشکیل دادیم . وظیفه ای که ما توی اون جمع به عهده گرفتیم، شناسایی لباس شخصی ها بود و در صورت لزوم نجات دادن بچه ها از دست ربایندگان . در گیریها هر لحظه بیشتر میشد . کم کم دانشجو ها به تلافی حملات و حشیانه لباس شخصیها مجبور به جنگ تن به تن شدند. به این صورت که هر گاه یکی از بچه ها به دست اونا میافتاد، همگی طرف اونا حمله میکردند، تا اونو از دست فاشیستها نجات بدند. حدود یک ساعت بعد گوشیم زنگ خورد . شیرین بود . -بله؟ کجایی عزیزم؟ -با بچه هام.. علی خودتو در گیر نکنی.... -نگران نباش.. نگرانم علی.. خیلی وضعیت وخیمه ... خودتو در گیر نکن.. -شیرین جون، عزیزم نگران نباش .. مواظب خودم هستم .. زود بیا بریم خونه ... -باشه عزیزم، اما حالا کار دارم .. همین وقت متوجه شدم، فرشته داره دستمو میکشه . وقتی حواسمو جمع کردم، دیدم، یه گروه از لباس شخصیها به طرف ما میدوند .چون با این اکیپ که گفتم، یکمی از باقیه بچه ها فاصله گرفته بودیم، تا به اوضاع مسلط باشیم . توسط اونها شناسایی شده بودیم . با خوم حساب کردم اگه همونجا به ایستم کارم تمومه . به شیرین گفتم : بات تماس میگیرم و ارتباط رو قطع کردم . فرشته همچنان دست منو میکشد و فریاد میزد علی بیا ..بیا...بریم بچه ها همه پخش شدند .من با فرشته به یکی از کوچه ها فرار کردیم . فرشته دختر میان اندامی بود، که توانایی چندانی نداشت و حدود دویست یا سیصد متری که دوید از نفس افتاد . نفس بریده گوشه کوچه نشست و به من گفت: علی تو برو من نمیتونم بیام . نگاه کردم دیدم، حدود هفت یا هشت نفر از لباس شخصیها فاصله ی چندانی باهامون ندارند . به فرشته گفتم : اگه بخوای بشینی گیر میافتی... نفس زنان گفت: تو برو علی فکر من نباش ... من توی تردید بدی گیر افتاده بودم. نمیدونستم که چیکار کنم. تنها گذاشتن فرشته یعنی بی معرفتی و ماپوندنم به معنای اسارت هر دومون . تو همین حین در یه خونه باز شد و یه زن جوون از اون خونه بیرون اومد. چشمم افتاد توی حیاط کنار باغچه، دیدم یه چوب ضخیم برای درست کردن حصار تو باغچه فرو کردند . در برابر چشمان حیرت زده ی زن پریدم و چوبو از تو زمین کشیدم بیرون و دوباره به کوچه برگشتم . دیگه حالا لباس شخصیها دور فرشته و منو حلقه گرفتند. من فریاد کشیدم ، به خاک مادرم قسم که رحم نمیکنم . برگردید و برید... اما اونا حلقه رو تنگتر کردند و من که دیدم، اگر بی کار به ایستم راحتتر اسیر میشیم . خودمو وسط اونها انداختم . نمی فهمیدم چیکار میکنم و فقط هر لحظه فریاد یک نفر بلند میشد و به روی زمین میافتاد .. اما بلاخره از نفس افتادم . وقتی ؟آخرین تلاشهای خودمو برای رهایی از دست اونا کردم و بی رمق ایستادم و نگاه کردم دیدم که چهار ، پنج نفر خونین روی زمین افتادند و این آخرین چیزی بود که از اون لحظه یادم میاد. چون ضربه ای محکم از پشت سر آخرین احساس من بود. از شدت سردی آبی که روم پاشیده شد، به هوش اومدم... کف یه سلول نیمه تاریک افتاده و بالای سرم سه نفر ایستاده بودند. در حالی که صورتهاشونو پشونده بودند. یکی از اونها به محض هوشیاری من چنان با لگد به پهلوم کوبید،که احساس کردم دنده هام شکسته شد. بعد با یه لهجه ی غلیظ اصفهانی گفت : مادر جنده چند تا از بچا رو لت و پار کرد . چهل روز توی اون سیاهچال نمناک نگهداری شدم. توی تاریکی . بارها باز جویی شدم . با چشم بسته و در بین بازجویی انواع و اقسام شکنجه های روحی و جسمی...سپس به یک بند مخصوص در اطلاعات زندان فرستاده شدم و مدت شش ماه اونجا در حبس بسر بردم.بدون هیچ ملاقات و هیچ تماسی . بار ها به خاطر شماره ی همراه شیرین که تو حافظه ی مبایلم بود باز جویی شدم و من هم هزاران بار توضیح دادم، که شماره ی استادم رو فقط به خاطر تجدید نظر در نمره ی امتحاناتم به حافظه ی تلفنم داده ام . تا بلاخره پس از شش ماه از زندان آزاد شدم. بدون اینکه بدونم برای چی آزاد شدم. چون جرمهای من سنگینتر از این بود که من رو به این راحتی آزاد کنند... از در ز ندان که خارج شدم . احساس میکردم، دوباره متولد شدم . حدود ساعت یازده صبح سوار یه تاکسی دربست به طرف خونه در حال حرکت بودم . در این مدت زندان مهمترین و رنج آورترین مسائلم ،شیرین و مریم بودند . اونها بی پناهترین عزیزانم بودند. و من در مدت این هفت ماه هزار بار از دوری اونها مردم و زنده شدم . اما هیچ راهی برای اینکه از حال اونها خبر داشته باشم، وجود نداشت . خط همراه تلفنم و گوشی موبایلم توقیف شده بود و حتی بدون داشتن کمترین پولی سوار تاکسی شده بودم . دقایقی بعد پشت در خونه رسیدم. چنان استرسی داشتم، که از فشردن زنگ میترسیدم . لحظاتی بعد از فشردن زنگ صدای مهربون و غمزده ی مریم از آیفون بلند شد . بله؟ من در حالی که صدام میلرزید : سلام مامان مریم.... مریم برای لحظاتی سکوت کرد و بعد صدای گذاشتن آیفون بلند شد و در خونه باز شد . آهسته وارد حیاط خونه شدم . مریم خودشو به در ساختمان رسونده بود. با اینکه هوا گرم بود و زمین به شدت گرمای خودشو پس میزد . مریم با سرعت و پا برهنه به طرفم دوید و خودشو پرت کرد توی بغلم...چنان منو تو آغوش گرفت بود و زار میزد که منم ناخودآگاه با او به گریه افتادم .مریمو تو بغلم گرفتمو اونو با خودم به داخل ساختمون بردم. بی اختیار اشک میریخت و منو میبوسید و منم متقابلا پیشونی صاف و موهاشو غرقه بوسه کرده بودم . مریم اون روز گفت: که بابا یک ماه بعد از دستگیری تو سکته قلبی کرد و فوت کرد. که خود این مسئله باعث شد .برای چند ساعت نتونم با مریم صحبت کنم . اما چنان مشقتی در عرض این هفت ماه تحمل کرده بودم ، که حتی تلخترین خبرها شاید کمترین واکنشها رو در من ایجاد میکرد . بعد از ظهر رو با مریم تو باغ رضوان بر سر مزار پدرم گذروندیم و من حرفهای ناگقته برای اونو بار دیگه تو ذهنم مرور کردم. بعد از ساعاتی که با مریم گذروندم . وقت دیدن شیرین بود. در مورد اون از مریم چیزی نپرسیدم . نمیدونم چرا جرات نمیکردم . شاید هم میخواستم بدون آگاهی، خودم رو با آنچه در انتظارم هست رو به رو کنم . هفت ماه دوری از شیرین برایم تموم شده بود و قلب عاشقم دیوونه وار خودشو به در دیوار سینه ام میکوبید. چند بار دستم به روی زنگ آپارتمان شیرین رفت و باز برگشت، تا بلاخره در یکی از این کلنجارهای قلب و عقل ، عقل پیروز شد و انگشت من شاستی زنگ رو فشرد. اما هیچ جوابی نیومد. نگاهی رویه ساعتم انداختم .حدود هشت شب بود. تعجب کردم . چون بعید بود شیرین اون وقت از خونه بیرون باشه. یعنی انتظار اینو نداشتم و نمیدونم چرا در تموم این مدت اسارت فکر میکردم، که شیرین شبانه روز نشسته و چشم به در دوخته تا من برگردم..اما حالا قضیه متفاوت با آنچه فکر میکردم از آب در اومده بود. گیج و سر در گم شده بودم ...سریع پریدم دم دکه ی روزنامه فروشی توی خیابون نظر، یه کارت تلفن خریدمو به گوشی شیرین زنگ زدم . اما این پیام مخابرات رو شنیدم..( تلفن مورد نظر شما خاموش میباشد ) از شدت عصبانیت گوشی رو محکم به روی تلفن کوبیدم.گوشی تو دستم شکست . چند نفری که منتظر بودند، تا نوبتشون بشه با اینکار من شروع به اعتراض کردند . یکی از اونا گفت : بابا دیوونه است . کاری به کارش نداشته باشید و من اون منطقه رو ترک کردم. یک خلاء بزرگ توی قلبم احساس میکردم . حس میکردم، قلبم سوراخ شده و داره هوا میکشه. باز به پشت در مجتمعی که آپارتمان شیرین توی اون قرار داشت برگشتم . ولی خبری نبود و من اونقدر پیاده خیابونها اطراف خونه ی شیرین رو دور زدم تا ساعت از نیمه ی شب گذشت و تا اون زمان من چندین بار زنگ خونه ی شیرینو بدون شنیدن جوابی فشرده بودم . در آخرین مراجعتم . دیدم چراغهای آپارتمان روشن شده. قلبم فرو ریخت.نفسم تو سینه ام گره خورد و تنم به وضوح به لرزش افتاد. به سختی و با استرسی بی اندازه زنگ رو زدم . لحظاتی بعد صدای زمخت پیره مردی از پشت آیفون شنیده میشد که میگفت : شیرینو نمیشناسه و حدود سه ماه که به اون خونه اومده .. همون جا پشت در مجتمع بر روی زمین نشستم و زار گریستم . اونقدر دلم برای شیرین تنگ شده بود، که دیگه اختیار اشکامو نداشتم . در بین گریه هام یاد سهیلا افتادم . یک تاکسی در بست کردمو به طرف خونه ی سهیلا ... نور امیدی تو قلبم روشن شده بود. روی ساعت نگاه کردم که از نیمه ی شب گذشته بود . با خودم فکر کردم، شاید سهیلا خواب باشه، اما تا به شیرین می اندیشیدم، ارزششو بیشتر از این میدیدم . سهیلا با صدایی خواب آلود جوابم رو داد . و وقتی فهمید من هستم . درو باز کرد و خودش هم به استقیالم اومد و منو به داخل راهنمایی کرد .اما تنها چیزایی که سهیلا برای من داشت بی خبری از شیرین بود . اون گفت : از اون روز که اومدید ماشینو به من دادید، من دیگه از شیرین خبر ندارم و گفت : که چندین بار به خونه اش رفته ولی هیچ وقت کسی خونه نبوده . و در نهایت اون هم به کل از شیرین من بی خبر بود و من با حالتی نزار به خونه برگشتم و با دریایی از غصه و ماتم و چشمی اشکبار به روی تختم خزیدم. تمام شب رو با دیدن کابووس گذروندم . تنها کسی که هنوز در مورد شیرین از او سوال نکرده بودم، مریم خودم بود. وقتی صبح از مریم در مورد شیرین سوال کردم . مریم از نامه ای که در یک ماه اول دستگیری من از شیرین دریافت کرده بود، حرف زد و نامه را به من داد. نامه توسط ادارهء پست تحویل داده شده بود . بدون هیچ آدرس فرستنده ای و فقط شیرین اسمشو روی پاکت نوشته بود . بعد از دریافت نامه، سریع خودمو تو اتاقم انداختم و به سرعت نامه رو باز کردم. متن نامه چنین بود. عزیزترینم علی جان نمیدونم این نامه به دستت میرسه یا نه .اما امیدوارم که روزی از اسارت آزاد بشی. احتمالا وقتی این نامه به دستت میرسه ، زمانی باشه که من در دست رس تو نباشم و شاید که هیچ وقت همدیگر رو نبینیم. اما چیزی که من از تو میخواهم اینه که خودت را خسته نکن و به دنبال من نگرد.چون نمیتونی منو پیدا کنی. شاید سرنوشت ما چنین بود . اما اینو بدون که من همیشه ، همه جا و در هر شرایطی با یاد تو زندگی خواهم کرد .. دوستتدارم ، شیرین تو. بی اختیار روی تختم نشستم و دوباره رود اشک از چشمانم سرازیرشد . یک سوال مثه خوره به جون مغزم افتاده بود . چرا شیرین رفته ؟!! چند روز بود که خودم رو توی اتاقم زندانی کرده بودم . و با یاد شیرین زندگی میکردم . لحظاتی که فکر میکردم، دیگه شیرین رو نمیبینم ،چنان احساس پوچی روحمو تسخیر میکرد، که تقریبا به حالت ضعف میافتادم و این حقیقت تلخ وجود داشت که شیرین منو ترک کرده.. یکی از روزها وقتی داشتم توی اتاقم با خاطرات شیرین کلنجار میرفتم . مریم به اتاقم اومد و گفت : یه خانومی به اسم فرشته ..... از بعد از اسارتت چند بار به سراغت اومده . الانم اینجاست و بی اندازه بی قرار دیدنته. من سریع خودمو به پذیرایی رسوندم . فرشته توی یه مانتوی سفید و با یه شال حریر به همون رنگ با چهره ای منتظر روی مبل راحتی نشسته بود و وقتی چشمش به من افتاد ، اشک تو چشماش حلقه زد . از جاش بلند شد و به طرفم اومد . دستاش رو بلند کرد و دستای منو تو دستاش گرفت و در حالی که اشک از گوشه ی چشماش لبریز شد . گفت : خیلی خوشحالم ... خیلی خوشحالم که سالمی..علی ...هر دو دست در دست هم روی مبل نشستیم و فرشته زار در یاد دوستانی که گرفتار شدند و هیچ وقت از اونها خبری نشده گریست . فریبا هم کلاسی فرشته هم از افرادی بود که هیچ خبری ازش وجود نداشت و اون بهترین دوست فرشته بود و فرشته در فراق او نیز اشک ریخت. فرشته برای من توضیح داد که بعد از گرفتار شدن به دست لباس شخصیها چند روزی رو در اسارت و بازجویی بسر میبرده و در نهایت به این نتیجه میرسند که او چیز بدر بخوری برای اونها نداره و به همین دلیل با گرفتن تعهد اونو آزاد میکنند. منم از مدت اسارتم برای اون حرف زدم .. از اون روز به بعد ملاقاتهای من و فرشته روز به روز زیادتر میشد. افسردگی ندیدن شیرین در من کم کم به اوج خودش میرسید و من در حال گذراندن دوره ی حاد این افسردگی بسر میبردم . دیدارهای پیوسته ی من و فرشته برایم آرامش بخش بود.البته چنان آشفته ی از دست دادن شیرین بودم، که ارتباط من با فرشته در حد یک دوستی ساده و نه فراتر از اون نمیتونست بره . اکثر وقتمون رو با هم میگذروندیم و دائم مشغول به تجزیه و تحلیلهای اتفاقات رخ داده تو کل دنیا . اکثرا صبحها فرشته به خونمون میومد و منو از خواب بیدار میکرد . چون من به علت شب زنده داری هام ، برای به خاکستر کشیدن آتش عشق شیرین صبحها دیر از خواب بیدار میشدم . اما نه تنها به آرامش نمیرسیدم ، بلکه این زخم مثه خوره داشت اروم آروم روحمو میجوید. بعضی وقتا آرزو میکردم کاش هنوز تو زندان بودم و خبر نداشتم که شیرین منو ترک کرده. هرگاه به حرفهایی که میزد فکر میکردم ( تا آخر عمرم تنها مرد زندگیم تویی ) مثه بچه ها اشک تو چشمام جمع میشد و با خودم میگفتم : آخه چرا ترکم کردی!!؟ نه گفتی سر من چی میاد ...؟ با فرشته روزا به دیدن دوستای قدیمی میرفتیم . چند تا از اونها مثه فرشته از دانشگاه اخراج شده بودند و عده ای هنوز در حال تحصیل و عده ای نیز در گیر مسائل سیاسی ..که البته منم بی نظر نمیموندم .. کم کم اینقدر درگیر کارای سیاسی شدم، که مریم و فرشته مرتب بهم هشدار میدادند. یک روز صبح فرشته طبق معمول هر روز اومد خونمون . با مریم خیلی جور شده بودند . کلا اخلاق مریم این بود، که زود با کسی گرم میشد . بی ریا و خاکی بود. به دل همه مینشست ..با صدای فرشته، لای چشمامو باز کردم . خوابم میومد . دوباره بستم ... فرشته یه ریز دورو بر تخت راه میرفتو یه موضوع اتفاق افتاده توی دانشگاه رو توضیح میداد و هر دفعه میپرسید ... علی بیداری..؟ من با سرم اشاره میکردم که آره و فرشته ادامه میداد. اما به شدت خوابم میومد... بلاخره توضیحات فرشته تموم شد . اما حالا گیر داد پاشو بریم بیرون کار دارم و خلاصه منو به زور از توی رختخواب بیرون کشید... بساط صبحونه مثه هر روز آماده بود . بعد از شستن صورت . صبحونه رو با فشاره های روانی فرشته که تا به چیزی پیله میکرد ، هیهات بود. به سرعت خوردم . مریم مرتب دورو برم برا ردیف کردن مواد غذایی مورد نیاز من راه میرفت و به فرشته قر میزد که بذار درست صبحونشو بخوره ... فرشته با لحنی گله آمیز گفت : مریم تو اینو خیلی لوسش کردی.. مریم : اااا .. به توچه دختره ی پر رو ..بذار صبحونشو بخوره..همش مثه جن دورو برش بالا پایین میپری .. آرامششو بهم میزنی ....خب.. فرشته با لحنی کشدار : ممممریییییییم . چی داری میگی !!!؟ تو چه را داری منو به این میفروشی؟ مریم : ناراحت نشو قربونت برم ...اما خب علی همه ی دارو ندار من دیگه.. از خونه که خارج شدیم . فرشته بلاخر زبون باز کرد و گفت : امشب میخوام ببرمت به یه مهمونی و منم باید لباس بخرم . میخوام برا خرید همراه من باشی. ناخودآگاه یاد روزی افتادم که با شیرین برا خرید لباس رفته بودم . بغضی دوباره تو گلوم نشست . اون روز با سلیقه ی من یه لباس مهمونی که یه تاپ بلند مشکی و یه دامن اسپرت سفید و چسبون که تا سر زانوهاش میرسید خرید . البته موقع پرو من اونو ندیدم . کل روز رو باهم بودیم و حدود ساعت هفت فرشته که با کمک مریم آرایش کرده بود و من راهی مهمونی شدیم . مهمونی مربوط به یکی از هم کلاسیهای سابق فرشته بود . اونجا بود که تازه متوجه ی زیبایی و خوش اندامی فرشته شدم . دختری با حدود صد و شصت و پنج قد . میان اندام و کشیده . با چهره ای گندمی و بیضی شکل و چشمانی به رنگ کهربا ، دماغی قلمی لبهای باریک و گونه هایی برجسنه. اندامش با اینکه چاق نبود، ولی اون قسمتهایی که باید پر گوشت باشه مثه باسن و سینه ، چیزی کم نداشت و روی هم رفته دختری بود با اندامی سکسی و پر انرژی... درتمام طول مهمونی رقصید و خندید و من مرتب پرسشهای سیاسی دوستانی که میشناختم رو جواب میدادم . هنگام برگشت به خونه اونقدر فرشته ذوق زده از مهمونی تعریف میکرد، که من حیرون اینهمه انرزی بودم .اما ته دلم دنبال اتاقم و تنهاییم و شیرین میگشتم.ادامه دارد.... ********************************************** روزان ابری (قسمت هجدهم) روزها یکی پس از دیگری میگذشت و ارتباط منو فرشته نزدیکو نزدیکتر میشد . درست یادمه دقیقا اسفند ماه بود و روز تولد من . فرشته از صبح زود خراب شده بود خونمون و مثه یه قناری چه چه میزد . بعد از ظهر وقتی توی اتاقم تنها روی تختم دراز کشیده بودم، فرشته پیش من اومد و کنارم روی تخت نشست و گفت: علی میخوام یه چیزی بگم، اما دلم میخواد ظرفیت داشته باشی..من با خنده ی طعنه آمیز گفتم : چیه ؟..دوباره چه نقشه ای کشیدی ..؟ میخوام برات برم خواستگاری.. -نه ..بابا .. زحمتتون میشه.. علی جدی دارم میگم .. -تورو خدا فرشته دست بردار..تو نمیتونی دست از شوخیای مسخره ات برداری..؟ علی گفتم دارم جدی باهات حرف میزنم . من که جدی بودن رو تو لحن فرشته خونده بودم . گفتم : فرشته این دیگه چه مسخره بازیه . مگه من گفتم که زن میخوام ... فرشته خندید و گفت: نه اما عروس خانوم گفته که شوهر میخواد... مسخره ... حالا عروس کیه ؟ فرشته دست از خندیدن کشید. دوباره چهره ش جدی شد و گفت: خودم ..و بلافاصله تا بنا گوش سرخ شد . من که جا خورده بودم . با تعجب گفتم: منظورت چیه ؟ فرشته در حالی که سعی میکرد تو چشمام نگاه نکنه گفت : علی من تو رو دوست دارم . به اندازه ی کافی ام که همو میشناسیم . اگه تو هم فقط یکم به من کشش داشته باشی فکر کنم که ... آهی از اعماق سینه اش بیرون کشید و ادامه داد : فکر کنم بتونیم زندگی خوبی با هم داشته باشیم . بعد با شرم خندید و گفت : در واقع میخوام ازت اجازه بگیرم، که خودمو برات خواستگاری کنم... من که هنوز تو شوک بسر میبردم گفتم: تا به حال من به چنین چیزی در مورد تو فکر نکرده بودم . فرشته دست کشیده و گرمشو روی دستم گذاشت و گفت: خونواده ی من از تو خوششون میاد و مطمئنم که با ازدواج ما مخالفتی که ندارند، بر عکس خیلی هم خوشحال می شند . از جام بلند شدمو نشستم. لحظه ای کلماتی که قصد داشتم به زبون بیارم رو مزه مزه کردم و بعد از چند لحطه سکوت گفتم: فرشته جان بگذار راحت حرفمو بزنم تا دیگه در مورد این قضیه حرفی رد و بدل نشه. من ....من به علتی که نمیتونم بهت بگم، نه حالا و با تو، بلکه هیچ وقت و با هیچ کس دیگه نمیتونم ازدواج کنم. چون تعهد بزرگی دارم که هنوز تکلیفش روشن نیست. اما دلم نمیخواد فکر کنی خودمو برتر از تو میبینم. برعکس تو دختر بسیار شیرین و جذابی هستی که اگر به علتی که گفتم، متعهد نبودم، باور کن که در ازدواج باتو لحظه ای درنگ نمیکردم. اشک توی چشمای فرشته جمع شده بود. تمام سعی خودشو میکرد، که گریه نکنه. دستاش و چونه اش میلرزید . نگاهشو به روی زمین دوخته بود و از شرم چهره اش مثه کاسه ی خون شده بود. از جوی که درست شده بود خودم سخت در حال عذاب کشیدن بودم. فرشته از جاش بلند شد، که از اتاق بره بیرون تا من گریه اش رو نبینم. به سرعت ا ز جام بلند شدمو دستشو گرفتم و کشیدمش توی بغلم و به سینه ام فشردمش و آرام زیر گوشش گفتم فرشته جون منو ببخش به خدا تورو دوستدارم. تو دختر شجاع و با محبتی هستی، اما خواهش میکنم درکم کن. شاید در آینده بهت بگم چرا نمی تونم باهات ازدواج کنم و بوسه ای به روی موهاش نشوندم. فرشته اشکهای گوشه ی چشماشو با پشت دستش پاک کرد. به زور لبخندی تلخ به لباش آورد دستم رو گرفت و آروم لباشو روی اون گذاشت و خودشو از توی آغوشم به نرمی بیرون کشید و بدون کلمه ای حرف، از اتاق بیرون رفت. من حیرون گیج روی تخت ولو شدم و مسخ شده در اعماق رابطه ی خودم و فرشته فرو رفتم. بعد از اون چند روز به دیدنم نیومد.تا بلاخره خودم بهش زنگ زدم و خواستم که بیاد به خونمون . اون شب منو و فرشته تا سپیده صبح با هم صحبت کردیم. در مورد همه چیز به غیر از موضوع ازدواج. به سرعت هر دو موضوع مطرح شده را به فراموشی سپردیم. با این تفاوت که دیگه حالا میدونستم، نگرش فرشته نسبت به من چیه. وقتی سپیده سرزد و گوشه ای از آسمان رو هاله ای از نور فرا گرفت و منو فرشته در حال صحبت از پنجره چشم به آسمون دوخته بودیم، صدای زنگ خونه بلند شد. من با اضطراب از جام بلند شدمو به طرف هال راه افتادم . توی هال مریمو دیدم که با چهره ی خواب زده ایستاده بود و با نگرانی ازم پرسید : کی میتونه باشه ..!!؟ من شونه هاشو با یک دست گرفتم و به سینه ام فشردمش و بوسه ای به موهای بازش نشوندم و گفتم : نگران نباش .. آیفون رو برداشتم . کیه ؟ از اون طرف آیفون صدای مردی گله مند بلند شد . ای آقا شما فکر ما بدبختای رفتگر نیستید . چرا دم خونتون رو اینجوری کردید !؟ بیایید کمک بدید این کیسه ی زبالتون که پاره شده رو جمع جور کنم .. خندم گرفته بود ...گفتم : حالا میام . یه کاپشن ورزشی روی لباس خوابم پوشیدمو به طرف در خونه رفتم . درو که باز کردم دیدم کسی نیست. قدمی از خونه بیرون اومدم ، که یکدفعه چند نفر دورم رو حلقه کردند و بلا فاصله مچهای دستام رو گرفتند و هر دو رو دسبند زدند و به سرعت منو سوار بر یه اتومبیل تویوتای قهوه ای قدیمی کردند و به عجله منطقه رو ترک کردند. منکه متوجه شده بودم، با چه کسانی طرف هستم . تصمیم گرفتم که حتی اعتراض هم نکنم و لحظاتی بعد چشمام رو با یه پارچه ی سیاه بستند و.... در تموم طول سه روز باز جویی . من در مورد رابطه ام بافرشته استنطاق شدم و بعد از شکنجه های جسمی منو آزاد کردند. اما چیزیکه بیشتر از همه مرا برانگیخته کرد این بود که به من حکم شد، که در هفته دو روز باید خودمو به اطلاعات معرفی کنم . وقتی به خونه برگشتم. فهمیدم فرشته رو هم به محض خروج از خونه ی ما دستگیر کرده بودند. و اونم چند ساعت قبل من آزاد شده بود. مریم از غصه ضعیف شده بود . از همان لحظه برگشتم به خونه تصمیم خودمو برای خروج از ایران گرفته بودم . چون میدونستم که دیگر هیچ زمان آرامشی تو این کشور نخواهم داشت و این مو ضوع رو با فرشته در میون گذاشتم . جالب اینجا بود که فرشته از موضوع مورد طرح من هیجانزده شد و بدون تفکر و به سرعت گفت: منم میام. من گفتم: چی داری میگی فرشته تو برای چی میخوای از ایران خارج بشی. وقتی من برم با تو که کاری ندارند. باید در مورد خودت درست تصمیم بگیری و در ضمن رضایت خونوادت هم شرطه. اما چیزی که واضح بود، فرشته هم با این اوصاف دیگه نمیتونست به راحتی زندگی کنه. مریم با شنیدن این خبر ساعتها گریست . اما بهش قول دادم به محض اینکه در جایی مستقر شدم . اسباب خروج اونو هم از ایران جور کنم . تا تحقیقات برای بهترین راه خروج و مقدمات سفر و آماده کردن مقداری پول ، چند روزی رو گذروندیم . بلاخره روز هجرت فرا رسید . فرشته هم از خوشحالی ساعت هفت صبح زنگ خونه رو به صدا درآورد. در حالیکه یه کوله پشتی روی شونش انداخته بود مثه جن بوداده شروع به دادو بیداد کرد که پاشید چرا خوابیدید. فرشته در این چند روز بسیار تلاش کرد، تا تونست خونواده اش را متقاعد کنه، که باید همراه من از ایران خارج بشه. مریم اونقدر گریه کرده بود، که پلکهاش متورم شده بود . ولی چاره ای نبود و ما باید از ایران خارج میشدیم و مریم خود به این موضوع اذعان داشت . ساعت چهار بعد از ظهر در ترمینال کاوه سوار اتوبوس ارومیه شدیم . یه واسطه پیدا کرده بودم، که یه پول قلمبه ازم گرفت تا منو به یه واسطه ی دیگه تو ارومیه معرفی کنه. فردای اون روز صبح زود به ارومیه رسیدیم . وقتی از اتوبوس پیاده شدیم . رو به روم شیوا رو با چشمانی مشتاق و منتظر دیدم . مریم با شیوا هماهنگی کرده بود که تا زمان خروج ما از ایران توی خونه ی شیوا اقامت داشته باشیم . شیوا رو آن دختر پر شور رو شر گذشته نیافتم ..یه پالتوی بلند شیری رنگ به تن داشت با یه شال پشمی قهوه ای . گوشه ی چشماش چروکهای ریزی نقش بسته بود که نشونهء ی پخته گی زود رسش بود . صورت سپیدش رو سرما زده بود و در نگاهش همچنان اشتیاق به من موج میزد . با کمک شیوا اثاثیه رو تو صندق ماشینش قرار دادیمو به طرف خونه ش حرکت کردیم . شیوا و فرشته هر دو به دلیل روحیه ی جمع گرایی که داشتند به سرعت با هم ارتباط برقرار کردند. من از شیوا سوال کردم: چرا بابک نیومده دنبال ما که تو مجبور شدی بیای .. اما شیوا از جواب دادن به این سوال من طفره رفت و منم دیگه چیزی نپرسیدم . توی خونه هم خبری از بابک نبود و من در لحظاتی که فرشته برای شستن صورتش به دستشویی رفته بود، بار دیگه سراغ بابک رو گرفتم .. شیوا لبخند تلخی زد و گفت : بابک دیگه با من زندگی نمیکنه .. من متعجب پرسیدم : چطور؟! مگه مشکلی پیش اومده ؟ آره من بچه دار نمیشم و بابک بچه میخواست . حالا هم در آستانه ی جدایی هستیم. -خب چرا بر نمیگردی اصفهان و اینجا تنها زندگی میکنی؟ شیوا آهی کشید و گفت: شاید بر گشتم ...اما باید تکلیف دادگاهمون روشن بشه تا با خیال راحت بر گردم. بعد با حسرت خندید و گفت : ای .. یادش بخیر اون روزای خوب چقدر زود گذشت . خونه ی شما با اون رفت و اومدا..چقدر از همه جا بی خیال بودیم .. بعد مستقیم تو چشمام نگاه کرد و گفت : هنوزم همونقدر وحشی هستی؟ احساس هجوم خون به صورتم رو درک کردم . شیوا ادامه داد . باید اینو از فرشته بپرسم و بعد بلند بلند خندید و ادامه داد: بیچاره فرشته از دست تو چی میکشه. -منو فرشته فقط دوتا دوستیم و هیچ رابطه ای بینمون نیست. شیوا بلند خندید و گفت: یعنی میخوای بگی که فرشته رو نکردی !؟ آخی حیونکی نمیدونه از چه نعمتی خودشو محروم کرده..من سرمو زیر انداختم و تلاش کردم به حرفهاش بی توجه باشم . روز را تا نیمه خوابیدم . وقتی از خواب بیدار شدم . دیدم همه چیز آماده برای پذیرایی از منه. میونه دوتا زنیکه میدونستم هر دو بهم علاقه دارند. اون روز و با شیوا به گشتن شهر ارومیه پرداختیمو شب هر سه کمی خسته به خونه برگشتیم . دخترا رفتند توی یه اتاق و منم توی اتاق دیگه خوابیدیم. نیمه شب از تماس لبهای گرمی با لبهام بیدار شدم. تو تاریکی شیوا خم شده بود رو صورتم . عطر موهاش تو مشامم پیچیده بود. تو رختخواب نیم خیز شدم و شیوا دوباره لباشو رو لبهام گذاشت. با اینکه خیلی تحریک شده بودم . شونهاشو گرفتم و به آرومی از خودم جداش کردم . شیوا خواست بچسبه بهم ، اما مانع شدمو آروم گفتم خواهش میکنم شیوا...اتفاقی بینمون نمیفته. پس نذار کاری کنم که برنجونمت. شیوا با تعجب گفت: چرا عزیز دلم ؟ میدونی تو طول این چند سال حتی یه لحظه هم فراموشت نکردم؟ و باز خواست منو تو آغوشش بگیره. از جام بلند شدم و چراغ اتاق رو روشن کردم. ولی پشیمون شدم. چون اونقدر شیوا رو با اون لباس خواب سفیدش سکسی دیدم که یه جورایی مغزم قاطی کرده بود. البته اونقدر تصویر شیرین تو ذهنم قوی بود که حتی نمیتونستم فکر سکس با کسی رو توش بگنجونم. همیشه انگار شیرین تو ذهنم در حال حرف زدن بود و میگفت صبر داشته باش. برگشتم و با یکم فاصله از شیوا نشستم رو زمین و گفتم: شیوا اون روزا گذشته. من دیگه تو موقعیت قبل نیستم. نمیتونم با کسی رابطه داشته باشم. از نظر روحی بیمارم و به یه نفر تعهد دارم، که نمیتونم بگم و نمیدونم که چه اتفاقی قراره بیفته. پس خواهش میکنم، ازم نخواه که بات باشم. چون نمیتونم و اینجوری هم تو رو بیشتر اذیت میکنم. شیوا وقتی لحن جدی منو شنید، در حالی که سعی میکرد بغضش نترکه، بدون کلمه ایی حرف بلند شد و از اتاق بیرون رفت. صبح فردا ساعت ده با دلالی که قرار بود مارو به راهنما بسپاره قرار داشتم . اونو ملاقات کردم . مقدار زیادی پول به اون دادم . اونم گفت که فردا صبح ساعت چهار تو میدون شهرداری منتظرتونم . تمام طول روز و با فرشته و شیوا ولگردی کردیمو شب باز مثه شب گذشته توی اتاقهای جداگونه خوابیدیم. صبح زود وقتی از خونه ی شیوا بیرون میومدیم ، اون گریه میکرد و فرشته در نهایت مهربونی اون رو دلداری میداد . و بلاخره از شیوا هم جدا شدیم.. اون دلال مارو به یه راهنما معرفی کرد و سفر قاچاقی ما شروع شد . قرار بود که از مرز خارج بشیم و از طریق کوهها با قاطر به طرف کردستان عراق بریم . گذشتن از مرز باید در تاریکی انجام میشد، تا بتونیم خودمونو از گشتیها پنهان کنیم و اینکار انجام شد . تازه آفتاب زده بود و ما در حال سرازیر شدن از یک تپه بودیم ، که یکدفعه از پشت سر فرمان ایست شنیدیم . راهنما از قاطرش پایین پرید و شروع به گریختن کرد . به بالای تپه که نگاه کردم، دیدم دو نفر با یونیفرم نیروی انتظامی بالای سرمون ایستادند . یکی از اونها با یه اسلحه ی دوربین دار به طرف راهنما نشونه رفت. نفس تو سینه ام گره خورد به فرشته که نگاه کردم، دیدم رنگ چهره ش به سفیدی گچ شده . ماموره بار دیگه برای راهنما فرمان ایست کشید . اما اون با تموم قدرت در حال فرار بود و بلا فاصله پس از فرمان ایست سوم صدای شلیک گلوله دشت و کوه رو از سکوت خارج کرد . راهنما تعادلش به هم خورد وروی زمین شروع به غلت خوردن کرد . صدای ماموره رو شنیدم که گفت : زدمش.... لحظاتی بعد هر چهار نفر به اضافه جنازه ی راهنما توی یک پاترول به طرف قرارگاه مرزبانی در حرکت بودیم . چیزیکه برام عجیب بود، این بود که ما حدود یک ساعت به داخل خاک عراق پیشرفته بودیم . اما چطور در نهایت بد شانسی به این دو مامور بر خورده بودیم هضمش برام مشکل بود . تمام امیدهای من به یاس مبدل شده بود . زانوهامو بغل گرفته بودم و داشتم فکر میکردم، که چیکار بکنم. چون تا چند دقیقه دیگه ما توی قرارگاه مرزبانی بودیم و این یعنی پایان ماجرای آزادی من و فرشته .یهو فرشته خطاب به راننده گفت: آقا نگهدارید.. راننده با لحنی تند گفت : واسه چی؟ باید برم پایین ... صبر کن حالا میرسیم قرارگاه .. آقا گفتم نگهدار.. حالم خوب نیست ... من تو چشماش نگاه کردم . یه چشمک بهم زد . راننده گفت : نمیشه خانوم ...باید تا قرار گاه صبر کنی .. فرشته یکدفعه پرید رو سر راننده و موهاشو تو دستاش گرفت وشروع به کشیدن کرد. راننده یکمی کنترول ماشینو از دست داد و ماشین شروع کرد به چپ و راست جاده ی خاکی که در اون حرکت میکردیم کشیده شدن . دیگه تامل رو جایز ندونستم . با مشت محکم زدم تو گردن اون یکی ماموره که داشت اسلحه ی کمریشو بیرون میکشید . تقریبا بیهوش شد به سرعت اسلحه رو از کمرش بیرون کشیدم و گذلشتم روی شقیقه راننده و فریاد زدم نگهدار. هر دو رو با دسبندهای خودشون به هم دسبند کردم و باز به طرف همون منطقه باز گشتم . توی راه برای مامورها توضیح دادم، که من باید از مرز برم بیرون . آدم کش و یا جنایتکار هم نیستم . به شما هم آزاری نمیرسونم . اونها هم تا جایی که مارو دستگیر کرده بودند ساکت نشسته بودند . از ماشین پیاده شدیم . نگاهی به پایین همون تپه انداختم . خوشبختانه قاطرها پایین تپه در حال چرا بودند. من به طرف اونا رفتم و دوباره به بالای تپه برشون گردوندم . جیبهای راهنما رو گشتم و یه نقشه که من خیلی از اون چیزی نفهمیدم بیرون کشیدم . بدبخت گلوله دقیقا از پشت خورده بود توی قلبش. بعد برگشتمو فشنگهای هر سه اسلحه ی مامورها رو بیرون کشیدم . به فرشته گفتم سوار قاطر شو. به مامورها گفتم : اگه میخواهی سوئیچ ماشین و کلید دستبند رو به دست بیارید؟ باید تارسیدن ما به روی اون کوه هیچ حرکتی نکنید و با دستم کوه روبه روی تپه رو نشون دادم . خودم هم به روی یه قاطر دیگه پریدم و گفتم کلیدها رو میذارم روی اون کوه و راه افتادیم . فاصله ی بین مامورها تا قله ی کوه بعدی رو در حدود دو ساعت طی کردیم . وقتی به قله رسیدیم پشت سرو نگاه کردم، دیدم هر دوی مامورا رو تپه نشستند و منتظرند ببینند که من چکار میکنم . من براشون دست تکون دادم و بعد کلید هارو روی یه تخت سنگ گذاشتم و به راهمون ادامه دادیم . تموم روز رو راهپیمایی کردیم . باسنهامون از نشستن روی قاطر درد میکرد. وقتی شب فرا رسید تو دامنه ی یه کوه زیر یه تخت سنگ بزرگ پناه گرفتیم . هوا خیلی سرد بود و ما خسته . گرسنگی مون رو با یه کنسرو خاویار بادمجون رفع کردیم. وقتی موقع خواب شد. سر در گم شده بودم. آخه فقط یه کیسه ی خواب داشتیم. فرشته که علت آشفتگی منو فهمیده بود، در حالیکه می شد خوشحالی رو از تو چهره ش بخونی با لوندی گفت: چیه؟ چرا دست پاچه ای..مگه چی میشه با من توی یه کیسه بخوابی؟ قول میدم بهت تجاوز نکنم و در ادامه بلند خندید، که صداش توی اون سکوت بیابان تو دل کوه پیچید. سپس در حالیکه داشت خودشو تو کیسه جا میداد گفت: بیا پسر بیا یه امشب رو کنار من بد بگذرون قول میدم که دامنتو لکه دار نکنم.من با دودلی و خود در گیری از روی اجبار و سرما خودمو کنار فرشته جادادمو زیپ کیسه رو بالا کشیدم.پشت به پشت هم جا گرفتیم. کل کمر و باسنمون به هم چسبیده بود. اندام ظریف و گوشتی فرشته گرم و نرم بود. زمان زیادی طول نکشید که کیر بدبختم تا اخرین سایز قد کشید.تحریک شده بودم و داشتم تلاش میکردم، که به خودم مسلط باشم. اما فرشته چرخی زد و از پشت منو بغل کرد و سرشو چسبوند به شونه ی من ...اومدم اعتراض کنم.اما فرشته پرید وسط حرفم و گفت:خواهش میکنم علی، فقط امشبو بهم اجازه بده بهت نزدیک باشم. خواهش میکنم. من دیگه ساکت شدم و فرشته که جرات بیشتری پیدا کرده بود، شروع کرد به لمس کردن بدن من و مرتب پشت گردنم رو میبوسید.بعد ازم خواهش کرد که به طرفش برگردم. حرفشو گوش کردمو سینه به سینه شدیم. سعی کردم بهش نچسبم تا متوجه راست شدن آلتم نشه. تو اون تاریکی بیابون که فقط با نور مهتاب روشن بود، چشمای عسلیش برق میزد. مستقیما توی چشمام زل زده بود و به آرومی با انگشتاش موهای روی پیشونیم رو لمس میکرد.صورتهامون فقط چند سانتیمتر با هم فاصله داشت و هرم نفسهاش مستقیم به صورتم میخورد.در حالی که اندامش از هیجان میلرزید، با صدایی لرزانتر گفت: نمیدونم چرا دلت نمیخواد با من باشی، اما فقط امشبو مال من باش.بگذار هر کاری میخوام انجام بدم.میدونم که دیگه این فرصت برام بدست نمیاد.خواستم حرف بزنم و بگم بی خیال شو، که لبای ظریف و نیمه مرطوبشو رو لبای من گذاشت و چنان عمیق و از ته دل شروع به مکیدن لبهام کرد که من تسلیم شدم.بعد از بوسه ی طولانی در حالیکه قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر شد. با شرم عذر خواهی کرد و صورتشو به زیر گردنم برد و با تمام قدرت مشامشو از بوی تن من پر کرد. بعد از لحظاتی شرایط پیش آمده برایم عادی شد و من بیشتر به خودم مسلط شدمو کم کم در زیر نوازشهای عاشقانه ی فرشته از فرط خستگی به خواب رفتم. صبح آفتاب که بالا آمد بیدار شدم . چشمام مستقیما تو نگاه فرشته از هم باز شد. فرشته به صورتم لبخند زد و بوسه ای به لبهام نشوند.چشماش ورم کرده بود و معلوم بود شب زنده داری کرده. فرشته گفت:از وقتی خوابت برد، دائم از خدا میخواستم، که امشب صبح نشه.آخ.. که چقدر شب خوبی داشتم. خیلی دوستتدارم علی. خیلی، بیشتر از هر کسی تو دنیا. از کیسه خواب و دستان سخاوتمند فرشته خودمو بیرون کشیدم . آهی از حسرت کشید و ادامه داد: ممنونم عزیزم، که دیشب بهم آرامش دادی..خندیدمو گفتم: دست بردار فرشته جون مگه من کیم؟ سپس دستشو گرفتم و کمکش کردم که از جاش بلند بشه و ادامه دادم پاشو که خیلی راه پیش رو داریم. پس از سق زدن مقداری نون و پنیر به راه افتادیم .مرتبا روی نقشه نگاه میکردم و کم کم چشمام به نشانه های روی نقشه آشناتر میشد و باعث میشد که کمتر خطا کنم . کل روز رو سواری کردیم . حدودای غروب بود که به یه آبادی کرد نشین رسیدیم . وقتی وارد آبادی شدیم تعدادی زن و مرد دورمون جمع شدند و وقتی فهمیدند که ما ایرانی هستیم، با مهربونی ما رو پذیرفتند . شب رو تو خونه ی یکی از اونها سر کردیم البته به این صورت که یه کلبه ی خالی رو در اختیارمون گذاشتند و با غذا و میوه پذیرایی مفصلی از ما کردند . وقتی توی رختخواب جا گرفتیم. البته جدا و در رختخوابهای دور از هم.فرشته گفت:علی عزیزم میشه امشب رو هم تو بغل تو بخوابم.جواب دادم نه فرشته جون، منم آدمم و ممکنه خبط کنم. به خدا قصد آزارت رو ندارم اما نمیتونم خودمو راضی به اینکار کنم. دیشب هم خودمو گول زدمو راضی کردم که چاره ای جز کنار تو بودن ندارم. اما امشب دیگه بهونه ای ندارم. منو ببخش.فرشته نیمه قهر پشتشو به من کرد و خوابید. اما تا اون زمان که هوشیار بودم مرتب صدای آه کشیدنهای فرشته رو به وضوح میشنیدم. باید روشنش میکردم، که چرا ازش فاصله میگیرم. برای همین نشستم تو رختخواب و بهش گفتم: خب پس حالا پاشو بشین تا دلیلمو بهت بگم. فرشته مشتاقانه تو رختخوابش نشست و چشم به دهن من دوخت و من ماجرای عشقم به شیرین رو براش تعریف کردم. تو تموم طول صحبتهای من دهن فرشته از تعجب باز مونده بود. و در آخر گفت: باورم نمیشه. تو معشوق استاد اشرفی بودی؟!! خدای من!! اون دختر پر غرور عاشق تو شده بود!! با تموم علاقه ایی که بهت دارم و با تموم حسادتی که حالا به استاد اشرفی دارم، اما بهت حق میدم، که با داشتن عشق اون، دیگه حاضر نباشی با هیچ زن دیگه ایی سر کنی. اما آفرین میگم، به اون که تو رو انتخاب کرده. اشک از چشمای فرشته جاری شده بود و ادامه داد.: من سر تعظیم به این عشق فرود میارم و افتخار میکنم، که عاشق تو هستم. حتی اگر هیچ وقت حتی برای لحظه ایی هم مال من نباشی و اونقدر اشک ریخت تا سپیده سر زد و از فرط خستگی از هوش رفت. صبح زود با راهنمایی کردها به طرف مرز ترکیه حرکت کردیم . عصر همون روز وقتی به دامنه ی یه کوه رسیدیم . چند نفر رو سوار بر اسب از فاصله ی دور دیدیم . فرشته با ذوق گفت: علی اونها رو ، شاید بتونیم برا شب یه جایی ازشون بگیریم.. اما نمیدونستم چرا تو دلم آشوبی به پا شده بود . جوابی به فرشته ندادم .ادامه دارد.... *************************************** روزان ابری (قسمت نوزدهم ) لحظاتی بعد چهار سوار به ما رسیدند . بدون هیچ حرفی دور ما حلقه زدند . قیافه هاشون به راهزنهای فیلمهای قدیمی میخورد و هر چهار نفر مسلح به اسلحه ی کلاش بودند. بعد از چند دور که گرد ما چرخیدند . یکی از اونها که بهش میخورد. سر کرده ی این گروه چهار نفری باشه به ترکی چیزی گفت، که من نفهمیدم . به همین خاطر گفتم: من ترکی نمیدونم . هر چهار نفرشون شروع کردند با صدای بلند خنده ی کریهی ول دادن . بعد یکی دیگه از اونا با یه فارسی دستو پاشکسته پرسید که کجا میرید؟ من جواب دادم ترکیه ... باز اون گفت : چقدر پول دارید .. من جواب دادم اینقدر که باش خودمونو به اروپا برسونیم . از اسب پایین پرید و به طرف من اومد و کوله پشتیم رو که روی شونه ی قاطر جلوی پاهام گذاشته بودمو پایین کشید و در اونو باز کرد. منکه احساس خطر کردم. خیز برداشتم که بپرم روی سرش، که صدای کشیده شدن گلنگدن های اسلحه هاشون منو منصرف کرد. مرد محتویات کوله رو رو زمین خالی کرد . همه سی هزار دلاری که داشتم همراه با باقیه محتویات کوله بیرون ریخت. هر چهار نفر ذوق زده شروع به خندیدن کردند . بعد همون یارو بهم گفت : که از قاطر پیاده شم . منهم چون چاره ای جز این نداشتم از قاطر پایین اومدم .. یک نفر دیگه هم از اسب پایین اومد و به طرف فرشته رفت . فرشته به قدری ترسیده بود که آشکارا میلرزید . وقتی دست مرد با بازوی فرشته تماس برقرار کرد. فرشته از شدت وحشت شروع به جیغ زدن کرد . من به طرف اونها دویدم اما هنوز دو قدم بیشتر بر نداشته بودم، که از شدت برخورد ضربه ای روی کمرم تعادلم بهم خورد و به صورت نقش زمین شدم . همون راهزنه بالای سرم اومد پاشو بلند کرد و با ضربه ایکه با تموم قدرت زد سمت چپ صورتمو زیر پاشنه ی چکمه اش له کرد. فریادم تموم دشت رو پر کرد . حس کردم استخوان گونه ام خورد شده. به سختی سرمو بلند کردم . دیدم اون راهزن فرشته رو بغل گرفته و داره سعی میکنه اونو ببوسه . فرشته مرتبا جیغ میکشید و من صدا میکرد و سعی میکرد خودشو از تو بغل اون حیوون نجات بده . قلبم از شدت یاس فشرده شد .اون یکی که بالای سر من ایستاده بود پاشو رو گردن من گذاشت که من نتونم حرکتی بکنم . در برابر دیده من اون یاغی لباسهای فرشته رو به تنش پاره میکرد و فرشته چون اسفند روی آتیش بالا و پایین میپرید . لحظاتی وصف نشدنیو میگذروندم .احساس حقارت میکردم . اون دو نفر دیگه به کمک اون اومدند و دستای فرشته رو با طناب بستند . فرشته زجه میزد و التماس میکرد. و اونها دیوانه وار میخندیدند و به من نگاه میکردند، که عاجز و ناتوان در حال تماشای تجاوز به نزدیکترین دوستم بودم . بعد از بستن دست فرشته طناب رو از روی کمر اسب رد کردند و در اون طرف به رکاب بستند . فرشته تقریبا نیمه آویزون بود . شلوارشو از پاهای زیبای فرشته بیرون کشیدند . با دیدن اونهمه زیبایی هر چهار نفر از روی شهوت دوباره خنده ی دیوانه واری کردند . لحظاتی بعد در برابر نگاه های شرمنده ی من که در چشمان معصوم و عاشق فرشته گره خورده بود و گریستن و التماسهای اونو میدید رئیس اونها آلت گند و سیاهشو به درون فرشته ی زیبا و معصومم فرو کرد و فرشته از شدت درد و انزجار فریاد کشید و من در نهایت ناتوانی گریستم . جلوی صورتم روی زمین خاک و خون با آب دهنم قاطی شده بود و من چون دختران پدر مرده گریه میکردم و به اون حیوونها التماس میکردم، که فرشته رو رها کنند. ولی هرچه من بیشتر التماس میکردم، شدت وحشیگری اونها بیشتر میشد. تجاوز اون یاغی بیشتر از چند لحظه نبود و زود وجود کثیفشو تو وجود پاک فرشته من تخلیه کرد . اما این تازه شروع کار بود و اون چهار حیوون تا ساعاتی بعد اونو چند بار مورد تجاوز قرار دادند . جوری از پشت به اون تجاوز کرده بودند، که جاری شدن خون رو از پشتش میدیدم . تو یکی از لحظاتی که حس کردم، مامور من حواسش پرته و محو تماشای این فیلم سکسی حیوانیست . خواستم حرکتی بکنم که اون متوجه شد و چنان یا قنداقه اسلحه به روی ساق پام کوبید که از درد ضعف رفتم و اخرین توان من برای مقابله هم تحلیل رفت. بعد اون یاغی شروع به زدن من کرد اونقدر منو با لگد و قنداقه ی اسلحه مورد ضرب و شتم قرار داد . که از هوش رفتم.... *************************************** از یاد آوری آنچه گذشته بود . غمی سنگین روی قلبم فشار میآورد . عجزو ناتوانیم چون خوره به جونم افتاده بود. وقتی به فرشته فکر میکردم، عضلات بدنم منقبض میشد و بیداد افکار مالیخولیایی در ذهن بیمارم، چون عقرب پر کینه ای گزند میزد. نمیتونستم حتی برای لحظه ای به فرشته فکر نکنم . با خود میاندیشیدم که اون کجاست و چه میکنه ؟ و از این ناآگاهی رنج میبردم . من این رنجو عاشقانه برتن و ذهنم میخریدم . چون شاید تنها مسکنی بود، که با اون میتونستم خودمو به سختی تنبیه کنم . شاید اگر این رنج مقدس نبود، من دوامی نمیافتم و تنها ستون نگهدارنده ی من در برابر اون همه یاس و نا امیدی همون خود آزاری و افسردگی بود . چند روزی بود، که من تو خونه ی عمو صدیق بسر میبردمو اون زن جوون چون پرستاری وظیفه شناس، شب روزش را به پای من میریخت . کم کم ورم لبهام و زبونم روبه کاهش داشت و من به سختی چند کلمه ای حرف میزدم . حالا دیگه سوودا بهم اجازه میداد، که از جام بلند بشم و به محیط اطراف خونه سرک بکشم . زخم قلبم چرکین تر و چرکین تر میشد . کینه ای عمیق تو قلبم رسوخ کرده بود و تا آن را از قلبم زائل نمیکردم، نمیتونستم آروم بگیرم . وقتی به لحظاتی میاندیشیدم که اون دختر ظریف و مهربونو چطور در برابر چشمان من به پستی و رذالت و دد منشی به خاک و خون کشیدند . احساس میکردم، که از شدت بغض گلویم متورم میشه . کم کم در پی سوالات عمو صدیق و سوودا پرده از آنچه اتفاق افتاده بود برداشتم و تازه آن زمان بود، که متوجه شدم، عمو صدیق و سوودا این گروه چهار نفره رو به خوبی میشناسند. جایی که عمو صدیق منو پیدا کرده بود، با مکانی که در حال حاضر به سر میبردم، با اسب حدود دو ساعت فاصله داشت . یعنی من جایی بین آبادی کردها که شب رو اونجا سر کرده بودیم و مکانی که توسط اون راهزنها به دام افتاده بودیم، قرار داشتم. عمو صدیق یه ایرانی از وطن گریخته بود . به علت اینکه در جوانی به طور ناخواسته باعث مرگ همسرش شده بود و تمام مدارک حاکی از این بوده که او خود اینکار رو به عمد انجام داده، ناگزیر مجبور به ترک زادگاهش از خراسان میشه . سوودا دختری ترک بود که در یک درگیری با همون دارو دسته ی راهزنها، که نام سرکرده ی اونها ازبک خان بود. پدر و مادر و دو برادر خودشو از دست داده بود و بر حسب اتفاق عمو صدیق اون رو تو سن بیست پنج سالگی آواره ی بیابونها پیدا میکنه و مدت سه سال بود، که با عمو صدیق زندگی میکرد. در قلب جوون سوودا هم کینه ای دیرینه جا گرفته بود و این نقطه ی اشتراک بین منو اون بود. روزها کنار هم می نشستیم و از اتفاقات رخ داده برای هردومون ساعتها صحبت میکردیم . من کم کم نیروی تحلیل رفته امو باز میافتم. فقط مونده بود، گچ پام که اون رو هم بعد از گذشت سه هفته بازش کردم . راه رفتنم کمی غیر عادی شده بود . پس شروع به ورزش کردم . اندیشه ی انتقام چنان تو قلبم قلیان میکرد، که باعث میشد، ساعتها بدونه وقفه به بدنسازی بپردازم . یک روز که عمو صدیق تصمیم داشت به آبادی بره. منم به امید یافتن خبری از فرشته با او همراه شدم . وقتی وارد آبادی شدیم، خیلی زود چند نفر از اهالی اونجا منو شناختند و حقیقتی رو برای من گفتند، که کینه ی ریشه کرده تو قلبم جندین بار عمیقتر شد. اونها گفتند که یک روز صبح افراد ازبک خان فرشته رو نیمه جان به ده آوردند و وسط میدون رها کردند . مردم آبادی که فرشته رو میشناختند اونو به همون کلبه ای که شبی رو با فرشته توش گذرونده بودیم، میبرند و چند زن از اون پرستاری میکنند تا حدود یک هفته بعد حالش بهتر میشه . اما تو یکی از شبها که تنها بوده خودشو حلق آویز میکنه و به عمر بیست و دو ساله اش پایان میده . وقتی داشتم این جملات آخر رو از صاحب همون کلبه میشنیدم، بی اختیار اشک از چشمانم جاری بود و هر لحظه انزجارم از این یاغی افسار گسیخته بیشتر و عمیقتر میشد. اهالی آبادی منو بر سر مزار فرشته بردند و من شبیو کنارش به صبح رسوندم و عهدی با او بستم ..... از کدخدای آبادی در خواست اسلحه کردم . در عرض نیم ساعت یک اسلحه ی برنو به من تحویل دادند. اما تمام بزرگای ده یک صدا میگفتند، که با ازبک خان در نیافتم. چون اون بیرحمترین حیوونیست که میشناسند . ولی من تصمیم خودمو گرفته بودم . وقتی به خونه ی عمو صدیق برگشتیم با سوودا در مورد نیتم صحبت کردم . آنچنان به هیجان آمده بود که گفت : علی جان تو فقط اونها رو گیر بنداز بخدا خودم میکشمشون ... روزها با سوودا به طرح نقشه های متفاوت میپرداختیم، که اکثر اونها نقصهایی داشتند و مورد تایید نبودند . حدود سه ماه از تاریخی که اون بلا سر فرشته اومده بود میگذشت . آخرای فصل بهار بود و کوه و کمر به قدری زیبا و با طراوت شده بود، که خود به خود باعث اندکی آرامش در درون من میشد . تا اون زمان هر هفته چند بار به دیدن فرشته میرفتمو ساعتها با او خلوت میکردم و وقتی به خونه بر میگشتم خواهری به مهربونی مریم از من استقبال میکرد . الفتی عمیق بین منو سوودا بر قرار شده بود . حسی که تنها خواهر و برادر میتوونند به هم داشته باشند و این باز برای روح رنجور افسرده ی من نقطه ی آرامشی بود. یک روز نزدیک ظهر نشسته بودم روی یک کنده ی درخت و زیر نور مخملی آفتاب به گذشته میاندیشیدم . به همه ی چیزایی که داشتم و اونوقت نداشتم . به مریم عزیزترین موجود زندگیم . پدرم که چه ناجوان مردانه تحت فشار روحی جان باخت . شیرین ...آخ شیرین ...کاشکی بودی و میدیدی که چه به روز کسی که میگفتی تنها مرد زندگیت خواهد بود، اومده ..و فرشته ی معصوم و بی گناه دختری که قلبو زبونش به زلالی آب چشمه ساران بود. سوودا رو در فاصله ای دور بر روی یک تپه میدیدم . که در حال جمع کردن نوعی سبزی کوهی بود. هر چند دقیقه برام دست تکون میداد و باز مشغول میشد . یکدفعه دیدم، داره به طرف خونه میدوه. هشدار قلبمو شنیدم . از جام بلند شدم و ناخود اگاه به درون خونه رفتمو از پنجره به دویدن سوودا نگاه کردم . عمو صدیق که در حال وجین کردن باغچه ی کوچیکش بود، هم متوجه دویدن غیر عادی سوودا شد. از جاش بلند شد، تا بتونه به اوضاع مسلط بشه . سوودا سراسیمه خودش رو به خونه رسوند و قبل از اینکه لب به سخن باز کنه چهار سوار رو روی تپه دیدم . قلبم به تکاپو افتاد . شک نداشتم که ازبک خان بود. هر چهار سوار از روی تپه به طرف خونه سرازیر شدند . اولین چیزیکه به فکرم رسید اسلحه ام بود.اونو برداشتم. مسلحش کردم و باز به پشت پنجره برگشتم. سوودا کنار عمو صدیق ایستاده بود و چهار سوار با اونها فاصله ی زیادی نداشتند. عمو صدیق فریاد زد علی بیرون نیا... منکه از دیدن دوباره ی این حیوونها دست و پامو گم کرده بودم و تنم از شدت عصبی شدن میلرزید، با تموم نفرت منتظر رسیدن اونها شدم . سعی داشتم تو ذهنم نقشه ای طرح کنم، ولی چنان این اتفاق غافل گیر کننده بود، که ذهن مغشوشم نمیتونست متمرکز بشه . فبل از اینکه من بتونم تصمیمی بگیرم اونها دور عمو صدیق و سوودا حلقه زدند . یکی از اونها شروع کرد با عمو صدیق به ترکی حرف زدن . چیزیکه من متوجه شدم، این بود که چون از قبل میدونستم، که عمو صدیق سوودا رو در این مدت سه سال از ازبک خان پنهون کرده . کاملا واضح بود، که صحبتها در مورد سوودا دور میزد . اون یاغی که فرشته رو در برابر چشمای من از قاطر به زیر کشید، با یه جهش از اسب پرید پایین . یه آب دهن گنده از اون پوزه ی کثیفش به روی زمین انداخت و به طرف سوودا رفت . به سوودا که نگاه کردم، کوچکترین احساس ترسی رو تو وجودش نخوندم . یعنی به گفته ی خود سوودا، دیگه چیزی برای باختن نداشت . اون یاغی دوری اطراف سوودا زد و اونو خوب برانداز کرد. بعد بیشتر نزدیکش شد، چونه ی سودا رو گرفت و توی چشماش نگاه کرد و یه چیزی گفت، که معنی اونو نفهمیدم . اما چیزیکه توی اون لحظه برای من جالب بود، حرکت سوودا بود . اون بدون هیچ وحشتی به طنازی خندید و با یه حرکت عشوه گونه چونشو از توی دست مردک بیرن کشید . یاغی مثه دیوونه ها شروع کرد با صدای بلند خندیدن . بعد روبه ازبک خان که مثه گرگ گرسنه به سوودا چشم دوخته بود کرد و باز به ترکی چیزی گفت . ازبک خان دست توی خورجین اسبش کرد، یه کیسه کوچیک بیرون کشید و از اسب پایین اومد و همینطور که داشت سر کیسه رو باز میکرد به طرف سوودا اومد. بعد از توی کیسه یک دسته اسکتاس بیرون کشید و به طرف سوودا گرفت . سوودا باز باخنده و طنازی پولها رو از دست ازبک خان گرفت . سپس ازبک خان دست انداخت دور کمر سوودا و اونو به خودش چسبوند و با یه دست دیگه اش پستان درشت سوودا رو فشار داد. سوودا با لوندی خندید و خودشو از توی بغل ازبک خان بیرون کشید و دست ازبک خان رو گرفت و به طرف کلبه کشید . ازبک خان بلند بلند خندید و به افرادش چیزی گفت و به دنبال سوودا راه افتاد . وای که تو قلب من چه غوغایی به پا شد . در دلم به این زیرکی سوودا آفرین گفتم و خودمو به پشت در کلبه رسوندم . از اینکه میدیدم دشمن به پای خودش داره به قتلگاهش میاد، احساس شعفی تو وجودم نشست . وقتی سوودا درو باز کرد و به درون کلبه اومد سریع با چشماش به دنبال من گشت و وقتی منو کنار در دید به سرعت روشو به ازبک خان کرد و به ترکی چیزی گفت، تا ازبک خان متوجه ی من نشه . وقتی ازبک خان کاملا وارد کلبه شد تفنگ مسلحم رو دقیقا روی مخچه اش گذاشتم . دستم به اشکارا میلرزید . سوودا بلا فاصله چیزی گفت، که من متوجه شدم هشداری به اون داد .ازبک خان با تموم اون ابهت و وحشیگری به وضوح شروع به لرزیدن کرد. اما چیزیکه باعث شد ازبک خان به این سادگی در دام من و سوودا اسیر بشه اطمینان خاطری بود، که از وحشت مردم اون منطقه نسبت به خودش داشت و منو سوودا اینو به خوبی درک کرده بودیم .سوودا بلا فاصله اسلحه ی ازبک خان رو از روی شونه اش کشید و به دست من داد . من اسلحه خودمو به سوودا دادم و بهش گفتم عقبتر بایسته .بعد به سوددا گفتم: به این حیوون بگه آروم بر گرده طرف در و ازبک خان اطاعت کرد . بازوم رو با تموم تنفری که از این موجود کثیف داشتم به دور گرنش حلقه کردمو اسلحه ی خودش رو روی شقیقه اش گذاشتم و اونو به طرف بیرون هل دادم . افراد ازبک خان در حال شوخی و مزاح با هم بودند که من با ازبک خان اسیر از در خارج شدیم . من فریاد کشیدم همه ی اسلحه ها روی زمین . اونها که با فریاد من تازه به قضیه پی برده بودند، با وحشت به منو ازبک خان خیره شدند . سوودا به سرعت از کلبه بیرون پرید و به ترکی همون گفته ی منو تکرار کرد . هر سه نفر به ازبک خان نگاه کردند . تردید رو از توی چشمای هر سه ی اونها میخوندم . دوباره با فریاد حرفم رو تکرار کردم و لوله ی اسلحه رو به زیر گلوی ازبک خان کشیدم . ازبک خان که دیگه داشت از ترس قالب تهی میکرد . با سر به اونها اشاره کرد که حرف منو گوش بدهند . آخ که چه لذتی از اسارت این حیوونها میبردم . هر سه اسلحه شون رو روی زمین انداختند و عمو صدیق با چابکی اونها رو جمع کرد . دیگه حالا خیالم کاملا راحت شده بود که نیش عقرب رو کشیدم . بلا فاصله ازبک خان رو رها کردم و وقتی قدمی به جلو برداشت و به طرفم برگشت چنان با قنداقه ی تفنگ به صورتش کوبیدم که از پشت به روی زمین افتاد و خون از لای لبها و سبیلهای کلفتش به بیرون زد . بعد به اون سه نفر دیگه اشاره کردم که بیاند جلو. هر سه وحشتزده به نزدیک من اومدند. بلافاصله اسلحه رو به طرف پای اونها نشونه رفتم و با یه شلیک رگباری هر شش پای اونهارو به گلوله بستم . وقتی انها هم به روی زمین افتادند، جلوتر رفتم و پاهای ازبک خان رو که به التماس داشت زجه میزد رو نشونه گرفتم. من آروم آروم لذت انتقام فرشته رو میچشیدم . سوودا با صدای بلند و هیستریک خندید . حس درون اونو هم احساس کردم . اون چهار نفر یاغی از شدت درد مثه مار یه روی زمین می پیچیدند و فریاد میکشیدند و من میخندیدم ... خون روی زمین راه افتاده بود . به سوودا گفتم طناب بیاره . دستهای هر چهار نفر رو به هم بستم و بعد یک چوب قطور به دست گرفتم و اونقدر هر چهار نفر رو زدم که یعد از دقایقی بیهوش شدند. مطمئن بودم که دست وپای هر چهار نفر رو به طور کامل شکسته بودم . ولی باز احساس سیرابی نمیکردم . وقتی یاد رنجی که فرشته در برابر چشمای من هنگام تجاوز کشید و درد جسمی که از وحشیگری این حیوونها به تن ظریفش وارد شد و خود کشی از یاس و نامیدی اون در حالی که فقط بیست و دوسال داشتو تصور کردم ، آخرین کاری که برای انتقام و اینکه مطمئن بشم دیگه هیچ وقت این حیوونها برای هیچ کس آزاری نخواهند داشت . با یک کارد تیز تاندمهای پاها و دستهاشون رو بریدم و بعد هر چهار نفر روی گاری عمو صدیق انداختم و به طرف آبادی به راه افتادم. همراه با سوودا و عمو صدیق.... وقتی وارد آبادی شدیم . همه ی اهالی اون توی میدون اصلی دورمون جمع شدند و شروع به شادمانی و پایکوبی کردند . هر چهار نفر رو به بزرگان آبادی تحویل دادیم و شب رو با اونها با جشن و سرور به صبح رسوندیم . اونهایکه از ازبک خان زخم خورده بودند . از شدت شوق میگریستند . چند گوسفند برای شام سر بریدند و دختران جوون و زیبا، دست در دست هم تا صبح رقصیدند . بارها پیران آبادی از ما تشکر کردند و معتقد بودند که ما اونهارو بعد از چندین سال از دست این جانوران آدم نما نجات دادیم. صبح قبل از اینکه آفتاب طلوع کنه، هرسه خسته ولی شادمان به طرف کلبه ی عمو صدیق راه افتادیم.. وقتی به کلبه برگشتیم تمام طول صبح تا یکی دوساعت از بعد از ظهر رو خوابیدیم. حالا دیگه تو وجودم اشتیاق برگشتن بیداد میکرد . تنها چیزی که مانعی برای برگشتن در وجودم احساس میکردم، این بود که نمی تونستم فرشته رو با خودم به ایران برگردونم . با اینکه دارو دسته ی ازبک خان رو تقریبا نابود کرده بودم . برای من فرشته نشد بود . یعنی انتقام هم نتونسته بود هنوز آرومم کنه . ولی به هر حال چاره ای هم نداشتم . نمیتونستم که تا ابد توی اون برزخ بمونم . توی اون مکان برای من زندگی وجود نداشت. در نتیجه یا باید به اروپا میرفتم و یا به ایران بر میگشتم . با اینکه برگشتن به ایران برای من یک ریسک بود و ممکن بود به محض ورودم دوباره دستگیر بشم . ولی شوق دیدن مریم و مهتاب و خاک پدرم و حتی شاید شیرین عزیزم، آرام و قرارمو گرفته بود. اون روز وقتی از خواب بیدار شدیم، به سراغ خورجینهای ازبک خان و هم دستاش رفتم . جالب بود که توی اونها حدود شصت و پنج هزار دلار پیدا کردم . شاید مقداری از اون پول مال خودم بود. اما پولی که من از دست داده بودم سی هزار تا بود. من از اون پول ده هزارتاشو برداشتمو باقیه رو به عمو صدیق دادمو گفتم که مختاری تا هر تصمیمی میخوای براش بگیری.چهارتا اسب هم از اونها به جا مونده بود که خب به طبع اونهاهم به عمو صدیق میرسید. موضوع برگشتنمو با عمو صدیق در میون گذاشتم و اون گفت: برای پیدا کردن راهنما باید به آبادی برگردیم . سوودا وقتی فهمید که من قصد برگشتن دارم خیلی پکر شد . ناراحتی رو به وضوح میشد تو چشمای سبزش خوند . بغض کرده بود و سعی میکرد با من روبه رو نشه . سوودا برام آب گرم کرد و من حمام کردم و وقتی توی حمام سر باز بودم و سوودا داشت از بالا آب روی سر من میریخت . گفت : داداشی حالا واقعا میخوای برگردی. با لبخند بهش جواب مثبت دادم. اگه یه چیزی ازت بخوام بهم نه نمیگی ؟ -نه عزیزم تو هرچی بخوای من حرفی ندارم .. سوودا با منو من گفت: منو با خودت می بری ..؟ من متعجب نگاهش کردم .. من اینجا کاری ندارم . خونواده ای هم ندارم که بهشون وابستگی داشته باشم . -باید از عمو صدیق اجازه بگیری . اگه من عمو رو راضی کنم تو منو میبری؟ -باید یکمی فکر کنم .. علی من اینجا دارم عمرمو تلف میکنم . اما اگه با تو بیام، دلم خوشه که حداقل کنار تو هستم و تو ازم حمایت میکنی... -باشه من حرفی ندارم. اتفاقا مریم هم تنهاست. اگه عمو اجازه بده میبرمت ایران اونوقت سه تا خواهر دارم. خوشحالی رو تو چهره ی سوودا دیدم . عمو صدیق علی رغم میلش به اینکه سوودا با من بیاد تن داد . زمانی که منو سوودا سوار اسب شدیم تا به آبادی برگردیم پیره مرد به تلخی گریست . سوودا هم گریه کرد . لحظات جدایی این دوتا از هم خیلی تلخ بود. هر دو از اینکه بعد از چند سال زندگی کنار هم داشتند از همدیگه دور میشدند مغموم و نگران بودند. حدود غروب با سوودا به طرف آبادی حرکت کردیم . توی آبادی با چند نفر از بزرگای ده صحبت کردمو چندین نفر آماده بودند ما رو تا مرز ایران راهنمایی کنند و بلاخره با صلاحدید اونها یک جوون به اسم اسماعیل برای راهنمایی ما انتخاب شد. صبح زود هر سه نفر راه افتادیم . چون با اسب بودیم مسیر روسرییعتر از اومدنه طی کردیم و وقتی هوا تاریک شده بود، به مرز رسیدیم . اسماعیل نقطه ای که ما میتوونستیم از گذشتن یه کوه به خاک ایران وارد بشیمو به ما نشون داد و از ما جدا شد . در دلم غوغایی به پابود. بغض گلومو گرفته بود. بعد از حدود چهار ماه دوباره به خاکم بر میگشتم . به نقطه ی آرامشم. به پیش مریم عزیترین کسی که در زندگی برایم مونده بود. اما نگران از آنچه پیش خواهد اومد. توی اون تاریکی زیر نور یه شمع نامه ای برای مریم نوشتمو در مورد سوودا توضیح دادم . بعد نامه رو با مقداری پول به سوودا دادم و گفتم : اگر به هر دلیلی از هم جدا شدیم به این آدرس برو و نامه رو به مریم بده . سپس دوباره حرکت کردیم. حدود دوساعت بعد ما کوه رو دور زده بودیم و اولین قدم رو به خاک ایران گذاشتیم . قلبم به شدت میطپید و اشک شوق از چشمام سرازیر بود .ریه هامو از هوای وطن پر کردم چندین بار و با ولع . وقتی از دور چراغهای یه جاده رو دیدم به سوودا گفتم: باید اسبها رو رها کنیم و پیاده ادامه بدیم. چون اگه با اسب ادامه بدیم بیشتر تو خطریم .ادامه دارد... ****************************************** روزان ابری (قسمت بیستم) وقتی به جاده رسیدیم نمیدونستم تو چه موقعیتی هستیم. ساعت حدود ده بود و ما کنار جاده منتظر یه ماشین ایستاده بودیم. بلاخره بعد از اینکه کلی ماشین بی توجه به ما از کنارمون گذشته بودند . یه مینی بوس برای ما متوقف شد. چون مو و ریش من خیلی بلند شده بود، طبیعی بود که چهره م به خلافکارها بیشتر نزدیک بود تا یه آدم معمولی و به همین دلیل کسی جرات نمیکرد، که ما رو سوار کنه . من به راننده ی مینی بوس گفتم که میخوایم به ارومیه بریم و خوشبختانه اونهم همین قصد رو داشت . فاصله ی ما تا شهر حدود یک ساعت بود . موقع پیاده شدن چون پول ریال نداشتم و همچنین از روی خوشحالی یه صد دلاری به راننده دادم . که متعجب ولی شادمان از کاسبی امشبش اونو ازم گرفت . از فلکه ی شهرداری یه ماشین دربست کردمو به طرف خونه ی شیوا حرکت کردیم. خدا خدا میکردم که شیوا به اصفهان برنگشته باشه . انتظاری که داشتم براورده شد . چند لحظه بعد از فشردن زنگ آپارتمان ، شیوا در آستانه ی در ظاهر شد . چند ثانیه ی اول نتونست منو بشناسه چون با ریش وموی بلند واقعا قیافم تعقییر کرده بود و زمانی که فهمید کسی که روبه روش ایستاده علی هست . خودشو تو آغوش من انداخت و صورتمو غرقه بوسه کرد. منکه پیش سوودا خجالت زده شده بودم به آرومی شیوا رو از خودم جدا کردمو سوودا رو بهش معرفی کردم . شیوا بعد از اینکه سر تا پای سوودا که با لباس محلی بود رو برانداز کرد، اولین سوالی که ازم پرسید. فرشته کوش ..!!؟ -اگه اجازه بدی بیایم تو میگم .. شیوا از جلوی در کنار رفت و دست سوودا رو گرفت و به داخل کشید . چرا علی این ریختی شدی!!؟ مگه تو نباید حالا اروپا باشی؟ چرا هیچ خبری از شماها نبود ؟ -شیوا جان یکی یکی بپرس، در ضمن منو سوودا از صبح تا حالا روی اسب نشسته بودیم و خیلی خسته ایم . اون شب من تمام اونچه اتفاق افتاده بود رو برای شیوا گفتمو شیواهم زار زار اشک ریخت . شیوا گفت : که مریم چنان از دوری تو غصه میخوره که چند بار مجبور شدم به اصفهان برم . هر وقت اسم تو میاد اون شروع به گریه کردن میکنه . همین امشب باید بهش زنگ بزنیم و بعد گوشی تلفن رو برداشت و شماره ی خونه رو گرفت و تلفن رو گذاشت روی آیفون . بله سلام خوشگله مریم با آهی عمیق : سلام شیوا جون چطوری ..؟ زنده ام .. اگه یه خبر خوب بهت بدم .. مریم وسط حرف شیوا پرید و گفت : شیوا سر به سرم نذار آخر شبی. به خدا حوصله ندارم . من از اینکه صدای غم آلود مریم رو میشنیدم دوباره بغضی سنگین تو گلوم نشست . مریم جوون به خدا یه خبر خوب برات دارم . من دیگه طاقتم تموم شد . گوشی رو از دست شیوا قاپیدم . -سلام عزیزم مریم که معلوم بود از شنیدن صدای من شوکه شده و زبونش بند اومده . هیچ جوابی نداد . -مریم جوون منم علی... ولی بازم جوابی نیومد . -مریمم خوبی؟ صدای تند نفسهای مریم نشونه ی در حال شکسته شدن بغضش بود. من ادامه دادم : دلم برات تنگ شده . قربونت برم. مریم آروم شروع به گریه کرد .لا به لای گریه اش با صدایی آروم داشت میگفت: خدارو شکر..خدارو شکر...تو علی منی؟ برگشتی؟ خدارو شکر... -آره عزیزم .. مریم میون هق هق: اومدی ... بلاخره ... کجا بودی عزیزم ..؟ -گریه نکن خوشگلم فردا راه میافتم میام پیشت ... کاشکی همین حالا پیشم بودی.. -بسه دیگه عزیزم منکه بر گشتم .. گریه نکن دیگه .. تا وقتی نگیرمت تو بغلم خیالم راحت نیست .. -میام عزیزم .. صبح زود راه میوفتم .. کجا بودی ..؟ -وقتی اومدم برات میگم .. فرشته خوبه ؟ من موندم چی بگم . برا همین مجبور شدم، دروغ بگم . گفتم: آره خوبه چون خیلی خسته بود خوابش برد . علی فردا حتما میای ؟ -آره عزیزم گریه نکن . وای خدا باورم نمیشه، علی من برگشته .. بلاخره با اصرار من مریم راضی شد، که امشب رو هم بخوابه تا فردا من خودمو بهش برسونم . شیوا سوودا رو به حمام فرستاده بود و خودش اومد پیش من و یه راست اومد روی زانوهام نشست . دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گونم رو بوسید و گفت: حیف فرشته بود که به این زودی از دنیا رفت . و اشک از گوشه ی چشماش بیرون زد .من توی برزخ غم و شهوت گیر کرده بودم . مدتها بود که سکس نداشتم . از اون طرف فکر فرشته هم منو آزار میداد . دستای شیوا صورت و گردن منو با ولع لمس میکرد و منم داشتم برجستگی های بدنشو فشار میدادم . کون شیوا دقیقا روی کیر من که به سرعت شق شده بود قرار داشت و کم کم داشتیم لبامونو بهم میساییدیم .شیوا پرسید: با این دختره هم کاری کردی..؟ من که از این تفکر احساس ناراحتی میکردم، با تندی گفتم : سوودا برام یه خواهر مهربون بوده . دوست ندارم در موردش بد فکر کنی.. شیوا با تعجب اخماشو تو هم کشید و گفت : یعنی این چند ماه که با اون بودی هیچ کاری نکردی؟ -شیوا یکبار گفتم که اون برام مثه مریمه .. اگه تو بدونی که اون برای من چه کارهایی کرده و چه جوری شب و روزشو گذاشت تا منو از مرگ نجات بده دیگه در موردش اینجوری فکر نمیکنی.. تو چرا اینجوری جواب منو میدی ؟ مگه من گفتم اون دختر بدیه ؟ اگه تو با اون رابطه داشتی که دلیل به بد بودن اون یا تو نیست ..مگه منکه با تو خوابیدم به نظر تو آدم بدی هستم .. من کلافه : نه ...نمیدونم ... به هر حال سوودا رو یه جور دیگه دوستدارم .. شیوا با لحنی که بوی بد جنسی میداد گفت : اونم نظرش همینه ؟ تو همین وقت صدای سوودا از توی حمام بلند شد. داداشی... داداشی..من لباس ندارم . من پستان شیوا رو فشار دادم و گفتم : خوشت اومد ؟ شیوا خندید و گفت: بیچاره میگه من لباس ندارم، یعنی لخت بیام تو بغلت و از روی پاهای من بلند شد و گفت: من برم به این دختر کولی لباس بدم . منم محکم زدم روی باسنش. شیوا یه حوله به سوودا داد و اونو به اتاق خوابش برد . دقایقی بعد صدای کلنجار رفتن اون دوتا بلند شد . از حرفهاشون فهمیدم که در مورد لباس دارند باهم سرو کله میزنند. وقتی سوودا همراه با شیوا از اتاق بیرون اومدند . داشتم شاخ در میاوردم . سوودا یه تاپ چسبون لیمویی با یه دامن مشکی تا سر زانو پوشیده بود . تازه اونشب فهمیدم که سوودا واقعا خوش اندام و زیباست . سوودا موهای خرمایی و خیسشو جمع کرده بود و پشت سرش بسته بود . صورت سرخ و سفیدش که سر گونه هاش آفتاب سوخته بود از شدت شرم سرختر شده بود . عرقی از خجالت روی شقیقه هاش نشسته بود . با تحسین سر تا پاشو نگاه کردم . ولی هیچ حس جنسی نسبت به این دختر سراپا قلب تو خودم احساس نمیکردم . سوودا در حالی که سعی میکرد، نگاهش به من نیافته گفت: داداشی ببخشید من نمیخواستم اینا رو بپوشم . اما شیوا خانم به زور تنم کرد . لبخندی زدم ، از جام بلند شدمو رفتم روبه روش، سرشو گرفتم و پیشونیشو بوسیدم و گفتم: تو خواهر منی، نباید که ناراحت باشی . راستی چقدر خوشگل شدی...!! سوودا قرمز تر شد. آداب معاشرت شهری نداشت . چون یه دختر کولی به تمام معنا، ولی دوستداشتنی و بی آلایش بود. نیمه ی شب در اتاقی که من توش خوابیده بودم باز شد و شیوا آروم به درون لغزید و درو بست وقی شیوا لباس خواب سفید رنگشو از تنش در آورد و کنار من روی تخت جا گرفت. یه حس خاصی داشتم .با اینکه شدیدا تحریک شده بودم، ولی تو دلم چیزی قویتر از حس شهوت ابراز مخالفت میکرد . در برابر بوسه های داغ وشَهوت آلود شیوا سرد بودم . شیوا بعد از چند بوسه که روی لب و گونه ام زد مستقیم تو چشمام نگاه کرد و گفت : چیه ؟ عذاب وجدان داری؟ -شیوا نمیتونم باهات باشم. باور کن اگه این کار رو بکنم، یک عمر عذاب وجدان خواهم کشید. چون هنوز تکلیف تعهدم روشن نیست. من تورو دوستدارم، ولی باور کن که زنیکه عاشقشمو چنان دوستش دارم، که این کار یعنی سکس با تو برام هیچ جذابیتی نداره. نمیخوام ناراحتت کنم، ولی هر چی ادامه پیدا کنه ناخودآگاه بیشتر آزارت میدم. من فقط متعلق به خودم نیستم. جون علی نذار بیشتر از این هم تورو هم خودمو عذاب بدم. من حتی نمیدونم اون دختر کجا و تو چه وضعیتی قرار داره. حتی نمیدونم سالمه یا نه. شیوا من عاشق اونم، میفهمی؟ شیوا در حالیکه از کنارم بلند میشد و داشت لباس خوابشو تنش میکرد، بغض آلود گفت: میفهمم. میدونم چه رنجی میکشی. منم این رنجو توی دوری از تو کشیدم و میکشم. تموم این چند سال حتی نتونستم یک شب بدون فکر کردن به تو بخوابم. پس میفهمم که چی میگی. اشکهاش تو اون تاریکی روی گونه هاش برق میزد. دوباره کنارم نشست و گفت بهم اجازه میدی تا صبح کنارت باشم. ناچارا دستمو بلند کردم و آروم کنار خودم کشیدمش . سرشو کنار سینه ام گذاشت. دستشو روی سینه ام انداخت و صورتشو به تنم چسبوند. صبح زود علی رغم خستگی روز و شب گذشته شروع به آماده شدن برای رفتن به اصفهان کردم . سوودا رو از خواب بیدار کردمو خودم مشغول لباس پوشیدن شدم. مقداری پول از شیوا گرفتم و به جاش بهش چند صد دلار دادم . سوودا وقت خدا حافظی با شیوا نهایت سعیشو میکرد که کمتر با اون در تماس باشه . احساس میکردم که از شیوا خوشش نیومده . حدود ساعت پنج صبح سر خیابون شیخ شلتوت یه پزو 405 دربست کردم و به طرف اصفهان راه افتادیم . سوودا بلا فاصله وقتی توی ماشین نشست سرشو به صندلی تکیه داد و خوابش برد . اما من با اینکه خیلی خسته بودم ، ولی از شوق دیدن مریم و زادگاهم آروم و قرار نداشتم . ماشین با سرعت جاده ها رو از زیر چرخهای خود عبور میداد و من هر لحظه بیقرارتر میشدم .حدود ساعت ده توی شهر سنندج ماشین جلوی یه کافه متوقف شد . من سوودا رو از خواب بیدار کردمو گفتم: بریم صبحون بخوریم . سر میز صبحونه سوودا نگاهشو ازمن میگرفت . با لبخند گفتم : چیه ؟ چرا با داداشی قهری؟ سوودا با اخمی تند به صورتم نگاه کرد و گفت: داداشی من نمیدونم باید چی بگم. اصلا انتظار اینو... و حرفشو خورد . منکه متوجه شده که سوودا فهمیده شیوا شب رو پیش من گذرونده. خندیدم. سوودا ادامه داد: من نمیدونم بین تو و اون دختره چی هست . همونطور که سرم زیر بود گفتم: سوودا جان بیشتر از این خجالتم نده . اما باور کن بین منو شیوا هیچی نیست. سوودا در حالی که خشمشو فرو میخورد . لبهاشو بهم فشرد و گفت: پس چرا با لباس خواب اومد تو اتاقت؟ حقش بود همون نصف شبی بیام حالشو جا بیارم.. اما دلم برا تو سوخت .. گفتم بگذار بعد از اونهمه رنج یه شب خوش باشه . دوباره گفتم: عزیزم یه بار گفتم بین منو شیوا چیزی وجود نداره...باور کن. دیگه سوودا حرفی برای گفتن نداشت، چون خودشو خالی کرده بود . نمیدونم این چه احساسی که همه ی زنها دارند . در برابر مردایی که به نوعی احساس تملک بر اونها دارند . حتی تو حس خواهر برادری، باز هم حسادت تو وجودشون غل میزنه. با اینکه شاید تو فکر سوودا لحظه ای هم فکر رابطه ای غیر از اینیکه با من داشت نمیگذشت، ولی حس تملکش به من باعث میشد، که از نزدیک شدن زنهای دیگه به من برانگیخته بشه. ساعت پنج بعد از ظهر بود، که وارد اصفهان شدیم . قلبم به شدت میطپید . وقتی از روی پل فلزی رد میشدیم چشمم که به زاینده رود افتاد بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد . سوودا با حیرت نگاهم میکرد . و همچنین متحیر از شهر ..اون یک دختر کولی بود، که به گفته ی خودش فقط چند شهر کوچک مرزی عراق را دیده بود و هیچ زمان فرصت گشتن توی یه شهر بزرگ و دیدن اون رو نداشته. برای همین مات و مبهوت به دور و بر خود نگاه میکرد و هرز گاهی به چهره ی خیس از اشک من . دوباره بعد از چهار ماه به مکانی که امنیت روحیمو تامین میکرد برگشته بودم . شوق روبه رو شدن با مریم تو دلم بلوایی به پا کرده بود . صدای سوودا به خودم آورد ..داداشی..؟ جانم ؟ یعنی میگی مریم از من خوشش میاد ؟ بازومو به دور گردن سوودا انداختم . سرشو به سینه ام کشیدم بوسه ای از روی اون چارقد رنگیش به موهاش زدم وگفتم: آره عزیز دلم، مریم من اونقدر مهربونه که حتی آدمای تو خیابون رو هم بدون دلیل دوستداره . تازه توکه ناجی جون عزیزترین کسش بودی ... عاشقت میشه .. نمیدونم چرا هول دارم . -نترس تا مریمو ببینی دیگه نگرانیت بر طرف میشه.. دستم با لرزش روی زنگ رفت . ولی کسی از آیفون جوابی نداد . لحظاتی بعد صدای پاهای دوان مریمو از توی حیاط شنیدم و به دنبال اون صدای خودش: اومدم عزیزم .. قربونت برم ..اومدم .. بغض گلومو گرفته بود. قلبم چون عاشقان که در لحظه ی دیدار یار بی تابانه خود رو به دیوار سینه میکوبه بی قراری میکرد . وقتی در خونه باز شد و مریم ظریف من تو آستانه اون قرار گرفت . اونقدر مشتاق بودیم که بی محابا توی کوچه، بدون حجاب خودشو تو آغوش من پرتاب کرد و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن . سرشو روی شونه ام گذاشت و منو بو میکشید. منم محکم به خودم فشارش میدادم . همونجور که تو بغلم بود تن ظریفشو به سینه ام چسبوندم و از روی زمین بلندش کردم و به داخل خونه بردم . گریه میکردیمو میخندیدیم .اما نمیتونستیم با هم حرفی بزنیم .یعنی احوالمون در بیان نمیگنجه . هزار بار سرو صورت هم رو بوسیدیم و هر بار تشنه تر از قبل. به کل سوودا رو فراموش کرده بودم . تا بلاخره صدای سوودا از آستانه ی در بلند شد. که با اون لهجه شیرینش گفت: داداشی انگار منو یادت رفته ؟! مریم یکم خودشو از من جدا کرد به سر تا پای سوودا با اون لباس عجیبش نگاهی انداخت .. بعد با تعجب به من نگاه کرد و گفت: نکنه فرشته رو فروختی به جاش اینو خریدی..!!؟ بعد از من جدا شد و به طرف سوودا رفت . با دقت صورتشو از نزدیک برانداز کرد . سوودا از خجالت بر افروخته سرشو به زیر انداخت . مریم به طرف من چرخید و با نگاهی پرسش گرسرشو تکون داد. من لبخندی زدم اشکهامو پاک کردم و گفتم : این سووداست یه خواهر دیگمونه ... مریم که دیگه داشت شاخ در میاورد متعجب تر نگاهم کرد. من ادامه دادم . مریم قضیه اش مفصله . فقط بگم که اگه سوودا نبود، شاید منم حالا زنده نبودم... مریم به سوودا نگاه کرد و گفت: خوش اومدی عزیزم .. بعد دوباره به من نگاه کرد و با حیرت پرسید فرشته کجاست ..؟ من سرمو زیر انداختم و گفتم: بریم تو همه چیزو برات میگم . مریم دست سوودا رو گرفت و با مهربونی گفت: بیا بریم تو عزیزم .. چقدر لباست خوشگله ... چند ساعت بعد من تمام ماجرا رو برای مریم بازگو کرده بودمو مریم ساعتها بعد از اون رو هم گریه کرد . مریم فرشته را خیلی دوستداشت، چون از اون کوچکتر بود و همیشه برای فرشته نقش خواهر بزرگتر رو بازی میکرد و حالا فهمیدن اون سرنوشت شوم برای مریم تحملش خیلی سخت بود . هر دو در کنار هم گریه کردیم و مریم در بین گریه هایش گفت: من صبح امروز به خونواده ی فرشته خبر دادم که شما دارید بر میگردید . بد بختها اینقدر خوشحال شده بودند که ... دیگه گریه امون مریمو برید و بعد از چند دقیقه زار زدن ادامه داد ....حالا چه جوری به خونوادش بگیم ... سوودا که رو به روی ما مغموم نشسته بود گفت : فکر کنم من بهتر از شما بتونم این موضوع رو به خونوادش بگم .. منو مریم بهم نگاه کردیم ..و بعد به سوودا سوودا ادامه داد : خوب من که یه جورایی شاهد ماجرا بودم، شاید بتونم راحتتر به اونها توضیح بدهم .. در گیرو دار این موضوع بودیم که زنگ خونه به صدا دراومد .. رو ساعت نگاه کردم از ده گذشته بود . مریم با تشویش آیفون رو برداشت ..آه خدایا پدر و مادر فرشته بودند.. من به اتاق خودم پناه بردم و موضوع رو به دست مریم و سوودا سپردم . تحمل دیدن پدرو مادر فرشته رو نداشتم . روی تختم دراز کشیده بودم و به این سرنوشت تلخ میاندیشیدم که صدای زنگ خونه مرتبه ای دیگه بلند شد و بعد از لحظاتی فهمیدم که مهتاب هم با شوهرش اومده. احساس آرامش بیشتری کردم . اون شب یکی از بدترین شبهای زندگی من بود و بلاخره حدود ساعت دو صبح مریم و سوودا به همراه مهتاب و شوهرش به اتاق من اومدند و گفتند که سوودا موضوع رو به خونواده ی فرشته گفته و اونها بعد از کلی بی قراری آخرین حرفی که زده اند این بوده که برای روشن شدن حقیقت از علی شکایت میکنیم ... دوباره نگرانیها به خونه ی ما پا گذاشت . مریم و مهتاب میگفتند: که مدتی رو مخفیانه زندگی کنم . ولی من میدونستم که در صورت شکایت خونواده ی فرشته قضیه خیلی وخیم تر از این میشه که من بتونم با مدتی مخفیانه زندگی کردن از اون فرار کنم و دیگه هم حاضر نبودم به هیچ عنوان بدون برنامه ریزی غیر قانونی از ایران بیرون برم . از اونطرف هم برای خودم زشت میدونستم، که مثه جانیها خودمو از خونواده ی فرشته پنهون کنم . آخه من چه گناهی مرتکب شده بودم؟ جز اینکه رنج دیدن تجاوز به عزیزترین دوستم در برابر چشمام رو تحمل کرده بودم . همه رو از اتاقم بیرون کردم و برای ساعتها روی تختم چمباتمه زدم و به این سرنوشت تلخ اندیشیدم . بی اختیار از گوشه های چشمام بی صدا اشک جاری بود و در میون این همه احساس یاس، یاد شیرین دوباره گریبانم رو گرفت . آخ شیرینم ...اگه تو ترکم نکرده بودی شاید هیچ کدوم از این مصیبتها به سرم نمیومد. یاد اون روزی افتادم که برای پیدا کردن شیرین به اداره ی آگاهی رجوع کردم . پس از اینکه ماموره اسم شیرینو به کامپیوتر داد و پرونده ی اونو بیرون کشید . گوشی تلفن برداشت و با یکی تماس گرفت، چند دقیقه ی بعد من توی یه اتاق کت بسته داشتم بازجویی میشدم . اونجا بهم گفتند که شیرین یه فاحشه بوده و ما اونو برای همیشه به جایی فرستادیم، که دست هیچ کس بهش نرسه و بهم هشدار دادند که اگر دنبالش بگردم . منم به سرنوشت اون دچار میشم ...آخ شیرین منو فاحشگری !!؟این تهمت برام خیلی تلخ بود . منیکه میدونستم شیرین چقدر از هر گونه گناهی پاک و مبراست .. آرزو میکردم کاش شیرین پیشم بود، تا سرمو رو زانوهاش بگذارم از ته دل گریه کنم. تا سپیده ی صبح با افکار مالیخولیایی سر کردم و دم دمای صبح نشسته خوابم برد . وقتی بیدار شدم . سوودا و مریم رو روبه روم دیدم، که با چشمانی اشکبار دارند به من نگاه میکنند . لبهای مریم در لا به لای سیل اشکش باز شد و گفت: علی اومدند دنبالت و جلوی چشماشو گرفت و از اتاق خارج شد و من میاندیشیدم که بار دیگه باید به اون شکنجه گاههای مخوف و اون اسارت برگردم . اما یه حسی داشتم، حس غریبی بود . انگار زیاد هم برام مهم نبود که کجا باشم. حالا دیگه از بابت مریم هم زیاد نگرانی نداشتم . چون میدونستم که یه نفر دلسوز در کنارش خواهد بود . میدونستم که سوودا تموم تلاششو میکنه تا مریم کمترین عذاب رو ببینه ..وقتی از اتاقم بیرون اومدم از بالای پله ها چشمم به چند تا مامور با لباس شخصی افتاد . لحظاتی بعد من سوار بر ماشین اونها به طرف.....نمیدونم کجا...ادامه دارد... *************************************************** روزان ابری (قسمت بیست و یکم) روزها از پی هم میگذشت و من هر روز هر روز بازجویی میشدم . و البته انواع اقسام شکنجه ی روحی و جسمی . یکبار حتی خبر مرگ مریم رو بهم دادند . که من تا سر حد دیوانگی پیش رفتم . بارها متهم به قتل فرشته شدم . در یکی از بازجوییها . گفتند که یک تیم تجسس همراه با سوودا به شمال عراق رفته تا در مورد فرشته حقیقت رو دریافت کنند و این در زمانی بود که نه ماه از اسارت من میگذشت. یک روز صبح منو از سلولم با چشم بسته چون همیشه بیرون آوردند و بعد از دقایقی از سرمای اسفند ماه فهمیدم که در بیرون از ساختمانی که من درونش نگهداری میشدم، قرار دارم و بعد سوار بر ماشین به طرف دادگاه انقلاب... تو دادگاه چشمهامو باز کرده بودند و من پس از ورودم چشمم به مریم افتاد . نحیف رنجور شده بود . خواست به طرفم بیاد اما مامورها اجازه ندادند . اونقدر شیون زد و بی قراری کرد تا بلاخره رییس دادگاه از اتاق بیرون اومد و دستور داد که اجازه بدهند چند لحظه منو مریم کنار هم باشیم . مریم خودشو به سینه ی من چسبونده بود و اشک میریخت. مدام میگفت : قربونت برم چقدر لاغر شدی ... الهی مریم بمیر برات آخه تو چقدر باید زجر بکشی؟ چون دستام بسته بود، فقط میتونستم با صورتم سرشو لمس کنم . آروم گفتم گریه نکن عزیزم بلاخره دوره ی این جانیها به پایان میرسه .. تو این بین چشمم به پدر و مادر فرشته افتاد، که اونهام با چشمی گریون به من نگاه میکردند . پدر فرشته که چند متری با من فاصله داشت گفت : علی جان ما رو حلال کن، ما اشتباه کردیم . ما باعث شدیم که تو به این روز بیافتی . من از حرفهای اونها هیچ نفهمیدم . تو اتاق دادگاه، قاضی منو از اتهام قتل فرشته که به دادخواست اولیاء دم متهم شده بودم، با گزارش تیم تجسس از منطقه ی مرگ فرشته تبرء کرد . اما به علت خروج غیر قانونی از کشور و سیاسی بودن موضوع به یکسال حبس تعزیری محکومم کرد. مریم التماس کرد . شیون وزاری کرد . روی پاهای قاضی افتاد ولی بی نتیجه بود و بار دیگر من رو به زندان دستگرد قسمت اطلاعات بدون ملاقات به حبس کشیدند.. یکسالو تو زندان به خاری گذروندم . بارها چون جنایتکاران باز جویی شدم و بارها به دلایل هیچ و پوچ کتکهای مفصلی خوردم . اما تمام تلاشمو میکردم که هیچ گونه در گیری با ماموران پیدا نکنم، تا سر یکسال از اسارت آزاد بشم..و بلاخره اون یکسال تمام شد . از در زندان که بیرون اومدم باز اسفند ماه بود . ماه به دنیا اومدنم . ماهی که به خاطر نزدیک شدن به عید من اونو عاشقونه دوستداشتم . حدود ساعت یازده اولین قدمم رو بعد از بیست و یک ماه به آزادی بر روی زمین بیرون از زندان گذاشتم. از سرما تنم مور مور شد. احساس خلصه ای خاص تو دلم نشسته بود . آسمون ابری بود و نم نم بارون میومد. وقتی کاملا از در زندان فاصله گرفتم . چشمم به مریم و سوودا افتاد که از یک تاکسی پیاده شدند و چون پرندگان به طرفم پر کشیدند . هر دو سریع میدویدند . دسته گلهای داوودی بدون تزئین تو دست هر دو بود . اولین چیزی که به نظرم اومد عوض شدن لباسهای سوودا بود . وقتی هر دو بهم رسیدند . مانند کودکان خودشونو تو آغوشم رها کردند . هر دو از شادی گریه میکردند و من پیشونیشون رو بوسه بارون کردم . بارش قطرات باران سریعتر شد و به صورتم نشست . سرمو بلند کردم و به آسمون نگاه کردم . بارون با اشک هر سه مون قاطی شد . دستامو به دور شونه های اونها حلقه کردم و به طرف تاکسی راه افتادم . تو همین موقع صدای مهتاب رو از روبه رو شنیدم که در حالی که از ماشین پیاده میشد، اشک ریزان میگفت: فدات شم داداش و اونهم خودشو بهم رسوند هر سه را برای مرتبه ای دیگه زیر بارون تو آغوش گرفتم و با هم گریستیم . فضای خونه حال و هوایی خاص داشت. انگار آرامش بار دیگه به خونه برگشته بود. اما من دیگه اون علی قبل نبودم . سردی به پایان رسیدن جوونی تو قلبم احساس میکردم . حس میکردم خیلی زود تر از اونکه باید به انتهای جوونی رسیدم . در حالی که فقط بیست و پنج سالم بود. هر سه خواهر مهربونم چون پروانه به گرد من میچرخیدند و آماده برای برآورده کردن خواسته های من . چنان خستگی روحی داشتم، که تو خودم نیاز به تنها بودن در اتاقمو احساس میکردم و به همین دلیل از اونها خواستم که چند ساعتی اجازه بدند تا من استراحت کنم . افسردگی درونم روبه شدت گذاشته بود . تو زندان با خودم میاندیشیدم که آزادی برایم حیاتی دوباره است . اما حالا این تفکر تو من جون میگرفت، که حتی آزادی هم نمیتونه مرهمی بر زخمهای عمیق قلبم باشه . اصلا من آزادم که چیکار کنم ؟ شیرینم که نیست . فرشته که به اون طرز فجیع ....آه ..خدایا منو از این زندگی نجات بده ... صدای استاد شجریان اتاقم رو پر کرده بود با اون شعر عراقی... ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی چه کنم که هست اینها گل باغ آشنایی مژه ها و چشم یارم به نظر چنان نماید که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی سر برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن که شنیده ام ز گلها همه بوی بی وفایی به کدام مذهب هستیم ؟ به کدام ملت هستیم ؟ که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی.؟ ................................ ................................ بی اختیار اشک میریختم و این آغاز افسردگی شدید من بود. شب هنگام خونواده ی فرشته به دیدنم اومدند. و من علی رغم میلم در برابر اونها حاضر شدم . پدر و مادر فرشته اشکبار و شرمنده بودند . پدر فرشته در میون اشکهاش گفت: من تو رو به چیزی متهم کردم که تا آخر عمر خودمو نمی بخشم. غافل از اینکه تو چیزهایی دیدی که تا آخر عمر نمیتونی فراموش کنی ..من پدرمو از مرگ دخترم رنجدیده و نزارم . ولی وقتی به اون لحظاتی فکر میکنم، که چطور تو رنج پرپر شدن فرشته رو در برابر چشمات تحمل کردی، از کاری که کردم، چنان احساس یاس میکنم، که آرزوی مرگ تو دلم میشینه ..من اونشب خیلی زود به خاطر اینکه شرایط روحی مناسبی نداشتم به اتاقم پناه بردمو در میون انبوهی از تفکرات مازوخیزمی به خواب رفتم و تا صبح کابوسها و خوابهای آشفته راحتم نگذاشت . هفته ها از پشت هم گذشته بود و روزهای نوروز رو هم چند روزی بود که به انتها رسونده بودیم . حوصله هیچ کسو نداشتم و تموم روز و فقط تو اتاق خودم به شب میرسوندم . تنها دل خوشی من صدای آسمونی استاد بود . سوودا و مریم هم تموم تلاششون رو میکردند، که برای من مزاحمت نداشته باشند . یک روز داشتم بی هدف اتاقم رو زیرو رو میکردم . تموم لباسهامو وسط اتاق ریخته بودمو به بهونه ی اینکه داشتم لباسهای کهنه رو از نو جدا میکردم ، خودمو سرگرم کرده بودم . جیبهای لباسهای کهنه رو میگشتم و بعد به کناری میانداختم . کت و شلوارهام جلوم بود . اون کت و شلوار سرمه ای خیلی کثیف بود. با خودم فکر کردم ، چرا اینقدر این کت و شلوار کثیفه ؟ و شروع به گشتن جیبهاش کردم. توی یه جیبش دستم به یه چیزی رسید وقتی اونو بیرون کشیدم ....وای ...خدا... این...شورت شیرین منه ...قلبم به شدت به طپش افتاد . شیرین من ..شورت رو به صورتم چسبوندم و درونش نفس کشیدم . هنوز بوی آشنای تن شیرینو میشد ازش استشمام کرد . بی اختیار به گریه افتادم و اونقدر گریستم که خوابم برد. با صدایی غریب بیدار شدم. دیدم کف اتاق افتادمو شورت شیرین هنوز بین پنجه هامه . اما چیزیکه برام جالبتر بود . یه دختر کوچولوی بین دو تا سه سال بود که بالای سرم ایستاده بود و به حقارت من چشم دوخته بود. به صورتش که نگاه کردم حیرت کردم . یه دختر بلوند با صورت گرد و پوستی به سپیدی برف . موهای مجعد و بلند تا انتهای کمرش طلایی و موجدار. با یه دماغی که به ظرافت عروسکهای باربی اروپایی و دوتا چشم درشت یشمی که به من زلزده بود. یه پیراهن قرمز با گلهای سفید به تن داشت که دامنش تا سر زانوهاش بود و اون ساقهای گوشتالو وسفیدش چنان اونو زیبا و خواستنی جلوه میداد، که بی اختیار همونجور که روزمین افتاده بودم بهش لبخند زدم . اونم با تموم تعجبی که از وضعیت فلاکت بار من توی چهره ی زیبا و معصومش بود، بهم لبخند زد . آهسته بر جام نشستم.دستای کوچولوشو توی جیبهای جلوی پیرهنش فرو کرده بود . به چشماش نگاه کردم و گفتم : تو چقدر خوشگلی خانومی!!؟ ابروهای ظریفشو توهم کشید و گفت : اوه اوه عوضش تو چقدر زشتی!!؟ از حاضر جوابیش تعجب کردمو به خنده افتادم .پرسیدم من زشتم ؟ جواب داد : آره ...خب... با اون ریشای بلند و موهای بلندت ...پسرا باید موهاشونو کوتاه کنند . من اومدم صورتشو ببوسم که پرید عقب و گفت :ااا میخوای اون ریشای بلندتو بکنی تو صورتم .. من دیگه کاملا به خنده افتادم ..پرسیدم : اسمت چیه خوشگله .. دختر بچه با ناز گفت : شمیم .. -اوه اوه چقدرم اسمت قشنگه ..!!! شمیم خندید و گفت: چرا کف اتاق خوابیده بودی...؟ -خب نمیدونم چی شد که خوابم برد... من میدونم ...تو افسردگی داری... من که کاملا مجذوب اون شده بودم، با کنجکاوی گفتم: تو از کجا میدونی..؟ آخه مریم جون میگه ... من هر روز میام پیشه مریم جون و سوودا . اما اونها اجازه نمیدند من بیام تو اتاق تو .. بعد دوید طرف در اتاق سرکی بیرون کشید و گفت : حالا هم نمیدونند من اومدم اینجا ... تو که بهشون نمیگی؟ من با لبخند جواب دادم : نه عزیزم ... نمیگم ...اما به شرط اینکه توهم همیشه بیای پیشم .. شمیم : اصلا بیا با هم بریم تو حیاط گلامو نشونت بدم و بعد دست منو گرفت و به دنبال خودش کشید . من مسخ شده از جام بلند شدمو به دنبال شمیم راه افتادم ..و اون مرتب با زبون بچه گونه اش برام از گلهایکه توی باغچه داره تعریف میکرد. وقتی پایین پله ها رسیدم مریم و سوودا رو دیدم که سراسیمه از آشپزخونه بیرون اومدند . مریم نگاهی به صورتم کرد بعد با اخم به طرف شمیم نگاه کرد و گفت : مگه نگفته بودم حق نداری بری بالا؟ من با لحن بچه گانه گفتم : ااامریم جون با این خانوم خوشگله اینجوری حرف نزن .. شمیم که کمی ترسیده بود، خودشو به پاهای من چسبوند و گفت : خب در اتاقش باز شد .. مریم با خنده گفت: خب اگه فشارش نمیدادی که باز نمیشد . من بیشتر از این نذاشتم که شمیم سرزنش بشه و دستشو گرفتم و به طرف حیاط راه افتادمو گفتم : بریم گلهاتو نشونم بده . مریم با تعجب به چشمام نگاه کرد و گقت: داداش خوبی..!!؟ -آره عزیزم .. مگه میشه آدم یه همچین فرشته ای رو ببینه و خوب نباشه و با شمیم از در خارج شدیم . تموم روز رو با شمیم هم بازی شدم . وای که این دختر چقدر زیبا و شیرین زبون بود . مریم گفت: که اون دختر یکی از دوستاشه و چند روز که یه ماموریت کاری داره و از من خواسته که اونو نگهدارم و ادامه داد البته تا سه روز آینده بر میگرده. روزها میگذشت و من با شمیم در حال ترمیم روح زخمیم بودم ..و چنان بهم وابسته شده بودیم، که بعد از اون سه روز، عصر ها وقتی مریم میخواست اونو ببر و به مادرش بده من غمی در دلم مینشست و شمیم هم چندان از جدایی راضی نبود، ولی هر دو به اشتیاق فردا از هم دور میشدیم. زخمهای عمیق روحم با وجود موجود کوچولویی که تازه به زندگیم راه باز کرده بود رو به ترمیم نهاده بود . هر روز صبح با صدای شمیم که بالای سرم چون پرنده ی خوش صدایی به بیدار کردن من از خواب عمیق و رخوت انگیز میپرداخت چشم میگشودم و تا عصر با اون ساعتهای خوشی رو تو اتاقم میگذروندم . بارها برای بیدار کردنم از ترفندهای دلبرانه ای استفاده میکرد و گاهی از خوابهای بعد از ظهر اون جسم ظریفشو تو آغوش من جا میداد و هر دو به آرامش به خواب میرفتیم . من در مورد خانواده اش سوالی نمیپرسیدم . چون دلم نمیخواست بدونم که شمیم به غیر از من دیگه به چه کسانی وابسته است . نمیدونستم چرا مریم و سوودا از این ارتباط من با شمیم اینقدرابراز رضایت میکردند و با خودم میاندیشیدم که شاید چون این عروسک زیبا باعث شده که من کمی از لاک افسردگی شدید بیرون بیام خوشحال هستند . تنها چیزیکه از صحبتهای بچه گانهء شمیم در مورد خونواداش دستگیرم شده بود، این بود که مادرش به او گفته که پدرش به مسافرتی دور رفته و یک روز بر میگرده . برام جالب بود که یک دختر بچه حدود سه سال چقدر کلمات انگلیسی رو خوب ادا میکنه و هر روز با چند کلمه ی جدید که یاد گرفته بود به پیشم میومد و با اشتیاق بچه گونه اش برای من یاد گرفته هاشو تکرار میکرد . حدود ده روز از ارتباط من و این دختر شیرین زبون میگذشت و من هر روز بیشتر از قبل به اون وابسته میشدم . کم کم روی اعصابم مسلط میشدم و سعی داشتم تا خودمو برای آشتی با دنیای بیرون راضی کنم و این هم یکی از خواسته های شمیم بود. همیشه گله داشت، که چرا تو منو به پارک و یا گردش نمیبری؟ و همین موضوع باعث شد که من برای براورده کردن خواسته ی شمیم به خودم بقبولونم که باید از خونه خارج شم . کم کم گشت و گذارهای بیرون از خونه شروع شد و من تقریبا هر روز با شمیم برای گردش از خونه خارج میشدمو تمام روز رو غرق در شادی این باربی کوچک میگذروندم . یکی از روزها با شمیم داشتیم از گردش بر میگشتیم، توی خیابون ( خواجه پطرس ) و قتی از جلوی یه ساختمان رد میشدیم، شمیم شروع به جیغ و فریاد کرد و گفت : ااا علی جون ... اینجا خونه ی ماست ...بریم پیش مامانم ...من نگاهی روی ساعتم انداختم و گفتم : شمیم مامانت حالا باید سر کار باشه ؟ شمیم : نه ... مامانم کارش تو خونه است ... مگه مامانت چیکاره است ؟ اون ...نمیدونم .. اما فقط کتاب میخونه .. من از لحن شمیم خندم گرفت و گفتم : مگه کسی با کتاب خوندن پول در میاره .. شمیم شونه های ظریفشو بالا انداخت و لبهاشو به علامت ندونستن جمع کرد .. بعد ادامه داد : بیا بریم خونمون .. -نه عزیزم فکر نمیکنم اینکار درست باشه ..ممکنه مامانت ناراحت بشه نه به خدا ناراحت نمیشه ...اون همیشه وقتی بر میگردم خونه ازم میپرسه با علی کجا رفتید ..وایسا ..وایسا..دیگه رد شدیم .. من خواستم بی توجه به راهم ادامه بدم ولی به سرعت شمیم بغض کرد و من مجبور شدم یه گوشه نگهدارم . بعد به شمیم گفتم: خوب عزیزم اگه میخوای بری پیشه مامانت من پیادت میکنم و میرم خونه ؟ شمیم با بغض گفت : نه... من میخوام تورو به مامانم نشون بدم .. من کلافه گفتم : عجب گیری کردیما ؟ شمیم با همون لحن بچه گونه اش گفت: خواهش میکنم .. بعد با یه ذوق خاصی ادامه داد اینقدر مامانم خوشگله ...تازشم ..خیلیم مهربونه ...بیا بریم خونمون.. گفتم : بریم خونه از مریم جون اجازه بگیریم، بعد با هم میایم ..قبوله ...؟ شمیم: نه خیر...همین حالا بیا بریم .. من به مامانم گفتم که تو دوست منی . مامانمم چند بار اومده، که تورو ببینه اما تو همش خواب بودی. با خودم فکر کردم . خب حالا که این دست بردار نیست ..میرم میسپارمش دست مامانش و میرم خونه .براهمین دنده عقب گرفتم و درست جلوی ساختمان نگهداشتم . شمیم زود تر از من از ماشین پایین پرید و با ذوق به طرف در ساختمان دوید . در ساختمان باز بود و شمیم به درون رفت . من در ماشینو قفل کردمو به دنبال شمیم به ساختمان وارد شدم . صدای شمیم رو از چند طبقه بالا تر شنیدم، که میگفت علی جون بیا بالا ..من اینجام .. من آرام از پله ها بالا رفتم. نمیدونستم چرا استرس شدیدی بهم دست داده بود. با خودم فکر میکردم شاید به خاطر اینکه من بدون هماهنگی دارم به دیدن مامان شمیم میرم ..دو طبقه بالاتر دیدم در یه آپارتمان بازه و از شمیم هم خبری نیست. من از همون جا آهسته صدا زدم : شمیم..شمیم ... صدای شمیم رو از تو ساختمان شنیدم . انگار یکی داشت باهاش با تندی حرف میزد .. صدای مادر شمیم بود.. با اینکه حرفهاشون برام مفهوم نبود، ولی میشد لحن تند مادرشمیم رو از تن صداش فهمید . خیلی زود از کاری که کرده بودم پشیمون شدم. اما نمیدونستم که باید چیکار کنم . صدای مادر شمیم هم برام آشنا بود و این باعث شد که بیشتر از اونیکه پشیمون باشم، کنجکاو بشم و در ضمن دلم نمیخواست شمیم به خاطر من سرزنش بشه. برا همین آهسته به در زدم و دوباره شمیم رو صدا زدم .. چند لحظه بعد شمیم دوید جلوی در و با لحنی نگران گفت : بیا تو علی جون.. من خندیدم و گفتم: نمیشه که عزیزم اول باید مامانت اجازه بده .. شمیم گفت : مامانم نشسته اون گوشه میگه نمیتونه راه بره .. چرا ؟ نمیدونم ..داره میلرزه ..حالش بده .. من متعجب گفتم : خب ازش اجازه بگیر تا بیام تو شاید لازم باشه ببریمش دکتر.. شمیم دستمو گرفت و سعی میکرد منو به داخل بکشه و گفت: بیا تو دیگه .. مامانم ...دعوات نمیکنه .. من بلا تکلیف مونده بودم .. آخه باید چیکار کنم ؟ که صدایی لرزون زنی بلند شد ..بفرمایید.. وای که درونم چه بلوایی به پا شد .. چقدر صدا برام آشنا بود .. شمیم باز دستمو کشید بیا تو دیگه ..مامانم حالش خوب نیست نمیتونه بیاد دم در.. دوباره همون صدای لرزون از ته گلو بلند شد . بفرمایید. من دیگه تسلیم شدم . کفشهام رو از پام درآوردم و با گفتن یه یا الله بلند به داخل رفتم .. وقتی کاملا وارد خونه شدم ..باز صدای زن بلند شد ..خوش اومدی.. نگاه کردم به اون گوشه که صدا ازش به گوش میرسید . از چیزیکه دیدم دلم فروریخت و سرم شروع به دوران خوردن کرد . برای اینکه به زمین نخورم دستم رو به دیوار گذاشتم .. وای خدای من .. شیرین .. شیرین من ... گوشه ی دیوار چمباتمه زده بود .. واز چشمای سیاه و زیباش سیل اشک جاری بود . دیگه نتونستم روی پاهام بایستم، آهسته روی زمین نشستم ..وبی اختیار از چشمای منهم اشک جاری شد . لحظه ی عجیبی بود . هیچ توانی برای از جا برخاستن تو خودم سراغ نداشتم . شیرین با موهایی آشفته زانوهاشو به بغل گرفته بود و به من زلزده بود و قطرهای اشک از گونه هاش به زیر گلوی مهتابیش میغلتید . آروم و بی صدا در حال اشک ریحتن بود و منهم دست کمی از اون نداشتم ... شمیم با تعجب به من و شیرین نگاه میکرد و ناگهان از این جو موجود به وحشت افتاد و اونهم شروع به گریه کرد . هر دو به شمیم نگاه کردیم و هجوم سوالات بود که به ذهنم حمله کرد ... آیا شمیم واقعا بچه ی شیرینه !!؟ اگر شمیم واقعا بچه ی شیرینه ....یعنی شیرین ازدواج کرده !!؟ این مدت شیرین کجا بوده ..؟ و...و......و...و چون شمیم نزدیک به من بود دست دراز کردمو اونو به آغوشم کشیدم و گفتم گریه نکن عزیزم.. شمیم در بین گریه اش گفت: چرا شما گریه میکنید!!؟ من به سرعت اشکامو پاک کردمو گفتم : من دیگه گریه نمیکنم خوشگلم .. شیرین چهار دست و پا به طرف ما حرکت کرد . وقتی به ما رسید آروم شمیم رو از توی بغلم بیرون کشید و تو آغوش خودش فشرد و صورتشو بوسید . تازه اینجا بود که متوجه شدم چرا چهره ی شمیم اینقدر برام آشنا بود . انگار از شیرین یه کپی گرفته باشی اما بلوند .. به صورت غمزده ی شیرینم نگاه کردم . لحظه ای نگاهش تو نگاهم گره خورد . از شرم نگاهشو ازم دزدید و زیر لبی گفت : خوبی ... عزیزم ..؟ وای .. خدا ..هنوز منو عزیزم خطاب میکرد . ضربان قلبم بی اندازه سریع شده بود . انگار دوباره اون آتش عشقی که به خاکستر تبدیل شده بود شعله ور شد . حرارت تنم بالا رفت و نفسهام به شماره افتاده بود . شیرین اشکهای شمیم رو از گونه اش زدود و بعد دست کشیدشو روی سر من گذاشت و چون عادت قبلش موهامو بهم ریخت ..دستشو گرفتم و به لباهام فشردم . لبخندی زیبا به روی لباش نشست و گفت: انگار دیگه مرد شدی ؟ من فقط نگاهش میکردم . توان سخن گفتن نداشتم ..یعنی نمیدونستم چی بگم و از کجا شروع کنم . شیرین آروم خودشو به کنار من کشید و همونطور که شمیم رو تو آغوشش فشار میداد به دیوار تکیه داد و سرشو روی شونه ی من گذاشت و گفت: میدونم چی تو فکرت میگذره ...همه رو برات میگم ..خوشحالم که این بچه تونسته تو رو از اون افسردگی شدید بیرون بکشه .. خیلی با مریم فکر کردیم تا به این نتیجه رسیدیم که فقط شمیم میتونه یواش یواش مرهم اون رنجهایی که کشیده بودی بشه .. من موهاشو بوسیدم و شیرین ادامه داد . علی شمیم حاصل یه عشق ... حاصل عشق منو تو .. من دیگه واقعا شوکه شدم. با تعجب به شیرین که همچنان در حال اشک ریختن بود نگاه کردم . شیرین میون گریه هاش میخندید و میگفت: نگاش کن چفدر پدر سوخته شبیه تو .. من با چشمانی از حدقه درآمده به لبهای شیرین زلزده بودم . شیرین آهی کشید و گفت: اون روز که تو رو گرفتند به فاصله ی چند ساعت بعد منهم دستگیر شدم .. چند روز باز جویی شدم و بعد تبعید شدم به یکی از دهات های شمال. توی یه کمپ که هیچ راه تماسی با بیرون نداشتم. عده ایی از زنها و دخترای دیگه هم که جرمهای سیاسی داشتن اونجا بودند. اصلا برام مهم نبود که چه اتفاقی افتاده .. شب روز رو در حسرتت میسوختم . آه ... که چه بر من گذشت . یک ماه بعد متوجه شدم که حامله ام .. چطوری بارداریم رو توجیه میکردم ؟نمیدونی چقدر سخت بود .. من در بین حرفهای شیرین . شمیم رو که دیگه حالا میدونستم دختر کوچولوی خودمه رو از آغوش شیرین بیرون کشیدم و به سینه ام فشردم . شمیم آروم شده بود و با چشم و گوشی باز به حرفهای شیرین گوش میکرد . شیرین ادامه داد: حاضر بودم بمیرم ولی بچه ام ... یعنی بچه ی تنها مرد زندگیمو حفظ کنم . میدونستم که یه روزی دوباره باهم خواهیم بود و من میخواستم امروز شرمنده ی تو نباشم و در ضمن آنچنان این موجود کوچولو تو دلم شور و غوغایی به پا کرده بود، که هر وقت از دوری تو به مرز دیوونه گی میرسیدم، عشق اینکه بچه ی تو رو تو شکمم دارم منو آروم میکرد . علی ... فقط با وجود شمیم بود که تونستم به نا امیدیم غلبه کنم . تمام این مدت رو توی اون کمپ زندگی کردم ..بعد از نه ماه که شمیم به دنیا اومد امیدواریم به دیدن دوباره ی تو زیاد تر شد . حدود یک ماه پیش بلاخره با پول و التماس و اینکه دیگه سابقه ی اسارتم زیاد شده بود، بهم اجازه دادند که با مریم تماس بگیرمو بعد از اون هم با تقاضای اینکه شمیم رو به اصهفان پیش مریم بفرستم موافقت کردند. اما خودم فقط پنج روزه که آزاد شدم. دوبار اومد ببینمت ولی خواب بودی. مریم میخواست از همون روز اولی که شمیم رو فرستادم به تو بگه که شمیم دخترته. اما من ازش خواستم اجازه بده این کار رو خودم بکنم . مریم تمام این سه سال رو توی این چند روز برام تعریف کرده و میدونم که چه رنجهایی کشیدی. شیرین صورتشو به شونه ام سایید و گفت: وای که چقدر در حسرت بوی تنت رنج کشیدم .. حرفهای منو شیرین تمومی نداشت و ثمره ی عشقمون هم مبهوت رابطه ی من با مادرش .. چند ماه بعد با کمک یکی از دوستان به خاطر نداشتن امنیت تو ایران از این زندان بزرگ به صورت قاچاقی خارج شدیم .. و در بیرون از ایران تونستیم برای دختر زیبامون مدرک فرزندی درست کنیم (پایان B&S